قصه ولا يتعهدی حضرت رضا )
قضيه ولا يتعهدى آن حضرت را مورخین با اختلاف نقل کرده اند.
مرحوم شیخ صدوق از حسین بن احمد سلامی که در کتابش بنام تاریخ خراسان نوشته نقل میکند که فضل بن سهل ذوالریاستین که هم وزیر و هم رئیس لشکر مأمون بود بلکه همه کاره او محسوب میشد و مأمون از گفته او هیچوقت مخالفت نمیکرد. او بمأمون گفت:
برای جبران گذشته ها و برای تقرب بخدا و رسولش علی بن موسی را از مدینه بمرو بیاور و برای خودت ولیعهد قرار بده و مأمون هم چون سخن او را رد نمیکرد از خراسان رجاء بن ابی الضحاک و یاسر خادم را فرستاد تا آن حضرت را از مدینه بخراسان آوردند و برای خودش ولیعهد قرار داد.
ولی مرحوم شیخ صدوق بعد از نقل این قضیه میفرماید:
صحیح در نزد من آن است که مأمون چون نذر کرده و عهد بسته بود که اگر من بخلافت برسم آنرا به اولاد ابی طالب برمیگردانم لذا وقتی برادرش محمد امین را کشت و بر مسند خلافت استقرار یافت خواست بگفته اش عمل کند اما فضل بن سهل ذوالریاستین چون تربیت شده آل برمک بود و از دین مجوسیت توسط آنها مسلمان شده و با آنها تربیت یافته بود با عمل مأمون مخالف بود و میگفت چرا میخواهی خلافت را از دودمان بنی عباس باولاد علی واگذار کنی ولی چنانکه گفته شد مأمون بعهد خود وفا کرد و الى آخر قول صدوق.
باز مرحوم صدوق از چند نفر از جمله یا سر خادم که بعد از شهادت حضرت رضا از خراسان برگشته بود و قضایا را نقل میکرد روایت میکند که گفتند چون امر امین تمام شد و مأمون بر اریکه خلافت مستقر گردید به حضرت رضا نامه نوشت و او را بخراسان دعوت کرد آنحضرت بعذرهای بسیاری از پذیرفتن این دعوت امتناع میکرد ولی مأمون دست بردار نبود و مکرر با حضرت مکاتبه میکرد بحدی که آن حضرت فهمید که او دست بردار نیست ناچار از مدینه خارج شد در حالیکه فرزندش ابو جعفر هفت ساله بود. و مأمون نوشته بود که از راه کوفه و قم مسافرت نکنند بلکه از راه بصره و اهواز و فارس حرکت کنند تا برسد به مرو .
چون بمرو رسید مأمون منصب امامت و خلافت را بر او عرضه داشت و امام قبول نکرد و در این موضوع گفتگو میان آنها تا دو ماه ادامه داشت آن حضرت نپذیرفت تا مأمون گفت: باید ولایتعهدی را قبول کنید حضرت فرمود با شروطی که میپرسم مأمون گفت: بپرس، حضرت مرقوم داشت که من ولایتعهدی را میپذیرم بشرط اینکه بهیچ وجه در امور مملکتی دخالت نکنم نه امر و نه نهی کنم در قضا و داوری دخالت نکنم و نه از این نظام چیزی را تغییر بدهم مأمون قبول کرد و مجلسی با شکوه ترتیب داد در روایت دیگر نقل شده چون خودش با پوران دختر حسن بن سهل ازدواج کرد و دختر خود ام حبیب را به حضرت رضا الله تزویج کرد لذا برای هر سه اینها مجلس بزرگی در یک روز منعقد کرد که تمام سران لشکر و قضات و کارمندان و نوکران و مأموران دولت و تمامی فرزندان عباس را دعوت کرد و بهمه دستور داد که به ولایتعهدی ایشان بیعت کنند و برای صاحب منصبان جوائز زیادی داد و به کارمندان دولتی مخارج یکساله اعطا کرد و همه را راضی نمود و بیعت گرفت مگر سه نفر بیعت نکردند که عیسی جلودی و علی بن عمران و ابو یونس غیر از این سه نفر همه بیعت کردند. الحدیث ( آدرس حدیث عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۳۳۶ ح ۲۰ بحار الانوار ج ۴۹ ص ۱۳۳ ح ۹ ارشاد شیخ مفید ص ۲۹۳ و ۲۹۴)
در روایت دیگر آمده که در روز موعود دستور داد همه بنی عباس که تا آن روز لباس سیاه میپوشیدند از آن روز همه لباس سبز بپوشند همه لباس سبز پوشیده وقتی که همه حاضر شدند اول به پسرش عباس دستور داد بیعت کند او بیعت کرد بعد همه بیعت کردند مأمون خودش خطبه خواند بعد امام خطبه خواندند و بعد دستور داد بنام آن حضرت سکه زدند و نامشان را در نمازهای جمعه و خطبات آن ذکر کردند.
قضیه اخذ بیعت برای ولایتعهدی حضرت رضا خیلی با شکوه و با عظمت خاصی برگزار شد که قلم از تعریف آن عاجز است که چقدر مأمون در آن روز خرج کرده و چه مبالغ زیادی برای مردم اعطاء کرده بود که حد و حصر ندارد.
این سئوال پیش میآید که این همه تشریفات و این همه احترام بآن حضرت که روزی بدون او نمی گذرانید یک روز در منزل آن حضرت و یک روز آن حضرت در مجلس مأمون و او را در پیش مردم عزیز و مکرم میداشت گاهی یا بن عم و گاهی برادر و گاهی يا بن رسول الله خطابش میکرد و خلافت را بایشان واگذار میکرد و خودکنار میرفت حضرت قبول نکرد و بالاخره ولی عهد خود نمود و ادعا میکرد که من شیعه هستم و این شیعه بودن را از پدرم یاد گرفتم آن قضیه آمدن هارون بمدینه و دیدار تمامی بنی هاشم از او و آمدن موسی بن جعفر و احترام پدرش نسبت باو و پرسیدن و جواب هارون که در روی زمین کسی برای مسند پیغمبر برازنده تر از موسی بن جعفر نیست الخ و میگفت من فهمیدم که حق از آن اولاد علی است و پدران ما غصب کرده اند و حتی فدک را هم با تشریفات خاصی در میان عموم به بنی فاطمه رد کرد و با همه اینها آیا واقعاً او شیعه بود؟
آیا اینها همه حقیقت داشت؟ آیا با مامت علی بن موسى الرضا عليه السلام اعتقاد داشت؟ و براستی میخواست بنفع ایشان از خلافت کناره گیری کند؟
جواب
عده ای قائل هستند که مأمون چون خود دانشمند و عالم باخبار و آیات قرآن بود و چندین جلسه با علماء و دانشمندان اهل سنت و قضات آنها مانند یحیی بن اکثم و دیگران بحث و مناظره داشته و در حضور همگان خلافت بلافصلی علی بن ابیطالب را از آیات و روایات معتبر اثبات میکرد و حتی با خود حضرت هم در این خصوص بحث و گفتگو داشته که ببعضی ها در روایات گذشته اشاره شده است لذا گفته اند که او یک شیعهامامی و دانشمند بوده است ولی مانند بسیاری ریاست و خلافت او را فریب داد.
بعضی گفته اند که او با مامت حضرت معترف بود و با مامت علی بن ابیطالب و اولاد او اقرار داشت و حضرت را هم برای خود داماد کرد جداً با و علاقه مند بود منتها بعضی حسودان مانند وزیرش فضل بن سهل و دیگران از بنی عباس این احترامات را از مأمون نسبت به امام رضا الله طاقت نیاوردند و حسادت و سعایت از او کردند و بالاخره او را وادار به کشتن آن حضرت نمودند و بعضی از علماء میگویند باور کردنی نیست مأمون بار آن همه احترام که نسبت به علی بن موسی داشت آن حضرت را مسموم کند.
ولی جواب صحیح را باید از روایات استفاده کرد و از فرمایشات آن حضرت که در ضمن روایات نقل شده فهمید.
در روایت مرحوم شیخ صدوق که از چند نفر من جمله از یاسر خادم نقل کرد چنین میخوانیم در تتمه حدیث مذکور.
چون شب عيد رسيد مأمون شخصی بخدمت حضرت فرستاد و از او درخواست کرد که سوار شود و بنماز عید برود و با مردم نماز بخواند و خطبه بخواند تا مردم مطمئن شوند و آرامش دل یابند و مقام و دانش او را بشناسند حضرت در جواب کسی فرستاد و پیام داد که تو شروط بین من و تو را میدانی که با چه شرط و قراری داخل این امر شده ام مأمون گفت من نظرم اینکه دلهای همه مردم از عامه و لشکری و کشوری از اضطراب بیرون آید و بفضل و بزرگواری که خداوند بتو ارزانی داده اقرار کنند. و بالاخره امام دید مأمون پافشاری میکند گفت ای امیر المؤمنین اگر مرا از اینکار عفو کنی البته بیشتر دوست دارم و اگر نمی پذیری پس ناچارم مانند جدم رسول خدا و علی بن ابیطالب نماز را انجام دهم. مأمون گفت هر طور که مایل باشی مانعی ندارد. سپس سران سپاه و مأموران و مردم را فرمان داد که صبح در خانه علی بن موسی باشند. مردم همگی اطراف خانه آنحضرت را پر کردند کوچه ها و راهها همه مملو از مرد و زن و کودک گردیده بود و همه نشسته و انتظار حضرت را داشتند و مأموران انتظامی همه گرد خانه امام را گرفتند. چون آفتاب طلوع کرد امام برخاسته غسل کرد و عمامه ای سفید از پنبه برسر بیست و یکسوی آنرا بروی سینه اش آویخت و سوی دیگر را به پشت رها کرد و ساق پاها را برهنه کرد و در صحن خانه رو بیارانش کرد و فرمود همگی مانند من کنید آنگاه عصائی بدست گرفت و از منزل بیرون آمد و ما در اطرافش بودیم و او پای برهنه بود و سراویل خود را تا زانو بالا زده بود و دامن لباسی را که پوشیده بود بالا زده بود و چون در میان ما آمد و ما در مقابلش حرکت میکردیم ناگهان سربسوی آسمان بلند کرد و گفت «الله اکبر» و آن را چهار بار تکرار کرد بقسمی که ما پنداشتیم آسمان و درو دیوار همه با او همصدایند.
مأموران سوار اسب در بیرون درب آراسته و صف کشیده ایستاده بودند تا ما بیرون آمدیم و حضرت در میان جمعیت دیده شد اندکی در باب خانه مکث نمود سپس گفت: الله اكبر الله اكبر الله اكبر على ما هدانا الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام و الحمد لله على ما ابلانا و صوت خود را بلند کردند و ما هم صدایمانرا بلند کردیم یکباره تمام شهر مرو بصدا و ناله درآمد و همه با گریه و فغان بگفتن تکبیرات ناله سر دادند و حضرت تا سه بار تکبیرات را تکرار کردند سواران با دیدن این منظره تماماً از مرکبشان پیاده شده و کفش از پای بیرون کردند و مرو یکپارچه ضجه و فغان و ناله گشت و مردم نتوانستند از ناله و گریه خودداری کنند و حضرت ده قدم بر میداشت و می ایستاد و تکبیرات را تکرار میکرد و چنان بود که گویا آسمان و زمین و در و دیوار جملگی او را پاسخ میدهند.
گزارشگران این خبر را بمأمون دادند. ذوالریاستین فضل بن سهل گفت: ای امیر اگر رضا با این وضع بمحل نماز برسد تمامی مردم از تو برگردند و به فتنه می افتند، صلاح آنست که از او بخواهی بازگردد مأمون فوراً مأموری فرستاد و از حضرت خواهش کرد که باز گردد.
امام کفشهای خود را طلبید و پوشید و بمنزل بازگشت. (عيون اخبار مترجم ج ۲ ص ۳۳۸ ح ۲۰ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۱۳۴ بقیه ح ۹)
نتیجه حالا مأمون تا احساس خطر میکند شاید مردم بر علیه او بشورند طاقت نمی آورد و می فرستد کسی را که حضرت برگردد و این بهترین دلیل بر دروغ گوئی اوست که میگفت حاضرم خلافت را بتو تفویض کنم معلوم میشود که راست نبوده ظاهر سازی میکرد شاید از اینجا هم میخواست برداشتی برای خود باشد که بمردم بفهماند که اینها اگر بدستشان برسد حاضرند امام جمعه و صاحب مقام پیش مردم باشند ولی تا احساس خطر کرد فوراً دستور برگشت داد که چقدر جسارت بمقام شامخ امامت بود که بعد از آن همه اصرار بنماز فرستادنش و این هم اسائه ادب و برگرداندن آن حضرت که راوی گوید حضرت با حال افسرده و ناراحتی آمد و داخل خانه شد و دست بدعا برداشت و عرض کرد خدایا اگر فرج من در مرگ است مرگ مرا برسان.
در اینجا ما به چند نکته از لابلای این روایات و قضایا اشاره میکنیم که دلیل بر عدم رضایت مأمون بتفويض خلافت و یا ولایت عهدی بود.
اول اینکه آنحضرت را با اصرار و اجبار از مدینه خارج کرد نه با اختیار
دوم اینکه دستور داد از شهرهای مخصوص عبور کنند و از شهرهایی که دوستان آن حضرت بودند مانند کوفه و قم نبرند.
سوم اینکه وقتی بحضرت گفت خلافت را بشما واگذار میکنم آن حضرت فرمود: اگر از طرف خدا این مقام برای توست حق نداری بدیگری بدهی و اگر حق تو نیست بگذار صاحبش بردارد. مأمون جوابی نداشت که بگوید از این مطلب برگشته و ولایتعهدی را پیشنهاد کرد حضرت فرمود
من میدانم که قبل از تو از دنیا میروم و مرا میکشند و قاتل خود را میشناسم در اینجا مأمون متوسل بزور شد و گفت هر چه من میگویم قبول نمیکنی و اگر این یکی را هم قبول نکنی ترا میکشم.
که در اینجا حضرت فرمود: حالا که اینطور است قبول میکنم با شروط نکته چهارم اینکه ملاحظه فرمودید که با آن همه اصرار بنماز فرستاد ولی نتوانست محبت مردم را نسبت با و طاقت بیاورد فوراً گفت که برگردد پس مأمون به هیچ وجه راضی نبود خلافت را با و تحویل دهد و همینطور مسئله ولا يتعهدی یک کار ظاهری بازی و جوسازی و نقشه شومی بود در واقع بنفع خود و بر علیه علی بن موسی چنانکه بهترین دلیل براین سخن فرمایش خود آنحضرت است.
که در ضمن روایت اخذ بیعت و مسئله ولایتعهدی بیان فرموده:
وقتی مأمون اصرار داشت که خلافت را قبول کند حضرت فرمود:
من میدانم نیت تو چیست امان میدهی بگویم؟
مأمون گفت بگو حضرت فرمود: تو میخواهی بمردم بفهمانی که اینها زاهد نیستند بلکه بدستشان نمیرسد یعنی اگر خلافت یا ولیعهدی و جانشینی خلیفه بدستش رسید چطور قبول کرد مأمون غضبناک شد ولی چیزی نگفت.
بلی مقصود اصلی مأمون این بود تا عده ای از سران قوم و کارمندان خود را بخود بیشتر جلب کند بگویند پدرش غضب کرده بود ولی این حاضر است برگرداند او قبول نمیکند. چنانکه باشاره او بود که فضل بن سهل و زیر مأمون از جلسه بیرون آمد و میگفت چیز عجیبی دیدم که هرگز ندیده ام چرا نمی پرسید که چه دیده ای؟ دیدم مأمون خلافت را بعلی بن موسی واگذار میکند ولی او میگوید الله الله من طاقت این را ندارم تا بحال ندیده بودم اینطور خلافت ضایع شده باشد امیر المؤمنین او را واگذار میکرد بعلی بن موسی او هم رد میکرد و قبول نمی کرد.
اینها نقشه ای بود که مأمون بازی میکرد و از این طرف با این کار تمام دوستان علی بن موسی که ساده لوح بودند همه را از امام رضا الله سست و منصرف گردانید که اکثر بخود حضرت هم میگفتند.
خدا ترا اصلاح کند چطور قبول کردی جانشینی مأمون باشی؟ و آن حضرت برای بعضی ها جواب میفرمود
حضرت یوسف چطور قبول کرد که خزانه دار پادشاه مصر شود؟ او پیغمبر بود حاکم کافر در حالیکه مأمون مسلمان است و من امام.
ولی در واقع آن حضرت هم با اجبار و اکراه قبول کرده بود و هرگز از ته دل باین امر راضی نبود.
چنانکه در آن مجلس که اخذ بیعت میشد و همه شاد بودند آن حضرت به یکنفر اشاره کرد وقتی نزدیک آمد آهسته فرمود:
فریب این کارها را نخور و باور نکن که قاتل من بغیر او نیست و نکته پنجم اینکه مأمون بخاطر خود اینکارها را میکرد این است که آن حضرت را در بعضی جاها محبوس میکرد کسی جرئت نداشت بخدمتش برسد و هنگامیکه آن حضرت آزاد بود از طرف مأمون مأمور مخفی مخصوصی بود که قبلاً از دوستان حضرت بود بعد از آمدن آن حضرت بخراسان از طرف مأمون و وزیرش مأمور بود در خدمت حضرت باشد و از جریانات مطلع شود و هر کس بخدمت آن حضرت آمد و رفت میکند و چه صحبتهائی میشود با نها گزارش بدهد.
و حضرت بمأمون گفت من در مدینه آزاد بودم و بر مرکیم سوار میشدم و در کوچه های مدینه راه میرفتم و مردم حوائج خود را بمن میگفتند و من بکار آنها میرسیدم. پس با توجه باین نکات ذکر شده معلوم شد که اینها همه برای تثبیت پایه های سست شده خلافت بود چون وقتی مأمون بخاطر ریاست و خلافت برادرش محمد را کشت و سرش را آویزان کرده و بمردم گفت با و نفرین کنید جایزه بگیرید و کارهای زشت دیگرش او را در نظر مردم خوار کرد و همه فهمیدند که مأمون چقدر قسی القلب و زشت خوست که وصیت پدرش را نادیده گرفت و برادر را بخاطر ریاست بقتل رسانید این قضیه در بلاد اسلامی بمردم اثر گذاشت و حتی میخواست بمسافرت رود فضل گفت:
تو نباید از خراسان بیرون بروی که همه با تو دشمن هستند.
لذا میخواست با این بازی مردم را سرگرم کند که میگفت من بخاطر اولاد على و ينفع ایشان قیام کرده ام و نذر کرده ام هر وقت بمقام خلافت برسم آنرا بخاندان علی واگذار نمایم او واقعاً یک شیطان و عفریت بود چنانکه در لوح فاطمه آمده است که او را یعنی علی بن موسی را یک عفریت کافر و در حدیث دیگر عفریت مستکبر میکشد. پس او یک عفریت بود که در زمان پدر چه بازیها کرد و با برادر چه کرد و با حضرت رضا علیه السلام چه معامله انجام داد.
حقا که او پسر کنیز سیاه است نه بچه زبیده کار مأمون خیلی شباهت بکار جدش منصور دوانیقی ملعون بود او هم در اول کار میگفت مردم قیام کنید و خلافت را از بنی امیه غاصب بگیرید و با ولاد علی بدهید این حق علویهاست وقتی خود سوار بر مرکب آرزو شد گفتند چرا باولاد علی نمیدهی گفت وقتی که بدستم نبود میگفتم ولی حالانه، خلافت را نداد بلکه اقدام بکشتن اولاد علی کرد و چقدر از فرزندان امام حسن را زیر آوار گذاشت و چقدر از بنی فاطمه در زمان آن خبیث از خانه و زندگی و خانواده شان بی وطن و در بدر شدند.