حدیث ع ۴»
حسین بن بشار روایت میکند که گفت حضرت رضا الله فرمود: همانا عبدالله محمد را می کشد.
عرضه کردم عبدالله بن هارون محمد بن هارون را میکشد؟
فرمود: آری عبدالله که اکنون در خراسان است محمد بن زبیده را که در بغداد است خواهد کشت . او هم وی را کشت. (١ - مدينة المعاجرج ۷ ص ۴۲ حدیث ۳۹؛ ٢ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۶۶ حدیث؛ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۴ حدیث ۱۲ و عوالم ج ۲۲؛ ۴ - کشف الغمه ج ۲ ص ۳۱۴
۵- و مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۳۵ ؛ ۲ - ۱ - مدينة المعاجر ج ۷ ص ۴۲ حدیث ۲۱۴۱)
در این حدیث آن حضرت از کشته شدن امین بدستور مأمون خبر میدهد در حالیکه آن حضرت در مدینه بود و همین طور هم شد که آن حضرت فرموده بود. (اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۶۶ حدیث ۵۰ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۴ حدیث ۱۲؛ ۴ - عوالم ج ۲۲ ص ۸۲ حدیث ۲۶؛ ۵ - مناقب ابی طالب ج ۲ ص ۳۳۵؛ - كشف الغمة ج ۲ ص ۳۱۴؛ - عيون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۰۵ حدیث ۱۲)
خبر دادن آن حضرت از سقوط آل برمک و مدفون شدن خود در کنار هارون
حدیث ع ۵
پسرو شاء از مسافر روایت میکند. او گفت در منی با حضرت رضا بودم که یحیی بن خالد با چند نفر از آل برمک عبور میکردند پس آن حضرت فرمود: بیچاره ها نمیدانند امسال برای آنها چه خواهد گذشت.
بعد فرمود: از این عجیبتر آنکه هارون و من مانند این دو هستیم دو انگشت مبارکش را منضم کرد مسافر گوید بخدا قسم ما معنی این حدیث را ندانستیم تا وقتیکه آن حضرت از دنیا رفت و کنار هارون دفن شد. (اصول کافی مترجم کمره ای ج ۲ ص ۵۴۰ ذیل حدیث ۹ ۲ - بحار الانوار مترجم ج ۴۹ ص ۴۴ ارشاد مفید ج ۲ ص ۲۵۸ - عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۴۶ و عیون اخبار عربی ج ۲ ص ۲۲۵ و مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲ حدیث ۱۳)
در این حدیث شریف آن بزرگوار سقوط آل برمک را خبر میدهد در وقتی که در زمان هارون اینها در اوج قدرت بودند و هکذا از دفن شدن خود در کنار قبر هارون چندین سال قبل خبر داده.
خبر دادن آن حضرت از مسائل پسرو شاء قبل از پرسیدن
حدیث ع (۶)
حسن بن على الوشاء روایت میکند من قبل از آنکه به امامت علی بن موسى الرضا ا یقین کنم. مسائل زیادی جمع کرده بودم و آنها را از پدران آن حضرت که روایت شده بودند در کتابی جمع آوری کردم و میخواستم در مورد آنها از آن حضرت بپرسم تا برای من امامت او ثابت شود.
آن کتاب را در بغل خود گذاشتم و بمنزل آن حضرت رفتم و میخواستم از او در خلوت بپرسم پس در جایی نشستم و فکر میکردم که چگونه اذن بگیرم و داخل شوم، در آستانه آن حضرت جمعی نشسته بودند و صحبت میکردند در این بین که من درباره اجازه دخول و سئوال و جواب فکر میکردم ناگهان دیدم غلامی از خانه خارج شد و در دست او نامه ایست و صدا زد که کدام یک از شما حسن بن علی و شاء و پسر دختر الیاس بغدادی هستید؟ پس من بپاخاستم و گفتم من حسن بن علی و شاء هستم حاجت تو چیست؟ گفت این نامه را گفتند بتو بدهم بگیر من نامه را گرفتم و بکناری رفتم و در خلوت مطالعه کردم پس دیدم بخدا قسم در آن نامه جواب تمام مسائل من یک یک گفته شده است پس بعد از این من یقین کردم که آن حضرت امام است و از واقفی بودن برگشتم. (بحار الانوار ج ۴۹ ص ۴۴ عیون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۵۴ حدیث ۱)
خبر دادن آن حضرت از کشته شدن جعفر و قطعه قطعه شدن او
حدیث ع »
ابن قولویه از کلینی و او از علی بن ابراهیم و او از پدرش و او از بعضی اصحابش از حضرت رضا به روایت کرده اند.
که آن حضرت در سالی که هارون بحج میرفت از مدینه خارج شدند تا رسیدند به کوهی که در طرف راست جاده است و به آن فارغ میگفتند پس آن حضرت به آن نگاهی کرد بعد فرمود :
سازنده و ویران کننده فارغ قطعه قطعه خواهد شد. ما معنی فرمایش آن حضرت را نفهمیدیم .
پس وقتی که هارون به آن محل رسید آنجا را نشیمن کرد جعفر بن یحیی به آن کوه بالا رفت و دستور داد که در آن کوه برای او نشیمنی درست کردند وقتی که از مکه برگشت به آنجا رفت و دستور داد که آنرا ویران کردند پس وقتی که بعراق برگشت جعفر کشته شد و قطعه قطعه گردید. (۱ - بحار الانوارج ۴۹ ص ۵۹ ح ۷۰ ۲ - اصول کافی مترجم ج ۲ ص ۵۳۱ ح ۵ - عدالم ج ۲۲ ص ۵۵ ۴ - ارشاد چاپ جدید ج ۲ ص ۲۵۷)
(احوال برمکی عا در زمان هارون جعفر برمکی وزیر هارون الرشید همان جعفر بن يحيى بن خالد بن برمک است گفته اند در دنیا هفت قصر و بنا در بزرگی معروف بودند و یکی هم از آنها در شهر بلخ بود که منوچهر آنرا بنا کرده بود و کسیکه آن بنا را نگهبانی و حفاظت میکرد او را برموک میگفتند و خالد بن برمک هم از اولاد مؤکل و محافظ آن خانه بود و مجوسی بودند. برمک با پسرش خالد آمدند و مسلمان شدند جعفر و برادرش فضل و پدرشان یحیی در دستگاه خلافت هارون نفوذ بیشتری داشتند و دولت بزرگ بر امکه معروف بود جعفر که وزیر هارون بود تا به آنجا نفوذ کلمه داشت بدون مشورت با هارون کسانی را که از نظر هارون محکوم بقتل میشدند میبخشید و مسئولیت مهمی هم به او حواله میکرد از طرف هارون هم در تمام این امور چیزی به او نمیگفت و همه را امضا میکرد و اعتراض بکار جعفر نمیکرد و اما علت اینکه شخصی با این قدرت و با این مقام وزارت چطور و چرا از آن اوج ترقی سقوط کرد. جواب فقط یک جمله معروف هر که با آل علی در افتاد بر افتاد چون راجع به موسی بن جعفر علیه السلام و گرفتاری و زندانی او اقدام کردند و ظلم روا دیدند و حامی و پشتیبان ظالم شدند و در شهرت امام دست داشتند چنانکه حضرت رضا الله فرموده ولقد كانت البرامكة ميفضين لال رسول الله صلى الله عليه و آله مظهرين العداوة لهم».
همانا آل برمک با آل رسول صلى الله علیه و آله عداوت داشته و برای آنها دشمنی شان را آشکار میکردند لذا از آن قله ترقی بخاک ذلت سرنگون گشتند. بظاهر قضیه عباسه خواهر هارون بهانه شد چون هارون بجعفر گفت: من در دنیا از همه بیشتر بتو و خواهرم عباسه مأنوس هستم و بیشتر از همه دوست دارم نقشه دارم که مایه فراهم شدن شادی و سرور من است و آن اینکه من ترا با او زن و شوهر کردم تا همنشینی و اجتماع شما در مجلس من روا باشد ولی بشرط آنکه کار دیگری و هم بستری ابداً نباشد و از او عهد و پیمان گرفت و قسم خورد که با عباسه در زیر یک سقف بدون هارون نباشند.
مدتی گذشت عباسه نامه نوشت و از او درخواست وصال نمود ولی جعفر قبول نکرد و ترسید سه بار نامه نوشت پذیرفته نشد آخر دست به دامن مادر جعفر زد که او زن کم سیاست بود او نقشه بازی کرد و آنها را به بهم رسانید در حالیکه جعفر مست بود وقتی فهمید که کار از کار گذشته از ترس هارون بچه متولد شده را بمکه فرستاده بودند. بعد از مدتی پدر جعفر یحیی برمکی که محرم حرمسرای دربار بود به زبیده زن هارون سخت گرفت او شکایت بهارون کرد هارون گفت او مورد اعتماد من است گفت اگر چنین بود جلو پسرش را میگرفت که مرتکب این خلاف نشود گفت چه خلاقی زبیده به هارون خبر داد داستان جعفر و عباسه را هارون گفت برای این داستان دلیل و گواهی هست گفت: غیر از تو همه غلامان و کنیزان دربار خبر دارند و بهترین دلیل بچه ای است که از ترس تو بمکه فرستاده اند هارون از این موضوع صرف نظر کرد و آنرا نادیده گرفت و قصد حج کرد و جعفر را هم با خود برد عباسه به خادم و پرستار بچه نوشت که آن طفل را بیمن ببرند. چو هارون بمکه رسید بازرس موثقی مأمور تحقیق این قضیه نمود وقتی حقیقت روشن شد و چون از حج برگشت در دل گرفت که برامکه را از میان بردارد. مدتی در بغداد ماند بعد بانبار رفت و چون روزی رسید که تصمیم بکشتن جعفر گرفت سندی بن شاهک را مأمور کرد که خانه های برمکیان و دفترداران و بستگان و خویشان آنها را محاصره کند و محرمانه زیر نظر گیرد و کسی را مطلع نکند سندی این دستورات را عملی کرد رشید و جعفر روزی را در انبار بخوشی با هم گذرانیدند و چون جعفر از نزد رشید بیرون آمد تا پای رکاب او را بدرقه کرد و چون جعفر به منزل رسید هنوز اثر مستی برطرف نشده بود و به سازندگان و نوازندگان دستور داد بزنند و بنوازند و بخوانند.
در همان ساعت رشید یا سر خادم را خواست و به او گفت ای یاسر من تو را برای کاری انتخاب کردم که فرزندانم محمد و عبدالله و قاسم اهلیت آنرا ندارند باید نظر مرا بجا آوری و از مخالفت حذر کنی یا سر گفت: یا امیر المومنین اگر دستور بدهی در برابرت شمشیر را روی شکم فرو کنم خواهم کرد هر فرمانی داری یمن بده که به آن میشتایم گفت تو جعفر بن یحیی برمکی را میشناسی؟ گفت من جز او کسی را نمی شناسم یا امیر المومنین چون منی جعفر را نمی شناسد؟ هارون گفت دیدی من او را بدرقه کردم؟ چرا دیدم. همین الساعة برو و در هر حال باشد سر او را برای من بیاور زبان یاسر بند آمد و لرزه بر اندامش افتاد همینطور ایستاد و پاسخی نداشت بدهد. هارون گفت. من قبلاً بتو گفتم که نباید مخالفت کنی چرا یا امیرالمومنین ولی این موضوع از اینها مشکل تر است دوست داشتم مرده بودم و چنین دستوری به من نمیدادند. گفت این سخنان را بگذار و برای اجرای دستور شتاب کن یاسر آمد و بر جعفر وارد شد و دستور خلیفه را با و رسانید جعفر گفت شاید شوخی کرده. گفت نه. جدی میگوید. جعفر گفت مرا زنده ببر تا پشت چادر هارون و بر او وارد شو اگر گفت آنوقت انجام میدهی - یاسر او را برد که شاید غضب هارون ساکت باشد و از تصمیم خود برگردد تا یاسر را دید با غضب گفت : پس کو سر جعفر ياسر فوراً برگشت و به جعفر گفت گردنت را خم کن . چون به دستور هارون عمل کرد هارون دستور داد قاتل جعفر را هم کشتند بعد خانه های آنها را ویران و همه آل برمک را بقتل رسانید جنازه جعفر را نفت پاشید و آتش زدند تا کار بجایی رسید که مادر جعفر با لباس کهنه در منزل شخصی بود ککه پرسید ای مادر جعفر روزگار را چطور دیدی گفت پارسال پسرم برای خدمت من چند صد غلام و کنیز گماشته بود ولی امسال عید قربان آرزو میکردم که یک پوست گوسفند داشته باشم که زیر اندازم باشد. با آل علی هر که در افتاد بر افتاد. ای کاش انسان و ای کاش قدرتمندان سیاستمداران دنیا از این تاریخها عبرت بگیرند و برای ریاست چند روز دنیا اینهمه ظلم نکنند.
۱ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۵۷ نقل از مناقب)
در این حدیث امام از آینده خبر میدهند و کیفیت کشته شدن کسی را بعینه پیش آنکه واقع شود خبر میدهد اینها از علوم غیبی است که نمیداند مگر خداوند متعال و خلفای او در روی زمین
حضرت رضا از آنچه در دلم میگذشت خبر میداد
حدیث ع (۸)
سلیمان جعفری گوید در خدمت حضرت ابوالحسن الرضا بودم و خانه پر از مردم بود از ایشان مسائلی میپرسیدند و جواب میفرمود
پس من در دلم گفتم لایق هستند اینها پیغمبر باشند. پس آن حضرت مردم را ترک کرد بمن توجه کرد و فرمود ای سلیمان همانا ائمه عالم و حلیم هستند که جاهلان آنها را پیغمبر گمان کنند ولی پیغمبر نیستند. (۱)
آن حضرت بمن فرمودای محمد بیا شام آبی است خنک
حدیث ع ۹»
از محمد بن عبدالله قمی روایت شده که او گفت: من در نزد حضرت رضا بودم و سخت تشنگی بر من غلبه کرده بود ولی خوش نداشتم در آن مجلس طلب آب کنم حضرت خود آب خواست قدری چشید و ظرف آب را بمن داد و فرمود: ای محمد بیا شام آبی است خنک و من آشامیدم. (۱ - مدينة المعاجزج ص ۴۶ حدیث ۴۳ عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۴۹۴ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۱ حدیث ۲۰ ۴ - عوالم ج ۲۲ ص ۷۸ حدیث ۱۶
ه - بصائر الدرجات ص ۲۳۹ ج ۱۶ ۶ - مناقب ابن شهر آشوب ج ۴ ص ۳۳۴)
مأمون هم از حضرت رضا حاجت خواست و روا شد
حدیث ع ۱۰)
از محمد بن عبدالله هاشمی روایت شده گفت من روزی بر مأمون وارد شدم مرا نشانید و دیگران را فرمان داد بیرون رفتند. بعد طعام طلبید و با هم غذا خوردیم و بعد خود را خوشبو و پاکیزه نمودیم آنگاه امر کرد پرده ای زدند بعد رو کرد بکسیکه در پشت پرده بود و گفت ترا بخدا سوگند شعریکه در رثای (مرثیه) آنکه در طوس از دنیا رفته گفته ای بخوان
زنی از پشت پرده شروع کرد بخواندن:
گوارا باد برای طوس و آنکس که در آن رحل اقامت افکند از خاندان مصطفی رسولخدا که غروب کردنش اینجا برای ما حزن و ماتم بپا کرد. راوی گفت: پس از شنیدن این مرثیه مأمون گریست و مرا گفت ای عبدالله آیا مرا اهل بیتم و اهل بیت تو سرزنش میکنند؟ بخدا سوگند برای تو حدیثی نقل کنم که از آن بشگفت آئی.
روزی نزد وی رفتم و گفتم فدایت شوم پدرانت موسی بن جعفر و جعفر بن محمد و محمد بن علی و علی بن الحسين بودند و نزد آنان بود علم آنچه گذشته و آنچه که تا روز قیامت خواهد شد و اکنون تو وصی و وارث آنهائی و علم ایشان نزد توست و مرا بسوی تو حاجتی است فرمود بگو چه حاجت داری عرض کردم این کنیزم «ذاهریه» که در صفا و حسن و اخلاق برگزیده و خاص من است و بر او کسی را مقدم نمیدارم. چند بار تاکنون آبستن شده ولی سقط شده است و اکنون هم حامله است. مرا رهنمائی کن به چیزی که او را معالجه کند تا سالم شود و فرزندش را بدون آفت بدنیا بیاورد. فرمود: از اینکه سقط میکند نگران مباش چون او شفا مییابد و پسری بدنیا می آورد که شبیه ترین مردم است بمادرش و انگشت کوچکی در دست زائد دارد بدون بند و نیز در پای چپش انگشتی بدون بند زیاده است .
من در قلبم گفتم خداوند بر هر چیزی تواناست کنیز مزبور پسری زائید که از هر کس بمادرش شبیه تر بود و در دست راستش انگشت کوچکی روئیده بود که دارای بند نبود. و همچنین در پای چپش انگشتی زیاده بود بند نداشت. همانطور که حضرت فرموده بود. پس کیست مرا ملامت کند در اینکه او را علم نمودم و نشانه اش قراردادم راوی گوید در این حدیث مطالب بیشتری بود که من آنرا کوتاه کردم و (لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم). (1 - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۹۳ حديث ۹۱ و اثبات الهداة ج ۲ ص ۲۷۶ حدیث ۸۱ ۲ - عيون مترجم ج ۲ ص ۵۴۲ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۲۹ حدیث ۲ و عوالم ج ج ۲۲ ص ۷۶ حدیث ۱۷)
خبر دادن حضرت رضا از نیت باطنی بزنطی
حدیث ع ۱۱)
احمد بن ابی نصر بزنطی گوید من بعد از شهادت موسی بن جعفر در امامت علی بن موسى الرضا در شک بودم و نامه ای به آن حضرت نوشتم و مسائلی را سئوال کردم و مطالب مهمی داشتم که فراموش کردم بنویسم. وقتی پاسخ حضرت رسید دیدم تمام سئوالها را جواب داده و نوشته که مطالب مهمتری هم داشتی ولی فراموش کردی بنویسی من در این هنگام چشم بصیرتم باز شد و حقیقت را یافته و بخدمت حضرت نوشتم که علاقمند بودم در منزل پرنور امامت به خدمت حضرت پر فیض شما شرفیاب شوم البته در یک موقعیتی که از طرف حکومت وقت مشکلی برایم ایجاد نشود.
روزی نزدیک غروب آفتاب بود که حضرت مرکبی برایم فرستاد و سوار شده به منزل ان حضرت رفتم و نماز عشاء را در خدمت حضرت خواندم و سپس با هم نشستیم و از هر دری حضرت با من سخن گفت و چه بسیار مشکلات و معضلات علمی را برایم حل فرمود تا مقدار زیادی از شب گذشت و آنگاه حضرت به غلام خود دستور داد تا رختخواب اختصاصی خود را برایم مهیا کرد.
در این هنگام از قلبم خطور کرد چه کسی را همانند من سعادت نصیبش شده با مرکب اختصاصی حضرت به منزل او آمدن و در کنار امام عصر خویش نشستن و با او سخن گفتن و در رختخواب اختصاصی او خوابیدن در این حال صدای پر شور امام برگوشم طنین افکند که ای احمد بخاطر این مسائل فخرفروشی مکن.
امیر المؤمنین در هنگام عیادت از صعصعة بن صوحان فرمود: این عیادت و احترام من از تو باعث فخر فروشی تو بر برادران دینی خود نباشد زیرا این عیادت و گرامیداشت از تو را بعنوان یک تکلیف شرعی انجام دادم. (- مدينه المعاجز ج ۷ ص ۶۸ حدیث ۶۸ بطور اختصار؛ ۲ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۴۸ حدیث ۴۸؛ - عیون اخبار عربی ج ۲ ص ۲۱۲ حدیث ۱۹؛ ۴ - عوالم ج ۲۲ ص ۸۶ حدیث ۳۲؛ ۵ - مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۳۵)
سخن گفتن آنحضرت با بچه آهو
حدیث ع ۱۲»
عبدالله شرمه گوید من با عده ای درباره امامت حضرت رضا گفتگو می کردیم که حضرت از جلوی ما عبور کرد در این هنگام من و تمیم بن یعقوب که هر دو مذهب زیدیه را صحیح میدانستیم و به امامت حضرت رضا الله معتقد نبودیم همراه با حضرت به طرف صحرا رفتیم. در بیابان تعداد زیادی آهو مشاهده کردیم که حضرت به یکی از بچه آهوها اشاره فرمود و آن بچه آهو به نزد حضرت آمد و حضرت دست نوازش به سر آن آهو کشید و سپس آن را به غلامش سپرد و دیدیم که بچه آهو خیلی مضطرب است حضرت سخنی با او گفت که ما نفهمیدیم و بچه آهو آرام گرفت. آن گاه حضرت رو به ما کرده و فرمود: ای عبدالله هنوز ایمان نیاورده ای؟
عرضه داشتم چرا ای سرور من تو حجت خداوند بر تمام خلایق هستی و من از گناهان گذشته ام تو به میکنم. ( بحار الانوارج ۴۹ ص ۵۲)
پناه آوردن گنجشک به آن حضرت
حدیث ع ۱۳)
سلیمان جعفری میگوید در میان بستان خدمت حضرت رضا بودم که ناگاه گنجشکی مقابل حضرت آمد و مضطربانه خود را به زمین زد و صیحه کشید و حضرت به من فرمود: آیا میدانی این حیوان چه میگوید؟ گفتم خیر فرمود: میگوید ماری میخواهد به جوجه های من آسیب برساند. سپس فرمود این عصا را بردار و درمیان فلان خانه مار را بکش سلیمان گوید من عصا را برداشتم و داخل آن خانه ای که حضرت فرموده بود رفتم و دیدم که ماری به طرف جوجه گنجشک در حرکت است او را کشتم و بخدمت حضرت برگشتم. (۱-۱ - بصائر الدرجات ص ۳۴۵ حدیث ۱۹
۲ - اثبات الهداة ج 3 ص ۲۹۶ حدیث ۱۲۶؛ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۱ حدیث ۲۰؛ ۴ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۴۷ حدیث ۱؛ ۵ - مناقب ابن شهر آشوب ص ۳۳۴ حدیث ۴؛ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۰۰ حدیث ۱۰۱؛ - كشف الغمه ج ۲ ص ۳۰۵؛ - وسائل الشيعه ج ۱۸ ص ۳۹۱ حدیث ۹)
آگاهی حضرت رضا از نیت و حاجت مردم
حدیث ع ۱۴ »
ابو محمد غفاری گوید گرفتار قرض سنگینی شده بودم و با خود گفتم که بهتر از سرورم حضرت رضا کسی برای رفع این گرفتاری سراغ ندارم و بطرف منزل آن حضرت حرکت کردم و پس از کسب اجازه وارد شدم قبل از آنکه من چیزی بگویم آن حضرت بدون مقدمه فرمود: ای ابو محمد ما از حاجت و گرفتاری تو آگاهیم و قرضت را پرداخت خواهیم کرد. در خدمت حضرت بودم تا شب فرارسید و غذا آوردند و با هم میل کردیم. حضرت بمن فرمود: آیا دوست داری نزد ما استراحت کنی و یا به منزل خود برگردی؟ عرضه داشتم اگر عنایت فرموده و حاجتم را برآورده نمایی دوست دارم از خدمت شما مرخص شوم. حضرت دست به زیر فرش برده و یک مشت چیزی درآورد و بمن عطا فرمود نزدیک چراغ آمده دیدم که همه دینار و طلای قرمز و زرد است و گویا دیدم روی یکی از دینارها نوشته شده ای ابو محمد این پنجاه دینار است که ۲۵ دینار آن برای پرداخت قرض تو و ۲۵ دینار آن برای مخارج زندگی تو میباشد. وقتی بمنزل آمدم هر چه جستجو کردم آن دینار نوشته شده را نیافتم و هر چه از آن دینارها خرج می کردم چیزی کم نمی شد. (۱ - ۱ - عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۲۸ حدیث ۲۹؛ ۲ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۸ عیون اخبار ج ۲ ص ۲۲۸)
آگاهی آن حضرت از قلوب دوستان
حدیث ع ۱۵»
هشام عباسی گوید تصمیم گرفتم وقتی خدمت امام رضا رسیدم از حضرت تقاضا کنم که دعائی بخواند که سر دردم بر طرف شود و دو عدد از لباسهایش را به من عطا کند که لباس احرام قرار دهم چون بخدمت پر فیض آن حضرت رسیدم مسائلی که داشتم از آن حضرت پرسیدم و پاسخ فرمودند ولی فراموش کردم که آن دو مورد را از حضرت تقاضا کنم و هنگام خداحافظی آن حضرت بمن فرمود بنشین و سپس دست مبارک خود را بر سرم نهاد و دعائی خواند و دو عدد از لباسهایش را به من عنایت فرمود و فرمود اینها را لباس احرام قرار بده (- بحار الانوار ج ۴۹ ص ۴۱ و عیون اخبار ج ۲ ص ۲۲۱)
پیدا شدن چشمه جوشان از کرامت حضرت رضا
حدیث ع ۱۶»
محمد بن حفص از غلام موسی بن جعفر روایت میکند که من و جماعتی با حضرت رضا در بیابانی خشک و بی آب در حرکت بودیم تشنگی بر ما و بر حیواناتی که همراه ما بود سخت غلبه کرده بود و در معرض تلف واقع شده بودیم که آن حضرت محلی را نشان داده و فرمودند: اگر به آنجا بروید به آب خواهید رسید. گفت: ما جماعتی به آنجا رفتیم چشمه آبی بود ما خود و همه قافله و حیواناتمان را سیراب کردیم و از آنجا کوچ کردیم امام فرمود:
اکنون عزم رفتن دارید آن چشمه را بجوئید ما هر چه جستجو کردیم آن چشمه را نیافتیم و جز پشک شتر چیزی ندیدیم و او این حدیث را بر مردی که از اولاد قنبر بود و یکصد و بیست سال عمر داشت تعریف میکرد و آن پیرمرد نظیر این را برای من نقل کرد و گفت من در آن زمان در خدمت حضرت بودم و او بسوی خراسان میرفت. ((۱۱) بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۷ و عیون اخبار الرضا ج ۲ ص ۲۱۷؛ (۲) عیون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۲۵ حدیث ۲۵)
پیشگویی آن حضرت
حدیث ع ۱۷»
مرحوم صدوق از پدرش و با سند خود از موسی بن هارون روایت میکند که او گفت: حضرت رضا را دیدم که در مدینه به هر ثمة ابن اعین مینگریست و میفرمود: گویی میبینم او را به مرو میبرند و سرش را از بدنش جدا میسازند گوید همینطور هم شد. مترجم گوید: هر ثمه بن اعین از رؤسای لشگر امین بود و پیش از شکست لشگر امین از مأمون جزء سران سپاه مأمون گشت و خدماتی بزرگ برای مأمون انجام داد که از جمله تارومار کردن طرفداران و لشگریان ابو السرايا بود ولی در آخر کار یکی از ماموران مأمون بموی گزارش داد که هر ثمه با ابوالسرايا مراسله دارد مأمون او را احضار کرده و در پیش روی او بوی را تازیانه زده و بزندان روانه ساختند و در زندان توسط توطئه ای او را به قتل رساندند. ( عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۷ حدیث ۱۴ و مدينة المعاجز ج ۷ ص ۶۲ حدیث ۶۲؛ عيون اخبار الرضا عربی ج ۲ ص ۲۱۰ حديث ۱۴ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۶۶ حدیث ۵۲؛ كشف الغمه ج ۲ ص ۳۰۴ بحارج ۴۹ ص ۳۴ حدیث ۱۴ - دلایل الامامه ص ۱۹۳)
علم و آگاهی آن حضرت از آنچه که در دل انسان است
حدیث ع ۱۸)
ابن شهر آشوب از سلیمان جعفری روایت میکند گفت در خدمت حضرت رضا بودم و خانه هم پر از مردم بود از آن حضرت سئوال میکردند و بر همه جواب میفرمود.
در دلم گفتم سزاوار است اینها پیغمبر باشند. پس آن حضرت مردم را ترک کرد و بمن توجه کرده و فرمود: ای سلیمان همانا ائمه عالم و حلیم اند که جاهلان آنها را پیغمبران خیال میکنند و حال آنکه آنها پیغمبر نیستند. (۱-۲ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۲۲ حدیث ۱۶۹؛ ۲ - مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۳۴؛ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۵۷ حدیث ۷۳؛ ۴ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۱۰ حدیث ۷۸)
خبر از واقعیت میدهد
حدیث ع ۱۹»
ايضاً ابن شهر آشوب از محمد بن سنان روایت میکند که به حضرت رضا گفته شد همه شما خودتان را به این امر مشهور کردید و در جایگاه پدرتان نشسته اید در حالیکه از شمشیر هارون خون می چکد پس فرمود
جواب من بشما همان جواب است که جدم رسول خدا ﷺ فرمود: اگر ابوجهل بتواند از سر من موئی کم کند پس شاهد باشید که من پیغمبر نیستم و من میگویم برای شما اگر هارون از سر من موئی کم کند پس شاهد باشید که من امام نیستم. ( ۱ - مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۳۹
۲ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۵۹ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۱۲ حدیث ۸۲ ۴ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۱ حدیث ۲۰؛ ۵ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۴۷ حدیث ۱؛ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۲۷ حدیث ۱۷۸؛ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۳ حدیث ۲۳؛ - ارشاد مفید ج ۲ ص ۲۵۵ با اختصار)
آن حضرت دوستش را ندیده میشناسد
حدیث ع ۲۰»
ابن شهر آشوب از موسی بن سیار روایت میکند.
گفت : من با حضرت رضا بودم در سفر خراسان ) تا اینکه دیوارهای طوس دیده شد ناگهان صدای ضجه و ناله شنیده شد پس من در تعقیب آن صدا رفتم دیدم جنازه ای را می آورند وقتی جنازه را دیدم متوجه شدم که سرور من از مرکب پیاده شده و بطرف جنازه می آید پس جنازه را گرفته و در پیرامون آن میگردید همچنانکه بچه گوسفند بدور مادرش میگردد پس بمن رو کرد و فرمود: ای موسی بن سیار هر کس تشییع کند جنازه ای از دوستان ما را از گناهانش پاک میشود مانند روزی که از مادر متولد شده وقتی جنازه را بقبر گذاشتند دیدم آن سرور مردم را از جنازه کنار میزند تا جنازه دیده شد پس دست مبارک را به سینه میت گذاشت و فرمود
ای فلان بن فلان بشارت باد بر تو بهشت پس برای تو بعد از این ترسی نیست پس گفتم فدایت شوم آیا این مرد را میشناسی؟ بخدا که شما قبل از امروز باینجا قدم نگذاشتید. بمن فرمود: ای موسی بن سیار آیا نمیدانی که بر ما امامان هر صبح و شام اعمال شیعیان ما عرضه میشود که اگر در عملشان تقصیر دیدیم برای صاحبش از خدا عفو می طلبیم و اگر عمل بزرگی و خوبی دیدیم بر او شکر می کنیم. (مناقب ج ۴ ص ۳۴۱ بحار ج ۴۹ ص ۹۸ حدیث ۱۳ و عوالم ج ۲۲ ص ۲۱۳ حديث 1 مدينه المعاجزج 7 ص ۲۲۸ حدیث ۱۷۹)
با یک نظر ولایتی خاک را طلای خالص میکند
حدیث ع ۲۱»
علی بن اسباط روایت میکند روز عرفه به خدمت آن حضرت رفتم پس بمن فرمود: مرکب مرا آماده کن الاغ آن حضرت را آماده کردم پس از مدینه بطرف بقیع خارج شدند برای زیارت فاطمه پس زیارت کردند و منهم با او زیارت کردم.
پس به آن حضرت عرض کردم برای چه کسی سلام کنم؟
فرمود: به فاطمه زهرای بتول سلام کن و بر حسن و حسین و بر علی بن الحسین و بر محمد بن علی و بر جعفر بن محمد و بر موسی بن جعفر افضل الصلوات و اكمل التحیات سلام کن پس من سلام کردم و برگشتیم.
پس در راه عرض کردم ای سرور من در نزد من چیزی نیست که در این عید خرج کنم پس با تازیانه زمین را خط زدند یعنی مختصر کندند دست مبارک بردند شمش طلا را گرفتند صد دینار بمن فرمود این را بگیر پس گرفتم آنرا و در مخارج خود صرف کردم. ( مدينه المعاجز ج 7 ص ۲۳۰ حدیث ۱۸۱
۲ - از ثاقب المناقب ص ۴۷۲ حدیث ۱)
خبر دادن آن حضرت از خواب کسی که دید
حدیث ع ۲۲»
مرحوم شیخ صدوق با اسناد خود از ابی حبیب بناجی روایت میکند. گفت : من رسول خدا را در عالم رویا دیدم که به نتاج آمده قریه ای است در راه بصره به حجاز) و در مسجدیکه حاجیان در هر سال منزل میکنند فرود آمده و مثل اینکه من بحضورش شرفیاب شده سلام کردم و در مقابل آن حضرت ایستادم در نزد او طبقی بافته از برک خرمای مدینه دیدم که در میان آن خرمای صبحانی بود و گوئی آن حضرت دست بردو مشتی از آن خرما بمن داد و آنرا شمردم هیجده دانه بود از خواب بیدار شدم و خوابم را چنین تعبیر کردم که برابر هر دانه خرما یکسال عمر خواهم کرد.
چون بیست روز گذشت من در مزرعه مشغول بکار بودم و زارعین زمین را آماده میکردند که ناگاه کسی آمد و خبر آورد که حضرت رضا از مدینه آمده و در مسجد مزبور نزول اجلال فرموده و مردم از هر جانب بسوی او میشتابند. من کار را رها کرده بخدمت آن حضرت رفتم دیدم ایشان در موضعیکه رسول خدا را در خواب در آنجا دیدم نشسته همانطور که جدش نشسته بود و زیر پایش تخته حصیری بود مانند همان حصیر که زیر پای رسول خدا بود و در مقابلش طبقی از برگ بافته شده از خرماست و از همان تمر صیحانی در آن طبق است.
فرمود اگر جدم اضافه میداد منهم میدادم
من پیش رفتم و سلام کردم حضرت جواب سلام مرا داد و فرمود: پیش آی من جلو رفتم یکمشت از آن خرما بمن داد آنرا شمردم مانند همان عددی بود که جدش رسول خدا به من داده بود. عرض کردم با این رسول الله بیشتر مرحمت بفرمائید. فرمود:
اگر جدم رسولخدا پیش از این بتو داده بود ما هم بیش از این سهم تو را میدادیم. (1 - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۴۵ حدیث ۴۱ - ۴۲ از عیون اخبار عربی ج ۲ ص ۲۱۰ حدیث ۱۵ اعلام الوری ص ۳۱۰ و بحار ج ۲۹ ص ۳۵ حدیث ۱۰ عوالم ج ۲۲ ص ۸۴ حدیث ۲۹ عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۰۷ حدیث ۱۵)
خبر دادن آن حضرت از سئوال و جواب علی بن ابی حمزه
حدیث ع ۲۳
محمد بن جریر طبری با اسناد خود از حسن بن على الوشاء روایت میکند مادر خراسان بودیم روزی علی بن موسی الرضا بعد از نماز عصر کسی فرستاد بخدمت آن حضرت رفتیم وقتی وارد شدیم بمن فرمود: ای حسن على بن أبي حمزه بطائني امروز فوت کرد او را بقبر گذاشتند دو ملک آمدند و در قبر از او پرسیدند خدایت کیست؟ گفت الله ربی.
گفتند: پیغمبرت کیست؟ گفت: محمد صلى الله عليه و آله
گفتند دینت چیست؟ گفت: اسلام
گفتند: کتابت کدام؟ گفت: قرآن
گفتند ولی تو کیست؟ گفت: علی
گفتند بعد از او؟ گفت: حسن
گفتند بعد از او ؟ گفت: حسین
گفتند بعد از او؟ گفت: علی بن الحسین
گفتند بعد از او؟ گفت: محمد بن علی الله
گفتند بعد از او؟ گفت: جعفر بن محمد الله
گفتند: بعد از او؟ گفت: موسی بن جعفر الله
گفتند: بعد از او کیست؟ زبانش بند آمد دوباره پرسیدند ساکت ماند بعد او را با تازیانه آتشین زدند قبرش پر از آتش شد تا قیامت میسوزد. (مدينة المعاجز ج ۷ ص ۳۷ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۵۸ ذیل حدیث ۷۴ و عوالم ج ۲۲ ص ۱۱۱ حدیث ۸۰؛ مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۳۷)
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
حدیث ع ۲۴)
مرحوم کلینی با اسناد خود از ابراهیم بن موسی روایت میکند گفت: من راجع به موضوعیکه از امام رضا درخواست کرده بودم اصرار میکردم و او به من وعده میداد. یک روز برای پیشواز والی مدینه بیرون شد و من همراه او بودم آمد نزدیک کاخ فلان و
زیر چند درخت پیاده شد و منهم با او پیاده شدم و سومی همراه ما نبود.
به او گفتم فدایت شوم این عید که میرسد بخدا من در همی و غیر آن ندارم. آن حضرت با تازیانه خود زمین را سخت خراند و دست خود را بدان زد و شمش طلائی از آن بر آورد و سپس بمن فرمود از این استفاده کن و آنچه دیدی مخفی دار. (- اصول کافی مترجم کمره ای ج ۲ ص ۵۳۵
- دلائل الامامة ص ۱۹۰؛ ۲ - اختصاص مفيد ص ۲۷۰؛ ۴ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۱ حدیث ۱۶)
کسی که آب را طلا کند به پول تو اعتنا ندارد
حدیث ع ۲۵
علی بن محمد کاشانی گوید یکی از دوستان بمن خبر داد که مال بسیاری برای امام رضا بردم و آن حضرت از دریافت آن شاد نشد غمگین شدم و با خود گفتم اینهمه پول برای او آوردم و او شاد نشد.
فرمود: ای غلام یک طشت با آب برای من بیاور و روی کرسی نشست و دست فرا داشت و بغلام فرمود: آب بریز
گوید از انگشتانش طلا میان طشت روان شد و سپس رو به من کرد و فرمود کسیکه چنین است اعتنائی به پولی که تو آوردی ندارد. ( بصائر الدرجات ص ۳۷۴ حدیث ۴۵؛ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۲۹ حدیث ۱۲؛ ٩ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۶ حدیث ۱۰۲؛ اصول کافی مترجم کمره ای ج ۲ ص ۵۴۱
- مناقب ج ۴ ص ۳۴۸؛ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۲ ؛ ۴ - كشف الغمه ج ۲ ص ۳۰۳؛ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۶۳؛ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۳۱ حدیث ۴
- مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۱ حدیث ۱۴؛ - عوالم ج ۴۹ ص ۴۷ حدیث ۴۵؛ - ارشاد مفید ج ۲ ص ۲۵۷)
صص 57-38