غریب خراسان  ( صص 39-38 ) شماره‌ی 4831

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > ارتباط و اهميت دادن به شاعران (رسانه آن عصر) > آثار هديه امام رضا عليه السالم به دعبل

خلاصه

یکی از دزدان به دعبل نزدیک شد دعبل راه فرار نداشت؛ و از این می ترسید که عبای هدیه ی امام رضا را از او بگیرند؛ زیرا امام فرموده بودند این عبا را نگاه دار تا تو را نگهدارد. راهزن در حالیکه چهره خود را پوشانده بود به دعبل گفت: آن چیست که زیر جامه ات پنهان کرده ای؟ دعبل بسیار ترسید او حاضر بود تمام اموال خود را بدهد ولی هدیه ی امام رضا را از دست ندهد. سپس راهزن عبا را از دعبل گرفت. او به دنبال راهزن دوید تا عبا را دوباره باز گیرد ولی راهزن برگشت و تیغه ی تیز شمشیرش را به وی نشان داد. ناگاه دعبل شنید که رئیس راهزنان در حال خواندن اشعاری است. پس از راهزن پرسید آیا میدانی اشعاری را که سر دسته ی شما میخواند چه کسی سروده است؟ راهزن وقتی به سر دسته شان که فضیل نام داشت رسید با تمسخر به دعبل نگاه کرد و گفت: این مردک میخواهد بداند شاعر اشعاری که میخواندید، کیست؟ سر دسته ی راهزنان با تحقیر نیم نگاهی به دعبل کرد و گفت: او شاعر صحرا و بیابان دعبل خزاعی است خواهش میکنم آن عبایی را که حضرت به من هدیه کرده بودند، به من بازگردانید.

متن

راهزنان

این داستان اتفاقی است که برای دعبل خزاعی شاعر اهل بیت رخ داده است. یکبار دعبل برای دیدار با امام رضا به خراسان سفر می کند. اشعاری را که برای ایشان سروده بود می خواند و دوباره به مدینه باز میگردد در راه ناگهان متوجه شد که کل کاروان به محاصره ی راهزنان درآمده و راهزنان آسایش و امنیت را از کاروانیان ربوده بودند.

دعبل خورجین خود را به سختی در آغوش گرفت؛ زیرا در آن عبای خزی بود که آن را از امام رضا به هدیه گرفته بود و بسیار عزیزش می داشت. 

یکی از دزدان به دعبل نزدیک شد دعبل راه فرار نداشت؛ و از این می ترسید که عبای هدیه ی امام رضا را از او بگیرند؛ زیرا امام فرموده بودند این عبا را نگاه دار تا تو را نگهدارد. راهزن در حالیکه چهره خود را پوشانده بود به دعبل گفت: آن چیست که زیر جامه ات پنهان کرده ای؟ دعبل بسیار ترسید او حاضر بود تمام اموال خود را بدهد ولی هدیه ی امام رضا را از دست ندهد. سپس راهزن عبا را از دعبل گرفت. او به دنبال راهزن دوید تا عبا را دوباره باز گیرد ولی راهزن برگشت و تیغه ی تیز شمشیرش را به وی نشان داد. ناگاه دعبل شنید که رئیس راهزنان در حال خواندن اشعاری است. پس از راهزن پرسید آیا میدانی اشعاری را که سر دسته ی شما میخواند چه کسی سروده است؟ راهزن وقتی به سر دسته شان که فضیل نام داشت رسید با تمسخر به دعبل نگاه کرد و گفت: این مردک میخواهد بداند شاعر اشعاری که میخواندید، کیست؟ سر دسته ی راهزنان با تحقیر نیم نگاهی به دعبل کرد و گفت: او شاعر صحرا و بیابان دعبل خزاعی است دعبل سپس شروع کرد به خواندن دنباله ی اشعاری که فضیل خوانده بود وقتی که شعر خواندن دعبل تمام شد، گفت: من دعبل خزاعی دوستدار خاندان پیامبر هستم. اکنون از خراسان از نزد پسر رسول خدا می آیم. خواهش میکنم آن عبایی را که حضرت به من هدیه کرده بودند، به من بازگردانید. فضیل به سوی دعبل آمد و خواهش کرد که جسارت او را ببخشد و دستور داد که هر چه را از کاروانیان گرفته اند بازگردانند. کاروان که به راه افتاد فضیل رو به کاروانیان کرد و گفت: ما شما را تا نزدیک شهر محافظت میکنیم هیچ کس نباید به شما آسیبی برساند؛ و بدین ترتیب کاروان دوباره با سلامت به راه خود ادامه داد.

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان