گلبرگ های رضوی  ( صص 73-71 ) شماره‌ی 4808

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > ارتباط و اهميت دادن به شاعران (رسانه آن عصر) > شعر دعبل خزاعی در رثای اهل بيت عليهم السلام

خلاصه

عبل بن على الخزاعي الشاعر گوید چون در مرثیه آل پیامبر قصیده ای بگفتم که مطلعش این است مدارس آيات خلت من تلاوة و مهبط وحى موحش العرصاة جایگاه خاندان وحی از تلاوت خالی است مهبط قرآن از خلوت وحشت آبادی شده است

متن

حکایت دعبل خزاعی شاعر

دعبل بن على الخزاعي الشاعر گوید چون در مرثیه آل پیامبر قصیده ای بگفتم که مطلعش این است

مدارس آيات خلت من تلاوة

 و مهبط وحى موحش العرصاة

جایگاه خاندان وحی از تلاوت خالی است

 مهبط قرآن از خلوت وحشت آبادی شده است

در آن وقت علی بن موسى الرضا به خراسان بود و مأمون او را ولی عهد خویش گردانیده بود و من این قصیده برگرفتم و به خراسان به نزدیک علی بن موسی الرضا رفتم و قصیده بر وی خواندم او را به غایت خوش آمد و تحسین ها کرد و گفت باید که تا من نفرمایم بر هیچ کس نخوانی و چون خبر به مأمون رسید مرا بخواند و فرمود که: «مدارس آیات ... برخوان من ابا کردم و گفتم «نمی دانم غلامی را فرمود که ابا الحسن علی بن موسی را آواز ده» در حال علی بن موسی حاضر شد. مأمون گفت: یا ابا الحسن، دعبل را از مدارس آیات .... پرسیدم گفت نمیدانم ابوالحسن در من نگریست و گفت: «برخوان یا دعبل من آغاز کردم و تمامت قصیده برخواندم و مأمون بر انکار و ابا که کرده بودم هیچ اعتراض نفرمود و ذکر آن نکرد.

و من قصیده را تمامت برخواندم مرا پنجاه هزار درم صله ارزانی داشت و ابوالحسن علی بن موسى نیز پنجاه هزار درم عنایت فرمود.

و من على بن موسی را گفتم: «التماس من آن است که پیراهنی که به تن مبارک شما رسیده باشد، تشریف فرمایی تا در حال حیات بدان تبرک نمایم و روز وفات مرا از آن کفن سازند؛ باشد که در حمایت آن از عذاب خدای تعالی ایمن شوم.» او لطف فرمود و پیراهنی که آن را بسیار پوشیده بود و کهنه شده به من داد و منشفه ای (حوله) که در وقت غسل تن خود بدان خشک کردی نیز به من داد و ذوالریاستین صله ای نیکو بخشید و اسبی به غایت خوب به من داد.

 و روزی با او برنشسته بودم و باران آغاز کرد و وی بارانی پوشیده بود به من داد و دیگری خواست و در پوشید. و از آن حضرت بعد از اجازت به جانب عراق مراجعت کردم و در نواحی عراق کردان قافله را بزدند و تمامت آنچه در قافله بود ببردند و مرا بیرون از کهنه ای که پوشیده بودم هیچ نماند و متأسف و محزون در گوشه ای بنشستم و اندوه و حسرت من بر فوات آن ثروت و مال چندان نبود که بر جامه علی بن موسى الرضا .

در اثنای این محنت ناگاه گردی از آن کردان بر من بگذشت بر آن اسبی که ذوالریاستین مرا بخشیده بود برنشسته و آن بارانی که او تشریف داده بود پوشیده و این قصیده که من گفته بودم میخواند و میگریست و من از آن حال تعجب نمودم که درزی راهزنان بر مظلومان ترحم نماید. با خود گفتم:

مرا دست در دامن او باید زد باشد که دست از آستین مروت بیرون کند. لهذا از گوینده قصیده پرسیدم او گفت: «این قصیده را منشی خود مشهورتر از آن است که محتاج تعریفی باشد. شاعر آل محمد و مدّاح خاندان نبوت دعبل بن على الخزاعي. گفتم: دعبل منم و این قصیده من است گفت: «چه میگویی؟» گفتم: «من به نزدیک اهل قافله مشهورتر از آنم که در تعریف خویش تخلیطی توانم کرد؛ اگر در سخن من شبهتی است از ایشان بباید پرسید.

گفت: لاجرم یک رشته طناب از این قافله ضایع نشود و در اموال این قافله هیچ کس تصرف نکند و منادی فرمود که هر که چیزی برده است از کم و بیش و اندک و بسیار هرچه در دست اوست از آن اهل قافله باید که در حال به تمامت به ایشان رساند. چون قطاع طریق منادی بشنیدند، تمامت اموال اهل قافله باز رسانیدند تا به حدی که هیچ کس را زانوبند شتری ضایع نشد و جمعی بدرقه معین گردانید تا مرا و اهل قافله را به مأمن رسانیدند.(ماهنامه نسیم صبح، شماره ۲۴ - عیون اخبار الرضا جلد ۲ صفحه ۶۴۹)

 

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه