۹- شفا یافته
مرد بیماری در کنج خانه خود به سختیهایی که زندگی به وی تحمیل کرده بود می اندیشید و به این مسأله که از سال گذشته تا به امروز به دلیل بیماری نتوانسته بود سخن بگوید.
وی در دل دعا و آرزو میکرد که خدای من! آیا این ناتوانی عاقبت مرا رها خواهد کرد آیا من میتوانم دوباره صحبت کنم؟ مرد در افکار خود غوطه ور بود که ناگاه به ذهنش خطور کرد که به زیارت بارگاه ملکوتی امام رضا برود. همان روز توشه ای آماده کرد و سوار بر الاغش به سوی مشهد به راه افتاد. در راه با خود می اندیشد که ای فرزند بهترین آفریده ها ای کسی که بیچارگان را نا امید نمیکنی به سوی تو می آیم مرا دست خالی برمگردان سرانجام به مشهد رسید و خود را رو به روی ضریح مقدس رساند. اشک به یکباره چون جویبار زلالی از چشمهایش جاری شد. بالای سر امام ایستاد و دو رکعت نماز خواند سپس سر به سجده نهاد و زاری کرد و با خود زمزمه میکرد که ای خدای توانا این امام را شفیع قرار میدهم به حق غربت و عزت او، مرا شفا عنایت فرما. مرد گریست و گریست پلکهایش سنگین شد و خواب لحظه ای او را فرا گرفت. در عالم خواب دید که ضریح مقدس از هم باز شد. مردی با محاسن سفید و چهره ای نورانی از آن بیرون آمد. به وی نزدیک شد و فرمود: اى ابونصر بگو: «لا إله إلا الله» مرد به زبانش اشاره کرد که یعنی نمیتوانم امام با صدای بلندتر فرمود: آیا قدرت خدا را انکار میکنی؟ بگو: «لا إله إلا الله». ابونصر با زحمت و مشقت گفت: «لا إله إلا الله». سپس سر از سجده برداشت؛ اما هیچ چیز اطراف او نبود و از آن مرد نورانی هم خبری نبود. با حیرت و شگفتی آرام آرام زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. وی فهمید که دیگر می تواند سخن بگوید امام رضا او را شفا داده بودند. آن مرد، خدا را شکر کرد و با خود عهد بست که تا آخر عمر خویش ذکر مناقب امام رضا را بازگوید.
صص 46-45
۱۱ ولایت حتی بر آهو
یکی از یاران امام به نام ابراهیم بن شبرمه نقل می کند روزی با تعدادی از افراد درباره ولایت و امامت حضرت رضا بحث میکردیم در آن وقت امام رضا به ما نزدیک شدند و از ما خواستند که او را همراهی کنیم ایشان به سمت بیابان حرکت کردند. هنگامی که وارد بیابان شدیم ناگهان به آهوانی برخورد پیدا کردیم. آن حضرت به یکی از آهوها اشاره کرد. آهو فوری پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد امام دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد. آهو به اضطراب افتاد و نمی خواست به چراگاه بازگردد. آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم و آهو آرام شد.
پس حضرت رو به من کرد و فرمود باز ایمان نمی آوری؟ عرض کردم چرا آقای من تو حجت خدا بر مردم هستی من از آنچه در گذشته گفته ام توبه کردم آنگاه حضرت رو به آهو کرد و فرمود: برو آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چراگاه رفت. سپس حضرت رو به من کرده و فرمود: میدانی آهو به من چه گفت؟ گفتم خدا و پیامبرش بهتر می دانند. حضرت فرمود: آهو گفت: وقتی مرا نزد خود خواندی، به خدمت رسیدم. امیدوار شدم که گوشتم را خواهی خورد اما حال که مرا دستور رفتن دادی بسیار ناراحت و افسرده شدم.
۱۳ - ضامن آهو
ابو منصور بن عبدالرزاق از بزرگ زادگان و پناهنده ی حاکمان شهر طوس بود. این مرد در جوانی مردم را بسیار آزار و اذیت میکرد و اموال زائران امام رضا را غارت می کرد. روزی برای شکار پلنگ دست آموز خود را برداشت و سوار بر اسب از شهر بیرون رفت وقتی به دشت رسید چشمش به آهویی افتاد که مشغول چرا بود ابو منصور شکار خود را یافته بود. پلنگ خود را به سمت آهو روانه کرد.
آهو که متوجه خطر شده بود پا به فرار گذاشت. شکارچی هــم به دنبال او رفت ابو منصور سوار بر اسب آنها را تعقیب کرد تا به دیوار حرم مطهر حضرت امام رضا رسیدند. آهو در پناه دیوار حرم ایستاده بود ولی پلنگ به او حمله نکرد و در چند قدمی آهو به او نگاه می کرد گویی چیزی مانع او بود ابومنصور نزدیک شد. آهو ناگهان در سوراخی که در دیوار حرم قرار داشت، پنهان شد.
سوراخ به کاروانسرا راه داشت پس ابو منصور وارد کاروانسرا شد و سراغ آهو را از پیرمردی که ابونصر نام داشت گرفت. ابو منصور گفت: آیا آهویی ندیدی که وارد کاروانسرا شود؟ ابونصر در جواب گفت: من چیزی ندیدم آنگاه او وارد سوراخی شد که آهو به آنجا رفته بود اما چیزی ندید پلنگ هنوز همانجا ایستاده بود و به سوراخ دیوار حرم نگاه میکرد ابومنصور گفت: باورم نمی شود. این یک معجزه است. صاحب این حرم آهو را ضمانت کرد و از چنگ شکارچی رهایش کرد ابو منصور سرافکنده و حیرت زده بر اسب خود سوار شد. هر کس او را در این حال میدید میگفت این ابو منصور ابو منصور پیش از این نیست.
صص 51-48