غریب خراسان  ( صص 34-31 ) شماره‌ی 4870

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > شهادت امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

مرحوم صدوق در کتاب عیون از ابا الصلت هروی نقل فرموده است که گوید حضرت فرمودند: ای اباصلت من فردا نزد این فاجر (مأمون) خواهم رفت و چون باز میگردم، اگر دیدی سر خود را نپوشانده ام با من سخن بگو تا با تو سخن بگویم و اگر سر خود را پوشانده بودم با من سخن مگو سپس امام عبا را بر سر کشید و از نزد مأمون خارج شد من با ایشان سخن نگفتم تا آنکه داخل خانه شدند فرمودند در خانه را ببند و چون در خانه بسته شد، بر بستر خود خوابید و من ساعتی در صحن خانه محزون و پریشان بودم که ناگهان جوان زیبایی را که بسیار به حضرت رضا شباهت داشت، دیدم که وارد خانه شد. من نزد آن جوان رفتم و گفتم از کجا وارد شدید که من در را بسته بودم. آن حضرت فرمود: آن کسی که در این موقع مرا از مدینه به اینجا آورد، از در بسته وارد این خانه نمود عرض کردم شما که هستید؟ فرمود: من حجت خدا بر تو هستم ای اباصلت من محمد بن علی می باشم.

متن

شهادت حضرت رضا

مرحوم صدوق در کتاب عیون از ابا الصلت هروی نقل فرموده است که گوید حضرت فرمودند: ای اباصلت من فردا نزد این فاجر (مأمون) خواهم رفت و چون باز میگردم، اگر دیدی سر خود را نپوشانده ام با من سخن بگو تا با تو سخن بگویم و اگر سر خود را پوشانده بودم با من سخن مگو اباصلت می گوید: روز بعد، صبح هنگام، امام لباس خود را پوشید و در محراب خود منتظر نشست تا اینکه غلام مأمون وارد شد و گفت: مأمون شما را می طلبد. 

پس امام کفش خود را پوشید و عبا به دوش گرفت. من نیز خدمت او بودم تا اینکه بر مأمون وارد شد. در مقابل مأمون طبقی از انگور و طبق های دیگری از میوه بود و مأمون خوشه ای از آن انگور را در دست داشت که بعضی از آن را خورده بود. چون چشم او به امام افتاد از جای خود برخاست و با امام معانقه نمود و بـيـن دو چشم او را بوسید و او را در کنار خود نشاند و آن خوشه ی انگور را به او داد و گفت ای فرزند رسول خدا! من انگوری بهتر از این ندیده بودام امام فرمود: اگر ممکن است مرا از خوردن آن معاف بدار مأمون گفت حتما باید بخورید، آیا به من بدگمان هستید؟ سپس خود آن خوشه را برداشت و مقداری از آن را خورد و بقیه را به امام داد. امام سه دانه از آن میل کرد و بقیه را نزد

غریب خراسان

مأمون انداخت و برخاست مأمون گفت کجا می روید؟ امام رضا فرمودند: «به آن جا که تو مرا فرستادی سپس امام عبا را بر سر کشید و از نزد مأمون خارج شد من با ایشان سخن نگفتم تا آنکه داخل خانه شدند فرمودند در خانه را ببند و چون در خانه بسته شد، بر بستر خود خوابید و من ساعتی در صحن خانه محزون و پریشان بودم که ناگهان جوان زیبایی را که بسیار به حضرت رضا شباهت داشت، دیدم که وارد خانه شد. من نزد آن جوان رفتم و گفتم از کجا وارد شدید که من در را بسته بودم. آن حضرت فرمود: آن کسی که در این موقع مرا از مدینه به اینجا آورد، از در بسته وارد این خانه نمود عرض کردم شما که هستید؟ فرمود: من حجت خدا بر تو هستم ای اباصلت من محمد بن علی می باشم. سپس نزد پدر خود رفت و به من نیز فرمود تا داخل شدم و چون امام هشتم فرزند خود را دید از جای خود برخاست و با او معانقه نمود. او را در بغل گرفت و بین دو چشم او را بوسید و به طرف بستر خود کشید. پس امام جواده خود را بر روی پدر انداخت و او را بوسید و سخنی با او گفت که من نفهمیدم و دیدم که بر لبهای حضرت رضا چیز سفیدی مانند کف ظاهر گردید و امام جواد آن را به دهان گرفت و سپس دست خود را بین لباس و سینه ی پدر گذاشت و چیزی شبیه به گنجشک بیرون آورد و آن را خورد و پس از آن حضرت رضا از دنیا رفت و به شهادت رسید.

سپس حضرت جواد فرمود برخیز ای اباصلت برای من از خزانه آب و مغتسل بیاور(یعنی چیزی که میت را بر روی آن غسل می دهند.) گفتم در خزانه آب و مغتسل وجود ندارد. فرمود آنچه من میگویم انجام بده پس من داخل خزانه شدم و دیدم آب و مغتسل آماده است و چون آوردم و خود را آماده کردم که امام را غسل بدهم حضرت جواده فرمود: ای اباصلت کنار برو کسانی هستند که مرا کمک دهند. پس پدر را غسل داد و فرمود از داخل خزانه ظرفی که در آن کفن و حنوط می باشد، بیاور. من داخل خزانه شدم و دیدم کفن و حنوط آماده است. آنها را نزد او بردم پس پدر خود را کفن نمود و بر او نماز خواند و فرمود تابوت را بیاور گفتم به نجار بگویم تا آن را بسازد؟ فرمود برخیز در خزانه آماده است. پس داخل خزانه شدم و تابوتی که تا کنون در آنجا ندیده بودم آماده بود. آن را آوردم. پس آن حضرت بدن پدر را در تابوت گذارد و دو رکعت نماز خواند و هنوز فارغ نشده بود که تابوت بالا رفت و سقف اتاق باز شد و از اتاق خارج گردید.

گفتم: ای فرزند رسول خدا الآن مأمون می آید و حضرت رضا را از ما طلب میکند ما چه جواب بدهیم؟ امام جواده فرمود: ساکت باش ای اباصلت او بر خواهد گشت. سپس فرمود: اگر پیامبری در مشرق بمیرد و حتی او در مغرب باشد خداوند اجساد و ارواح آنان را جمع خواهد نمود. سخن حضرت جواد تمام نشده بود که سقف باز شد و تابوت پایین آمد. سپس حضرت جواد برخاست و بدن پدر را از تابوت بیرون آورد و در بستر خواباند مانند وقتی که هنوز غسل و کفن نشده بود. سپس به من فرمود: ای اباصلت برخیز و در را بازکن تا مأمون وارد شود. پس من در را باز کردم و دیدم مأمون و غلام او پشت در هستند. 

پس دیدم مأمون گریان وارد خانه شد و گریبان چاک کرد و بر سر و صورت زد و گفت ای مولای من مرگ تو مرا داغدار نمود. سپس بالای سر آن حضرت نشست و گفت او را تجهیز کنید و سپس دستور داد قبر آن حضرت را کندند و آنچه حضرت امام رضا فرموده بودند به وقوع پیوست.

سپس یکی از اطرافیان به مأمون گفت مگر شما او را امام نمی دانی؟ مأمون گفت: البته که میدانم او امام است و امام باید مقدم باشد و دستور داد جلوی قبر پدرش هارون الرشيد قبر حضرت را بکنند. پس من گفتم او دستور داده که قبر او را به اندازه ی هفت پله پایین ببرند و ضریحی برای او باز کنند مأمون گفت آنچه او امر کرده، انجام دهید. بدین ترتیب بود که حضرت ابوالحسن الرضا در شهر غربت و در خراسان، دور از پدران و اهل بیت خود به خاک سپرده شد.

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان بلند و رمان