سفارشات حضرت رضا (ع) درباره شهادت خود بیکی از دوستان
ابن بابویه در کتاب عیون اخبار الرضا نقل نموده که آنحرت هرثمه بن اعین را طلبید فرمود اجل من نزديك شده فردا این طاغی مرا خواهد طلبید و زهر در انگور و انار بمن خواهد داد و بعد از آن خواهد که مرتکب غسل من شود با او بگو که متعرض امر من نشود که عذاب بر او نازل شود و چون او را منع کنی در بلندی خواهد نشست که نگاه کند باید که تو هم مرتکب آن امر نشوی و صبر نمائی که خیمه سفید در يك طرف خانه زده خواهد شد چون خیمه را دیدی مرا با جامه من بر زده خواهد شد چون خیمه را دیدی مرا با جامه من بر پشت خیمه برسان و در پشت خیمه بنشین و مبادا بدرون خیمه نگاه کنی یا کسی را بگذاری که نگاه کند که موجب هلاکت است و در این اثناء مأمون خواهد گفت نه تو را گمان این بود که امام را بغیر امام نمیشود الحال او در اینجا و پسرش در مدینه در جواب بگو که اگر کسی تعدی کند در غسل امام امامت او باطل نمیشود و با مامت امامی که از پس اوست خللی نمیرسد و ما نمی گوئیم که البته واجیست که امام را امام غسل بدهد البته اگر او را در مدینه میگذاشتند بظاهر نیز امام غسل او ميداد مع هذا گمان من اینست که با الفعل امام او راغسل میدهد حقیقتاً و بعد از آنکه دیدی خیمه نا پیدا شد مرا بطرف قبر من ببر و او خواهد خواست قبر پدرش قبله قبر من باشد و آن نخواهد شد چرا که اگر جمیع کلنگهای دنیا را کار فرمایند بمقدار پشت ناخن خاك جدا نخواهد شد و در آنوقت بگو که مرا امر فرموده که كلنك بر زمین زنم تا قبر او ظاهر شود و چون قبر دیدی در آن قبر مرو تا آب ظاهر شود و قبر را پر خواهد کرد چنانچه برابر زمین قبر را آب بگیرد و ماهیان که در آن پیدا خواهند شد غایب شوند آنگاه مرا بکنار قبر گذارید که مرا بدرون خواهند برد و مگذار که کسی خاك بر قبر من ریزد که قبر خود با زمین مساوی خواهد شد آنچه بتو گفتم حفظ کن و خلاف آن مکن هر ثمد گوید گفتم پناه میبرم بخدا از آنکه بخلاف امر شما نمایم چون صبح شد مأمون مرا طلبید و گفت مولای خود را از من سلام برسان و بگو تو بنزد ما می آئی یا ما بنزد تو آئیم و چون آنحضرت مرا دید متوجه شد آمد بنزد مأمون چون مأمون او را دید در بر گرفت و پیشانیش را بوسید بر دست راست خود بر تخت نشاند و ساعتی با او صحبت داشت پس بغلامی گفت انگور و انار ساعتی با او صحبت داشت پس بغلامی گفت انگور و انار
بیار من چون این کلمه را شنیدم صبرم نماند آهسته بیار من چون این کلمه را شنیدم صبرم نماند آهسته
آهسته پس رفتم و خود را از دیوار انداختم چون کسیکه آهسته پس رفتم و خود را از دیوار انداختم چون کسیکه
دیوانه باشد و چون دانه که در تابه باشد قرار نداشتم تا آنکه شنیدم که امام (ع) بخانه خود عود نموده بعد از لحظه ای دیدم که چاکران و غلامان مأمون از پی طبیب و حکیم میدویدند که ابوالحسن را بیماری و علتی عارض شده و مردم در شك بودند و من یقین میدانستم که حال چیست و چون صبح رسید بانك ناله و فریاد و فغان از خانه آن حضرت بر خواست و چون آمدم دیدم مأمون با گریبان چاک در تعزیه نشسته بمن گفت جایی را مقرر کن و مکانی را پاکیزه ساز که من مولای ترا غسل دهم گفتم مرا خبر داده و آنچه آنحضرت فرموده بود گفتم پس مأمون گفت تو میدانی و من منتظر بودم دیدم که خیمه معهود زده شد و چنانچه مأمور بر آن بودم در پس خیمه قرار گرفتم و آواز تکبیر و تسبیح و تہلیل میشنیدم و صدای ظروف و ریختن آب بگوشم میرسید و بوی بسیار خوشی که ابدا بمقام کسی نرسیده بود مشامم میخورد بسیار خوشی که ابدا بمقام کسی نرسیده بود مشامم میخورد و مأمون در بلندی نشسته بود مرا آواز داده همان اعتراض کرده و همان جواب شنید و چون خیمه ناپیدا شد مولای خود را در کفن کرده و بر سریر خوابانیده و دیدم مأمون خود را در کفن کرده و بر سریر خوابانیده و دیدم مأمون و حضار آمده نماز کردند و چون بطرف قبر آمدیم و ظاهر شد که بکندن آن زمین قادر نیستند من گفتم که بمن فرموده يك كلنك بر آن زمین زنم تا قبر ظاهر شود مأمون گفت اگر چه عجب است اما از او دور نیست کلنگی بر آن زمین زدم قبری مهیا و ساخته ظاهر شد مأمون بمن امر کرد که تو در قبر شو و مولای خود را در قبر بخوابان گفتم مرا امر فرموده تا صبر کنم تا آبی ظاهر شود و فرو نشیند و مردمان منتظر بودند که آبی پیدا شد و جوش زد و تا لب قبر پر گردید و ماهی بطول قبر پیدا شد و ساعتی حرکت کرد و چون آب بزمین فرو رفت ماهی نیز ناپدید شد و چون نعش را بکنار قبر رساندیم بی آنکه دست کسی بآ نحضرت برسد خود بدرون فرو رفت مأمون حضار را امر کرد که ها تو التراب بایدیکم یعنی خاک بریزید بدستهای خود تا قبر پر شود من گفتم صاحب من گفته که کسی خاک نریزد گفت وای بر تویس صاحب من گفته که کسی خاک نریزد گفت وای بر تویس قبر را که پر خواهد کرد گفتم خبر داده که قبر خود بخود پر خواهد شد چنانچه باید پس مردم که خاکها را برداشته بودند از دست ریختند و بعد از لمحه ای چنانکه فرموده بود شد و مردمان پاره ی گریه و فغان کردند و بر گشتند و بعد از آن مامون مرا بخلوت طلبیده و گفت هر چه از مولای خودشنیده ای بنگو گفتم آنچه گفته بود
عرض کردم گفت بخدا و رسول تو را سوگند میدهم که اصرار نمود که دیگر چه گفت گفتم بلی خبر انگور و انار را هم داده بود پس دیدم که سرخ شد و زرد شد و سیاه شد و غش کرد و در آنحال میگفت ویل المامون من الله و ويل للمامون من رسوله و ويل للمامون من على بن ابيطالب و ويل للمامون من فاطمه و ويل للمامون من الحسن والحسين و يك بيك ائمه را نام برد تا بامام رضا علیه السلام رسید و در آخر گفت هذا و الله هو الخسران المبين و مکرر این کلام را میگفت و بر سر خود میزد و من بر خود ترسیدم و بگوشه ای رفتم و بعد از زمانی باز مرا طلبید چون آمدم دیدم که چون مستان نشسته است و در این مرتبه که مرا دید گفت ای هر ثمه والله که تو نزد من عزیزتر از او نیستی بلکه آنهائیکه در جمیع آسمانها و زمینهایند نزد من از او آنهائیکه در جمیع آسمانها و زمینهایند نزد من از او عزیزتر نیستند بخدا که اگر بشنوم که این کلام را جائی عزیزتر نیستند بخدا که اگر بشنوم که این کلام را جائی نقل نموده ای البته هلاک تو در آن خواهد بود گفتم از من اگر چیزی از این ظاهر شودخون من بر تو حلال است گفت بخدا که از تو باین راضی نشوم تا قسم بر کتمان آن نخوری و عهد و پیمان نکنی و مرا قسم داد و از من عهد و پیمان گرفت و چون پشت کردم شنیدم که میگوید يستخفون من الناس ولا يستخفون من الله تا آخر آیه یعنی از خدا نمی ترسند و از مردم میترسند و خدا در همه حال با ایشان است و هر چه میکنند و میگویند می بیند و میداند و عماش بهمه محیط است .