کسی که آب را طلا کند به پول تو اعتنا ندارد
حدیث ع ۲۵
علی بن محمد کاشانی گوید یکی از دوستان بمن خبر داد که مال بسیاری برای امام رضا بردم و آن حضرت از دریافت آن شاد نشد غمگین شدم و با خود گفتم اینهمه پول برای او آوردم و او شاد نشد.
فرمود: ای غلام یک طشت با آب برای من بیاور و روی کرسی نشست و دست فرا داشت و بغلام فرمود: آب بریز
گوید از انگشتانش طلا میان طشت روان شد و سپس رو به من کرد و فرمود کسیکه چنین است اعتنائی به پولی که تو آوردی ندارد. (- بصائر الدرجات ص ۳۷۴ حدیث ۴۵ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۲۹ حدیث ۱۲؛ ٩ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۶ حدیث ۱۰۲ اصول کافی مترجم کمره ای ج ۲ ص ۵۴۱؛ - مناقب ج ۴ ص ۳۴۸؛ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۲؛ ۴ - كشف الغمه ج ۲ ص ۳۰۳ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۶۳؛ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۳۱ حدیث ۴؛ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۱ حدیث ۱۴؛ - عوالم ج ۴۹ ص ۴۷ حدیث ۴۵؛ - ارشاد مفید ج ۲ ص ۲۵۷)
امام هم میتواند کسی را زنده کند
حدیث ع ۲۶ »
محمد بن جریر طبری روایت میکند از ابراهیم بن سهل گفت حضرت رضا را در
ص57
حالی ملاقات کردم که بر مرکبش سوار بود پس به او گفتم کسی ترا به این مرکب سوار کرده.
اکثر شیعیان تو گمان میکنند که پدرت برای تو وصیت نکرده و ترا بجایگاه امامت نه ننشانده است و تو برای خود ادعائی میکنی که حق تو نیست.
پس بمن فرمود دلیل امامت پیش تو چیست؟
گفتم از پشت دیوار خبر دهد و مرده زنده کند و بمیراند. پس فرمود: منهم میکنم.
اما آنچه با توست پنج دینار است. اما همسر تو که یکسال است مرده او را برای تو زنده کردم الان و با تو یکسال خواهد بود تا بدانی که من امام هستم و خلافی در آن نیست. پس بر من رعب مستولی شد فرمود ترس را از خود دور کن بعد بخانه رفتم دیدم همسرم
نشسته به او گفتم چه کسی ترا آورد؟
گفت: من خوابیده بودم که ناگاه کسی با این اوصاف پیش من آمد (اوصاف حضرت رضا را بمن تعریف کرد پس بمن گفت برخیز و به نزد شوهرت برگرد همانا بر تو بعد از مرگ فرزندی داده میشود پس بخدا صاحب فرزند شدم. (دلائل الامامه ص ۳۶۴ حدیث ۱۲ نقل از نوادر المعجزات ص ۱۶۸ حدیث ۷ و مدينه المعاجز ج ۷ ص ۲۵ حدیث ۲۱ و اثبات ج ۳ ص ۳۱ حدیث ۱۸۰ مختصراً .)
دست مبارکش مانند ده چراغ نور میداد
ع ۲۷
حسن بن منصور از برادرش روایت میکند که گفت در شب در پستوخانه خدمت حضرت رضا رسیدم.
آن حضرت دست خود را بلند کرد گویا در خانه ده چراغ روشن است از هر انگشتی یک چراغ مرد دیگری اجازه ورود خواست حضرت دستهای خود را پائین آورد بعد
ص58
اجازه ورود به آن داد. (١ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۳ حدیث ۷ ۲ - اصول کافی مترجم کمره ای ج ۲ ص ۵۳۰ حدیث ۳؛ - مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۴۸؛ ۴ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۶۰ ذیل حدیث ۷۶؛ ۵ - عوالم ج ۲۲ ص ۱۵۱ حدیث ۱۳؛ ۶ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۰ حدیث ۱۳؛ - عيون الاخبار مترجم ج ۲ ص ۵۲۵)
خدا دعایت را مستجاب و به دین حق هدایت کرد
حدیث ع ۲۸»
ابن فضال از عبد الله بن مغیره روایت میکند که من واقفی بودم و در این حال بحج رفتم وقتی بمکه رسیدم بخاطرم گذشت که آیا مذهبم صحیح است یا نه پس به ملتزم پناهنده شدم گفتم خدایا تو میدانی خواسته مرا و نیت مرا پس مرا به بهترین ادیان راهنمائی فرما پس بر قلبم گذشت که بخدمت حضرت رضا بروم پس بمدینه آمدم پس در در خانه ایشان ایستادم و به غلامش گفتم بمولایت بگو مردی از اهل عراق دم در است گفت پس شنیدم صدای آن حضرت را که میفرمود داخل شو ای عبدالله بن مغیره
داخل شو ای عبدالله بن مغیره پس داخل شدم و چون نظرش بمن افتاد فرمود: بتحقيق خداوند دعایت را مستجاب کرد و ترا به دینش هدایت کرد. پس من گفتم: شهادت میدهم که تو حجت خدا و امین او برای خلق خدا (1 - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۳۱ ح ۲۷؛ ۲ - عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۳۰؛ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۴٫۱ ح ۲۴؛ ۴ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۹ ح ۲۴ عوالم ج ۲۲ ص ۸۹ ح ۶۸؛ ۶ - اختصاص شیخ مفید ص ۸۴ و ۸۵)
ص59
حضرت رضا مبلغ بدهی مرا که من خود نمیدانستم بیان فرمود و داد.
حدیث ع ۲۹»
مرحوم شیخ مفید با سند خود از غفاری روایت میکند او گفت :
بمردی از قبیله ابی رافع غلام رسول خدا و بدهی داشتم از من قرض خود را طلب کرد و خیلی هم سخت گرفت و اصرار میکرد چون چنین دیدم نماز صبح را در مسجد رسول خدا بجا آوردم بعد بطرف حضرت رضا الله رفتم و او آن روز درعریض بودند وقتی نزدیک درب خانه آن حضرت رسیدم ناگهان ایشان در حالیکه سوار بر الاغی بودند و پیراهن و ردائی پوشیده بودند پیدا شد وقتی به آن حضرت نگاه کردم شرم کردم از آن بزرگوار پس ایشان وقتی که بمن رسید توقف فرمود و به من نگاه کرد پس به ایشان سلام کردم و ماه رمضان بود پس گفتم فدایت شوم بدرستیکه فلان غلام شما را بر من حقی است یعنی از من طلب دارند که مرا پیش مردم رسوا میکند با خودم فکر میکردم حضرت به او دستور میدهند از من دست بردارند بخدا قسم که من به ایشان نگفتم چقدر به ایشان بدهکارم چیزی به او نگفتم بمن امر فرمود بنشینم تا برگردند.
من بودم تا اینکه نماز مغرب را خواندم و در حال روزه بودم دلم تنگ شده بود میخواستم برگردم ناگهان پیدا شدند و مردم اطرافش را گرفته بودند و سئوال میکردند و به آنها صدقه میدادند پس گذشتند و داخل خانه شدند بعد خارج شده و مرا صدا کرد پس برخاستم و داخل شدم با ایشان او نشست و منهم با او نشستم پس برای او از ابن مسیب صحبت میکردم و خیلی برایش صحبت کردم وقتی که تمام کردم فرمود: گمان ندارم افطار کرده باشی؟ گفتم نه پس برای من طعام خواستند و پیش ما گذاشتند و بغلامش امر کرد با من غذا بخورد وقتی که من و غلام از غذا خوردن سیر شدیم فرمود: فرش را بلند کن و
ص60
آنچه در زیر آن است بردار وقتی که بلند کردم دینارها را دیدم پس برداشتم و در جیب خود گذاشتم بعد بچهار غلامش دستور فرمود با من باشند و مرا بمنزلم برسانند پس گفتم فدایت شوم کسان ابن مسیب هستند میگردند دوست ندارم آنها را با من به بینند پس فرمود: صحیح گفتی ) خدا ترا به راه راست هدایت کند آنها را دستور داد که هر کجا شما را گفت برگردید.
وقتی به نزدیک خانه ام رسیدم و خاطر جمع شدم آنها را برگردانیدم و بمنزلم وارد شدم و چراغ خواستم و به دینارها نگاه کردم دیدم آنها چهل و هشت دینار است و طلب آن مرد بیست و چهار دینار بود در میان آنها دیناری بود زیبائی آن مرا متعجب کرد پس آنرا برداشتم و نزدیک چراغ بردم دیدم در آن واضح نقش شده که حق آن مرد از تو بیست و هشت دینار است و مابقی آن از آن توست بخدا قسم من نمیدانستم مقدار طلب ایشان را از من ( ارشاد مفید ج ۲ ص ۲۵۵ - اصول کافی مترجم ج ۲ ص ۵۳۰ ح ۴؛ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۹۷ حدیث ۱۲ و مدينه المعاجز ۷ ص ۱۳ حدیث ۸)
حاجتی که تو فراموش میکنی امام بتو تذکر میدهد
حدیث ع ۳۰)
على بن ابراهیم قمی از ریان بن صلت روایت میکند که گفت: وقتیکه میخواستم به عراق بروم بقصد وداع بخدمت حضرت رضا الله رفتم و با خود فکر میکردم که از حضرت پیراهنی از لباسهای شخصی که بر تن کرده است بخواهم تا آنرا کفن خود کنم و مبلغی هم پول تا برای دخترانم انگشتری تهیه نمایم چون با حضرت وداع کردم از ناراحتی فراقش گریه چنان گلو گیرم کرد که بکلی فراموش کردم آنچه را که فکر کرده بودم از او بخواهم چون بیرون آمدم و براه افتادم با صدای بلند مرا صدا کرد ای ریان باز گرد
ص61
من بازگشتم فرمود: آیا دوست داری از پیراهنهای خود یکی را بتو دهم تا برای کفن خود کنار بگذاری؟
آیا دوست داری چند در همی بتو دهم تا برای دخترانت انگشتری تهیه کنی؟
عرض کردم ای سرور من خودم قبل از رسیدن بخدمت شما در این فکر بودم که از شما چنین درخواست کنم لكن شدت حزن و اندوه فراق شما آنرا بکلی از یادم برد. حضرت پشتیش کنار زده و پیراهنی بیرون آورد و بعد کنار سجاده را کنار زد درا همی چند برداشت و بمن داد من آنرا شمردم سی درهم بود. ( عيون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۱۲ ح ۱۷؛ بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۵ ح ۱۶؛ اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۶۷ ح ۵۵؛ عوالم ج ۲۲ ص ۸۵ ح ۳۰)
امام حتی از آینده اشخاص خبر میدهد
حدیث ع ۳۱
علی بن احمد برقی رحمة الله از حسین بن موسى بن جعفر بن محمد علوی روایت میکند که او گفت : ما عده ای از جوانان بنی هاشم در خدمت حضرت رضا بودیم که جعفر بن عمر علوی با وضعی بد و لباسهای مندرس بر ما گذشت بعضی از ما بدیگری نظر کرده و با تمسخر از وضع لباس نامطلوب جعفر خندیدند.
امام فرمود شما بزودی او را ثروتمند و با پیروان بسیار خواهید دید یکماه یا حدود آن گذشت که جعفر ابن عمر والی مدینه شد و کارش بالا گرفت و وضع زندگیش سامان یافت وقتی که از کنار ما گذشت خواجگان اطرافش را گرفته و سوارانی بهمراه
ص62
بودند. (عيون اخبار الرضا مترجم ص ۵۰۴ حدیث ۱۱ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۳ حدیث ۱۱ و مدينه المعاجزج؛ ۷ ص ۶۱ حدیث ۶۰ و عوالم ج ۲۲ ص ۸۱ حدیث ۲۵ و مناقب ابن شهر آشوب ج ۴ ص ۳۳۵)
مصنف کتاب عیون اخبار گوید این جعفر بن محمد بن عمر بن حسن بن علی بن عمر بن على بن الحسين بن على بن ابیطالب میباشد.
تصمیم داشت بنویسد و سئوال کند ننوشته امام جواب دادند
حدیث ع ۳۲
مرحوم شیخ صدوق رحمة الله علیه از پدرش و او از پسر ابی نصر بن بزنطی روایت میکند که گفت: من در امامت حضرت رضا در شک بودم نامه ای به آن حضرت نوشتم و درخواست ملاقات کردم و در نظر داشتم اگر اجازه دهد از او راجع به سه آیه بپرسم و این تصمیم را گرفته و عزم خود را جزم کردم گوید جواب نامه آمد و آن چنین بود که خداوند ما و شما را عافیت عنایت فرماید اما اینکه اذن ملاقات طلبیدی اینکار یعنی ورود بر من کار سختی است و این قوم بر من راه آمد و رفت دیگران را تحت کنترل قرار داده اند و اسباب زحمت است و الان نمیتوانی انشاء ا... بعداً این راه باز شود و آزادی دهند آن وقت اذن خواهم داد.
و بعد جواب آنچه در نظر داشتم راجع به آن سه آیه از حضرتش سئوال کنم برایم نوشته بودند. در حالیکه بخدا قسم من در نامه ام هیچگونه اشاره ای به آن آیات نکرده بودم. لذا همینطور در تعجب بودم که این مطالب چیست و پاسخ کیست تا بعد متوجه شدم معنی این کار که حضرت الله در نامه بدان اشاره کرده و بمن فهمانیده که او کیست. (عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۱۳ حدیث ۱۸ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۶ حدیث ۱۷ و مناقب این شهر آشوب ج ۴ ص ۳۳۶ و عوالم ج ۲۲ ص ۸۵ حديث ۳۱ و مدينة المعاجزج ۷ ص ۶۶ حدیث ۶۶)
ص63
امام از بچه ای که متولد نشده خبر میدهد
حدیث ع ۳۳
احمد بن هارون نامی رحمة الله از موسی بن عمر بن بزيع روایت میکند که گفت: من دو کنیز داشتم که هر دو بار دار بودند.
نامه ای خدمت حضرت رضا نوشتم و این مطلب را اطلاع دادم و از آن حضرت درخواست کردم دعا کند که اولاد این دو پسر باشد و خدا بمن پسر دهد و با این عطیه مفتخر سازد. در پاسخ نامه من مرقوم فرمودند: بیاری خدای تعالی دعا خواهم کرد سپس در نامه دیگری جدا از آن بدین مضمون نوشته بود که.
بسم الله الرحمن الرحيم: خداوند ما و شما را به نیکوترین صحت و عافیت در دنیا و آخرت برحمت خویش حفظ کند آگاه باش که امور در دست خداوند عزوجل است و تقدیرات خود را بر وفق مصلحت در آن امور جاری میسازد آنطور که خود میخواهد. خداوند فرزندی پسر بتو عنایت خواهد کرد و فرزندی دختر انشاء الله پس نام پسر را محمد بگذار و نام دختر را فاطمه بمبارکی و میمنت ( وی رحمه الله گفت پس یک پسر و یک دختر برای من متولد شد همانطور که امام فرموده بود. (عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۲۹ حدیث ۳۰ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۸ حدیث ۲۳ و اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۷۳ حدیث ۶۸ و عوالم ج ۲۲ ص ۸۹ حدیث ۳۸)
ص64
میخواستم بپرسم چند سال دارد قبل از سئوال جواب دادند
حدیث ع ۳۴
مرحوم شیخ صدوق رحمة الله علیه از پدرش و او از احمد بن محمد روایت میکند که گفت: من با خود فکر میکردم که اگر بحضور ابی الحسن رسیدم از او سئوال کنم چقدر از سن شما گذشته است.
چون بر آن حضرت وارد شدم و در مقابلش نشستم با توجه خاص بصورتم نگریسته و پرسید چند سال از عمر تو گذشته است؟ عرض کردم فدایت شوم فلان مقدار - فرمود: من از تو بزرگترم و اکنون چهل و دو سال از عمر من میگذرد.
عرض کردم فدایت شوم من در نظر داشتم سن شما را بپرسم فرمود: برای تو گفتم. (عيون مترجم ج ۲ ص ۵۳۲ حدیث ۳۴ مدینه ج ۷ ص ۸۵ حدیث ۸۳ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۴۰ ج ۲۶ و اثبات الهداة ج ٣ ص ۲۷۳ حدیث ۷۱ عيون مترجم ج ۲ ص ۵۳۳ حدیث ۳۵)
آن حضرت از پرسش من قبل از سئوال جواب داد
حدیث ع ۳۵)
احمد بن زیاد بن جعفر همدانی رضی الله عنه از زرقان مدائنی روایت میکند که او گفت: بر ابوالحسن حضرت رضا وارد شدم و میخواستم در مورد عبدالله بن جعفر پرسش بنمایم. گوید:
امام دست مرا گرفته و بر سینه ام نهاد پیش از اینکه من از او سئوال کنم فرمود: ای محمد بن آدم بدرستیکه عبدالله امام نمیباشد پس سئوال من پیش از آنکه عنوان کنم پاسخ فرمود و مراد از این عبدالله عبدالله افطح پسر حضرت صادق است که جماعتی از شیعه او را امام میدانند و بر موسی بن جعفر مقدم می دارند ( عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲، ص ۵۳۳ ، ح ۳۵.).
ص65
امام هوا شناسی هم میداند
حدیث ع ۳۶)
حسین ابن احمد بن ادریس از حسین ابن موسی روایت میکند که گفت: با ابی الحسن الرضا الله در روزی که هوا صاف و بی ابر بود بسوی بعضی املاک آن حضرت رهسپار شدیم و چون به بیابان رسیدیم فرمود: آیا با خود بارانی ) لباسی که شما را از باران مثلاً چتر حفظ کند برداشته اید گفتیم خیر چه حاجتی به بارانی داریم هوا که ابر نیست و از بارندگی هم خبری نیست فرمود اما من با خود آورده ام و شما را بزودی باران خواهد گرفت گوید جز اندکی نرفته بودیم که ابری در آسمان پدید آمد و بر ما باریدن گرفت و همه بفکر خود بودیم و احدی از ما باقی نماند مگر اینکه سر تا پایش ر باران خیس کرد. (۱ - عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۳۵ حدیث ۳۷؛ ۲ - مدينه المعاجز ج ۷ ص ۸۷ حدیث؛ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۸۷ حدیث ۲۹؛ ۴ - عوالم ج ۲۲ ص ۹۲ حدیث ۴۳؛ ۵ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۷۴ حدیث ۷۴؛ ۶ - كشف الغمة ج ۲ ص ۳۰۳)
به دعای آن حضرت برامکه سقوط کردند
حدیث ع ۳۷
مرحوم شیخ صدوق ره از پدرش و استادش و آنها از محمد بن فضیل روایت کرده اند که گفت: در آن سالی که هارون به آل برمک خشم گرفت و بقتلشان فرمان داد در آغاز کار بقتل جعفر بن يحيی برمکی امر کرد و پدرش را بزندان افکند و بر برامکه وارد شد آنچه که وارد شد.
ص66
امام هشتم در روز عرفه ایستاده بود و دعا میکرد سپس سر مبارک خویش را حرکت همیداد از وی سبب آنرا سئوال کردند فرمود:
من برامکه ( جعفر و پدرش را نفرین میکردم برای ستمی که بر پدرم روا داشتند و خداوند امروز دعایم را درباره ایشان مستجاب فرمود و چون بخانه مراجعت فرمود آنقدر نگذشت که برامکه گرفتار شدند و جعفر و پدرش یحیی مبتلا شدند و وضع آنها واژگون
شد. (- ۱ - عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۴۶ حدیث ۱؛ ۲ - دلائل الامامة ص ۱۹۳؛ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۸۵ حدیث ۴؛ ۴ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۷۷ حدیث ۸۴ و عوالم ج ۲۲ ص ۱۶۱ حدیث ۲؛ - كشف الغمه ج ۲ ص ۳۰۳؛ ۶ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۰۴ حدیث ۱۰۵)
آن حضرت در خواب دوای درد را بیان فرمودند
حدیث ع ۳۸
مرحوم شیخ صدوق ره با سندش از عبدالله بن عبد الرحمن معروف بصفوائی روایت میکند که گفت قافله ای از کرمان بخراسان میرفت که در راه راهزنان بر آن تاختند و مردیرا که مظنون بکثرت مال بود اسیر کردند و مدتی در چنگال آنان گرفتار بود و او را شکنجه میکردند تا اینکه مالی بعنوان فدیه و رهاسازی خود بدیشان بدهد تا او را آزاد کنند.
او را روی یخ نگاه میداشتند و دهان او را پر از یخ میکردند و دست و پای او را میبستند تا اینکه زنی از آن قوم دلش بحال وی سوخت و او را بی آنکه کسی خبر یابد از بند رها کرد و مرد فرار کرد ولی داخل دهانش و زبانش طوری مجروح شده بود که قدرت سخن
ص67
گفتن نداشت بسوی خراسان رفت و شنید که علی بن موسی به نیشابور آمده است شبی در خواب دید که شخصی با و گفت فرزند رسول خدا بخراسان وارد شده تو درمان درد خود را از وی بخواه امید است بداروئی که دوای درد توست راهنمایی کند.
گوید: در خواب قصد او کردم و آنچه بر سرم آمده بود به آن حضرت گزارش دادم و درد خود را گفتم پس آنجناب بمن فرمود: زیره و آویشن (پودینه) و قدری نمک را بکوب و دو یا سه بار در دهان خود بگردان شفا خواهی یافت مرد از خواب بیدار شد ولی خواب خود را اهمیت نداد و فکری در اینباره نکرد و رفت تا دروازه نیشابور به او گفتند: علی بن موسی از نیشابور بیرون رفته و اکنون در رباط سعد است مرد بخیال افتاد که بنزد آن حضرت رود و گرفتاری خود را به او گوید آهنگ آن مکان کرد و بخدمت آن حضرت رسید و با اشاره و آن طور که ممکن بود گفت با بن رسول الله مسئله من چنان و چنین است و دهانم و زبانم از کار افتاده است اگر مرحمتی فرمائید دوائی برایم معرفی کنید ممنونم.
امام فرمود: آیا در خواب بتو یاد ندادیم؟ برو و همانکه در خواب گفتم انجام بده بهبودی می یابی مرد گفت یا بن رسول الله اگر مصلحت میدانی بار دیگر دارو را بیان فرمائید حضرت فرمود: زیره و آویشن را با نمک بکوب دوسه بار در دهان بگردان علاج خواهی یافت مرد گوید من این دستور را مطابق فرمایش حضرت بکار بردم و صحت یافتم. ابو حامد احمد بن علی بن الحسين ثعالبی گوید من از ابو احمد عبدالله بن عبد الرحمان مشهور بصفوانی شنیدم که میگفت من آنمرد را دیدم و از خود او این حکایت را شنیدم. (1 - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۶۳ حدیث ۶۳ ۲ - عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۲۱۱ حدیث ۱۶؛ ۳ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۱۲۴ حدیث ۶ و ج ۶۲ ص ۱۹۹ حدیث ۱؛ ۴ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۳۸۸ حدیث ۷ ۵ - عوالم ج ۲۲ ص ۲۳۸ حدیث ۷؛ ۶ - مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۴۴ باختصار)
ص68
امام نامه را ندیده جواب دادند
حدیث ع (۳۹)
حسن بن علی الوشاء روایت میکند که از کوفه بسوی خراسان خارج شدم دخترم بمن گفت: پدر این حله را بفروش و بپول آن فیروزجی برای من بخر. آنرا گرفتم و در میان بعضی از متاعم گذاشتم به شهر مرو وارد شدم و در یکی از مهمانخانه های آن منزل گرفتم. پس در آن هنگام غلامان علی بن موسی الرضا الله آمدند و گفتند حله از تو میخواهیم که برای کسی کفن کنیم
گفتم پیش من نیست رفتند دوباره برگشتند و گفتند سرور ما بتو سلام رسانده و میفرماید: همراه تو حله ای است در فلان جامه دان که دخترت بتو داده و گفته بپول آن فیروزه برای من بخری پس اینهم قیمت آن حله پس آنرا به آنها تحویل دادم با خود گفتم بخدا قسم از او مسائلی میپرسم اگر جواب صحیح داد پس او همان است (یعنی امام است پس آنها را نوشتم و بدر خانه اش رفتم ولی چون ازدحام زیاد بود به آن نرسیدم در این هنگام که نشسته بودم خادمی بیرون آمد پس گفت ای علی بن احمد اینها جواب مسائلی است که با توست پس آنها را گرفتم دیدم جواب تمام مسائل بعینه داده شده است. ( مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۱۹ حدیث ۱۲۱؛ - الثاقب في المناقب ص ۴۷۹ حدیث ۲ -؛ - عيون المعجزات)
و در مناقب ابن شهر آشوب و عيون المعجزات هم نقل شده است . در این حدیث چنانکه از احادیث دیگر نقل شده پسروشا واقفی بوده بعد از موسی بن جعفر به امامت علی بن موسى الرضا معتقد نبود لذا با این دلائل او را ارشاد کرد و او هم چنانکه در بحار از عیون المعجزات نقل کرده پسروشا با دیدن این براهین آشکار به
ص69
امامت آن حضرت اقرار کرده و از گناهانش استغفار کرد وقتی بپاخاست برود رفیقش پرسید کجا میروی گفت حوائج من تمام برآورده اند من بعداً بدیدارش خواهم آمد.
ای کوی تو قبله گاه اهل دل را نشناخته بحر کرمت ساحل را
اینک من وصد گونه سئوال ایکه زلطف ناخوانده جواب می دهی سائل را
اگر امام بخواهد بچه هم به امامتش شهادت میدهد
حدیث ع ۴۰
محمد بن علاء جرجانی روایت میکند بحج رفتم و علی بن موسی را دیدم که طواف میکند پس به او گفتم: فدایت شهوم این حدیث که از جدت پیغمبر رسیده هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد مرده او مرده جاهلیت است؟ فرمود:
بلی پدرم روایت کرد بمن از جدم از حسین بن علی بن ابیطالب گفت: فرمود رسول خدا هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد مرده او مانند مرده جاهلیت است گفت : به ایشان گفتم فدایت شوم اگر کسی بمیرد مانند جاهلیت فرمود مشرک است. گفتم: پس
امام زمان ما کیست ؟ من او را نمیشناسم ؟
فرمود: من هستم .
گفتم : کدام علامت دلیل آن است؟
فرمود: بخانه بیایید و بغلامان گفت او هر وقت آمد مانع نشوید پس فردایش بخدمت ایشان رفتم سلام فرمود و مرا در نزد خود نشانید با من صحبت میکرد که در پیش ایشان بچه ای بود و در دستش خرما بود و میخورد گفت پس آن بچه به سخن آمد و گفت : الحق حق مولای و هو الامام حق با مولای من است و اوست امام محمد میگوید پس رنگ من عوض شد و غشی بر من عارض شد پس برای من قسم غلیظ یاد کرد تا زنده هستم
ص70
بکسی نگویم. ( مدينة المعاجز ج 7 ص ۲۳۳ حدیث ۱۸۵ الثاقب في المناقب ص ۴۹۵ حدیث ۱)
آن حضرت شناخت این موی ریش پیغمبر است و آنها نه
حدیث ع ۴۱»
عیسی بن موسى العمانی روایت میکند که حضرت رضا الله بر مأمون وارد شد دید مأمون محزون و اندوهناک است. فرمود : ترا اندوهناک می بینم؟
عرض کرد بلی بدوی پشت در است که او هفت رشته مو آورده که می گوید از موی مبارک ریش رسول خداصلی الله و علیه و آله است و جایزه میخواهد نمیدانم راست میگوید یا دروغ.
اگر جایزه ندهم و او راستگو باشد به شرف من لطمه میزند اگر جایزه بدهم و او دروغ گو باشد بر من مسخره خواهد کرد پس حضرت فرمود آنها را پیش من بیاورید وقتی
آوردند آنها را بوئید و فرمود این چهار تا از ریش پیغمبر است ولی این سه از او نیست. مأمون گفت از کجا گفتی؟ پس فرمود: آتش بیاورید آنها را به آتش انداخت سه تا از آنها سوخت ولی چهار تا از آنها نسوخت همانها که حضرت جدا کرده بود. پس مأمون گفت بدوی را بیاورید چون داخل شد نزد مأمون امر کرد گردن او را بزنند. بدوی گفت گناه من چیست؟ مأمون گفت راستش بگو این موها از کیست پس گفت چهار تا از رسول خدا و سه تا از ریش خودم پس حسد در قلب مأمون نسبت به علی بن موسی الرضا جای گرفت. (مدينة المعاجز ج 7 ص ۲۳۵ حدیث ۱۸۶؛ ٢ - الثاقب المناقب ص ۴۹۷ حدیث ۳؛ ۳ - فوائد المسمطين ج ۲ ص ۲۰۸ حدیث ۴۸۷ مفصلاً)
ص71
دستور فرمود پسرت را عمر نامگذاری کن و او را از خطر حفظ کرد
حدیث ع ۴۲)
احمد بن عمر گوید خدمت حضرت رضا رفتم و عیالم باردار بود وقتی بخدمتش رسیدم عرض کردم عیالم حامله است دعا فرمائید خداوند برایم پسر عنایت کند.
فرمود او پسر است و او را عمر اسم بگذار.
گفتم تصمیم داشتم او را علی نام گذارم و بعالم چنین سفارش کرده ام فرمود او را عمر بگذار پس وارد کوفه شدم که برایم پسری متولد شده و علی نامیده شده پس من او را عمر نامیدم پس همسایه ام بمن گفت بعد از این از تو هر چه بگویند دیگر باور نمیکنیم پس فهمیدم آن حضرت ناظر حال من است و از من بهتر میداند همسایه ها دشمن بودند و احتمال خطر جانی بود که با دستور حضرت و بنام عمر خواندن این خطر را بر طرف ساخته است (1 - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۳۸ حدیث ۱۹۰ و در صفحه ۹۲ حدیث ۹۴ کمی از این مفصل است؛ ۲ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۵۲ حدیث ۵۵
- الثاقب في المناقب ص ۲۱۴ حدیث ۱۷؛ - اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۷ ج ۷۹؛ ۵ - عوالم ج ۲۲ ص ۹۵ حدیث ۴۸)
حضرت فرمود همسر تو دوقولو میزاید
حدیث ع ۴۳»
بکر بن صالح گوید بحضرت رضا الا عرض کردم همسر من خواهر محمد بن سنان است او باردار است از خداوند بخواهید فرزند پسر بمن بدهد فرمود آنها دو تایند در پیش خود گفتم آنها را محمد و علی میخوانم پس مرا صدا کرد و چون برگشتم فرمود یکی را
ص72
علی و دیگری را ام عمر و بگو پس وارد کوفه شدم دیدم عیالم در یک بطن برای من یک پسر و یک دختر زائیده چنانکه آن حضرت امر کرده بود اسم گذاشتم از مادرم پرسیدم معنی ام عمر و چیست گفت من مادری داشتم که او را ام عمر و صدا میکردند. ( مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۳۸ حدیث ۱۹۰ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۵۲ حدیث ۵۵ و عوالم ج ۲۲ ص ۱۰۲؛ حدیث ۶۲ الثاقب في المناقب ص ۲۱۴ حدیث ۱۶)
پیدا شدن زینب کذابه در خراسان
حدیث ع ۴۴
صاحب ثاقب المناقب نقل کرده از ابو عبدالله حافظ نیشابوری در کتابش از جدش علی بن موسی الرضا الله روایت کرده آن حضرت فرمود بمجلس مامون وارد شدم دیدم زینب کذابه در آنجاست و او میگوید که من زینب دختر علی بن ابیطالب هستم و علی ان دعا کرده تا قیامت خواهد ماند پس مأمون گفت بخواهرت سلام کن فرمود: قسم بخدا او خواهر من نیست و از اولاد علی نیست .
پس زینب هم گفت او برادر من نیست و فرزند علی هم نیست.
مأمون گفت صدق گفتار شما چیست؟ فرمود: گوشت ما اهلبیت بر درندگان حرام است او را پیش درنده ها بیفکنید اگر راست گفته باشد حیوانات او را نمیخورند. زینب گفت: از شیخ شروع کنید یعنی از حضرت مأمون گفت: انصاف کردی حضرت فرمود: من حاضرم در محل حیوانات را باز کردند حضرت وارد شد میان آنها تا حضرت را دیدند در مقابل آن حضرت خودشان را بخاک انداختند و یکی یکی می آمدند حضرت دست مبارک بر آنها میکشید بعد بیرون آمدند مأمون گفت زینب کذا به را وارد کنید امتناع کرد دستور داد انداختند و حیوانات او را پاره پاره کردند و زینب کذابه در خراسان مشهور شده است. گفت مصنف گوید در ادامه این روایت هست که شیر ضعیفی بود بخدمت
ص73
حضرت آمد و همهمه کرد و آن حضرت به شیر بزرگ اشاره فرمودند. پس آن حیوان سرش را بپائین انداخت بمعنی اطاعت وقتی حضرت خارج شدند از حضرت پرسیدند چه گفت برای شما و شما به آن حیوان بزرگ چه فرمودید. فرمود آن حیوان پیر ضعیف گلایه کرد که من ضعیفم وقتی غذائی میآورند همه میخورند و زود تمام میکنند و من گرسنه میمانم مرا به بزرگ حیوانات سفارش کن منهم با و اشاره کردم و او قبول کرد. گفت یک گاوی کشتند و میان آنها انداختند شیر بزرگ آمد و ایستاد مانع دیگران شد نخوردند
تا آن حیوان پیر ضعیف سیر شد بعد از آن بحیوانات دیگر رخصت خوردن داد. ( ۱ بحار الانوار ج ۴۹ ص ۶۱ ذیل حدیث ۷۹؛ كشف السغمة ج ۳ ص ۷۱ ح ۷۴؛ مدينة المعاجزج ۷ ص ۲۴۰ ج ۱۹۳)
این حدیث در بحار الانوار و کشف السفحه هم نقل شده در عبارات حدیث کمی متفاوت است اما از مدینه المفاخر نقل کردیم)
طلب باران آن بزرگوار
حدیث ع ۴۵
مرحوم شیخ صدوق رحمه الله از محمد بن قاسم با سند از امام حسن عسکری از پدرش از جدش علی بن موسی به روایت کرده است.
گفت چون مأمون علی بن موسی را ولیعهد خویش قرار داد مدتی باران نیامد. بعضی از اطرافیان مأمون و مخالفین با حضرت رضا شروع بیاوه گوئی کرده گفتند:
از زمانی که علی بن موسی باین سرزمین قدم نهاده باران از آسمان نباریده است.
چون این خبر بمأمون رسید بر او گران آمد نزد آن حضرت آمده تقاضا کرد که ایشان نماز استسقاء بخوانند و گفت ایکاش حضرت دعا میکرد و خداوند باران میفرستاد.
ص74
امام فرمود: بسیار خوب مأمون پرسید در چه روزی و آنروز جمعه بود این کار را انجام میدهید امام فرمود:
روز دوشنبه چون من جدم رسول خدا را در خواب دیدم که امیرالمؤمنین هم با او بود بمن فرمود ای فرزندم تا روز دوشنبه صبر کن و آنگاه بصحرا رو و دعا کن و خداوند برای مردم باران خواهد فرستاد.
و بآنها بگو آنچه را خداوند عزیز بتو بنمایاند که مردم بدان آگاه نیستند تا ترا بشناسند و علمشان درباره تو زیاد شود و بفضل و مقام تو در نزد خداوند عزوجل آگاه گردند.
چون روز دوشنبه شد حضرت روی بصحرا نهاد و مردم همگی بیرون آمدند و همه میگریستند. آن حضرت بمنبر رفت و حمد و ثنای الهی را بجا آورد و آنگاه گفت:
ای پروردگار من توئی که حق ما اهلبیت را عظیم مقرر داشتی تا مردم به امر تو دست بدا من ما شوند و از ما یاری طلبند و امیدوار کرم تو باشند و رحمتت را بجویند و به احسان تو چشم بدوزند پس سیراب کن ایشانرا بیارانی پر سود فراگیر بی وقفه و بیدرنگ و بی ضرر ابتدایش پس از برگشتن ایشان از این صحرا بمنازلشان و قرارگاهشان باشد. راوی گفت: قسم به آن خدائی که محمد را براستی به نبوت مبعوث کرده ناگهان بادها وزیدن گرفت و ابرها بوجود آمد و آسمان برعد و برق افتاد و مردم بجنبش افتادند گویا قصد گریز از باران را دارند حضرت رضا فرمود:
ای مردم آرام باشید صفوف را بهم نزنید این ابرها از شما نیست بسوی فلان شهر میروند ابرها همه رفتند و نباریدند پس ابر دیگر آمد که شامل رعد و برق بود باز مردم از جا حرکت کردند امام فرمود بر جای خود آرام باشید این ابر نیز برای شما نیست بفلان بلد میرود و برای اهل آنجا میبارد و پیوسته ابرها آمدند و رفتند تا ده قطعه ابر و حضرت هر کدام را میگفت:
این مربوط بشما نیست و از فلان شهر است.
ص75
پس ابر یازدهم آمد فرمود:
این ابر را خداوند متعال برای شما برانگیخته پس او را بجهت تفضلی که بشما کرده سپاس گوئید. اکنون برخیزید و بمنازل خودتان بروید و این ابر بالای سر شماست و نمی بارد تا بخانه و منازل خود برسید و انقدر برای شما میبارد که شایسته کرم خداوند است این بگفت و از منبر پائین آمد و مردم بازگشتند و ابر همچنان بود و نمی بارید ناهمگان نزدیک منازل خود رسیدند آنگاه بشدت شروع بباریدن نمود و رودها و استخرها و گودالها و صحراها را همگی آب فرا گرفت و مردم شروع کردند به تبریک و تهنیت گفتن به فرزند رسول خدا بسبب کرامتی که خداوند عزوجل بدو مرحمت فرموده است و میگفتند گوارا باد او را این کرامت.
آنگاه حضرت میان جمعیت آمدند و مردم بسیاری حاضر شدند آنگاه فرمود: ایها الناس ای مردم از خدا بترسید و نعمتهای او را قدر بدانید و با نافرمانی نعمتها را از خود گریزان ننمائید بلکه نعم الهی را بطاعت و بندگی و شکرگذاری بر آنها و بر عطاهای خداوندی دائمی و همیشگی کنید و بدانید که شما بهیچ چیز او را شکر نکنید پس از ایمان بخدا و اعتراف بحقوق اولیاء او از آل محمد رسول خدا ﷺ که نزد او محبوبتر باشد از یاری رساندن مومنین بیکدیگر در امر دنیایشان که محل عبوری است برای آنان تا خود را به بهشت پروردگار برسانید آری هر کس چنین کند بیشک از خاصان خداوند تبارک و تعالی خواهد شد همانا رسول خدا را در این باره کلامی است که سزاوار نیست عاقلی از فضل خدا غفلت کند و بدان اهمیت ندهد اگر در آن بیندیشید و بدان عمل کنید و آن کلام اینست که.
رسول خدا فرمود فلانی هلاک شد زیرا گناهانش چنین و چنان است حضرت فرمود اینطور نیست بلکه نجات یافت و خداوند عملش را ختم بخیر میکند و بزودی همه گناهانش بخشیده شد و آنها را بحسنات مبدل خواهد نمود چرا که او در راهی میگذشت و
ص76
مؤمنی عورتش نمایان شده بود و خودش نمیدانست پس این مرد بدون اینکه او متوجه شود عورت او را پوشانید از ترس آنکه مطلع شود خجالت بکشد و با یکدیگر میرفتند تا در میان دره ای آن مرد فهمید که او چنین کاری کرده است گفت ای مرد خداوند ثواب ترا جزیل و بسیار و عاقبت ترا بخیر کند و در حساب بتو سخت نگیرد. خداوند دعای آن مرد را در حق وی مستجاب ساخت و این مرد را خداوند عاقبت بخیرش نکرد.
باران بارید حسودان ناراحت شدند
مگر به سبب دعای آن مؤمن و این کلام رسولخدا به آن مرد شخصی که درباره او گفته بودند هلاک شد رسید و توبه کرد و بعمل گرائید تا هفت روز نگذشته بود که به اطراف مدینه شبیخون زدند و اموالی ربودند رسول خدا صلی الله علیه و آله عده ای را بتعقیب آنها فرستاد و این شخص در آن جماعت بود و کشته شد.
امام محمد بن على بن موسى الرضا الله فرمود: خداوند عزوجل بسبب دعای حضرت رضا برکت را بر بلاد نازل فرمود یکی از وابستگان مأمون امید می داشت او را بولا یتعهدی برگزیند نه حضرت رضا الله را و جماعتی در اطراف مأمون بودند که همگی بر امام حسد میورزیدند.
یکی از آنها به مأمون گفت یا امیرالمؤمنین بخدا پناهت میدهم مبادا با این کارت تاریخ خلافت عباسی شوی و این عمل عظیم ترا آیندگان ماده تاریخ قراردهند و خود پایان بخش خلافت عباسی باشی خلافت که موجب شرافت و سر بلندی و افتخار بزرگی است برای بنی عباس و تو موجب بیرون بردن آن از خاندان ایشان بخاندان علی خواهی بود و در اینصورت هم بخود و هم به خاندانت ستم کرده ای که این مرد ساحر پسر ساحر را با اینکه گمنام بود روی کار آوردی و با اینکه خوار و بی مقدار بود او را عزیز ساختی و فراموش شده بود او را شهرت دادی و در همه جای دنیا بلند نمودی بسبب این بارانی که
ص77
بدعای او نازل شد سخت بیم دارم از اینکه این مرد خلافت را از فرزندان عباس برای فرزندان علی بیرون برد و باز میترسم از اینکه مبادا این مرد با سحر خود نعمت خلافت از تو بستاند و در مملکت رخنه کند و مردم را بر تو بشوراند. در اینصورت آیا احدی مثل این جنایت را بر خود و سلطنت خود میکند که تو کرده ای؟ مأمون گفت: این مرد در پنهانی مردم را به امارت خود میخواند ما خواستیم او را ولیعهد خود کنیم تا اینکه دعوتش برای ما باشد و مردم را بسوی ما خواند و با قبولي ولا يتعهد اعتراف بخلافت ما کرده باشد و کسانیکه که گول او را خورده اند بدانند اعتقاد پیدا کنند که آن درست نبوده و در حق او بشک افتاده و سست شوند و بدانند که آنچه مدعی بوده نادرست است و امر خلافت با مضای او از برای ما و مخصوص ماست نه او و ما ترسیدیم که او را بر آن حال رها کنیم بنحوی بر ما رخنه کند و نوعی شکاف ایجاد کند که نتوانیم جلو آنرا بگیریم و از ناحیه او بلائی بر ما آید که طاقت تحمل آنرا نداشته باشیم حال که مرتکب خطائی شدیم جائز نیست در امر او سستی بخرج دهیم و باید او را اندک اندک فرود آئیم تا در نظر ملت جلوه دهیم که او لیاقت این امر را ندارد و سپس فکری کنیم که ماده بلا را از ما قطع کند و از فکرش خلاص شویم آن مرد گفت یا امیر المؤمنین امر او را بمن واگذار که من او و طرفدارانش را ساکت میکنم و اگر از هیبت تو هراس نداشتم او را بر جای خود می نشاندم و از عظمت قدر او میکاستم و فرودش میآوردم و نارسائی او را در امر ولایت عهدی بر همگان روشن میساختم.
توطئه بر علیه آنحضرت و نقشه مأمون
مأمون گفت چیزی نزد من بهتر از این نیست مرد گفت از بزرگان این مرز و بوم جماعتی را حاضر کن از سران سپاه و لشکریان و قاضیان و برگزیدگان از فقها تا من نقصان او را در حضور جمع روشن کرده و با ثبات رسانم و این خود در حقیقت بمنزله باز پس
ص78
گرفتن مقامی است که او را در آن فرود آورده ای و بدو واگذاشته ای و آنان او را درست تلقی کرده و تو را در اینکار مصیب دانسته اند.
راوی گفت: مأمون شخصیتهای بزرگی را در مجلس وسیعی حاضر ساخت و خود در آن محفل حضور داشت و حضرت رضا را در مقابل خود در جایگاه ولایتعهدی که برای او مقرر داشته بود بنشانید آنگاه آنمردک حاجب که نظر داشت و قول داده بود که حضرت را از مقامش فرود آورد خطاب بحضرت شروع بسخن کرده گفت: مردم خیلی چیزها از شما حکایت میکنند و در وصف شما خیلی تند روی میکنند که اگر خود از آن اطلاع یابید از آن به بیزاری خواهید جست.
جسارت حمید بن مهران
اولین چیزی که باید بگویم نماز استسقای شماست که دعا کردی باران آمد و حال آنکه بدون دعای شما و بحسب عادت همه ساله باران میبارد و این سنت و عادت آن است آنرا برای شما معجزه ای دانسته اند و با این معجزه ثابت کرده اند که شما بی نظیر هستید و مانند تو احدی در دنیا نیست در صورتیکه این امیر المؤمنین که خداوند پایدارش بدارد مقابل نشود با احدی جز آنکه بر او قزونی دارد و تو را منصب ولایتعهدی داده است و در مقامی قرار داده است که میشناسی و میدانی پس سزاور نیست که آنچه بدروغ درباره تو گفته اند آنرا تجویز کنی و زر آن بر امیرالمؤمنین باشد حضرت فرمود: من بندگان خدا را از حدیث کردن نعمتهایی که خداوند بتفضل مرا داده است مانع نمی شوم نهایت اینکه من شوق و نشاط و خوشحالی بر او صاف خود نمیکنم. و اما اینکه گفتی صاحبت یعنی مأمون مرا برا این منصب استقرار داده است پس بدانکه مرا او محلی نداده مگر آن محلی که پادشاه مصر به یوسف صدیق داده و بتفضیل حال آن دو رائتو میدانی یعنی تو میدانی که پادشاه مصر کافر بود و یوسف صدیق (پیغمبر) مردک با
ص79
شنیدن این مطلب خشمش بجوش آمد و گفت ای پسر موسی از حد خود قدم فراتر نهاده ای و از شان خود تجاوز کردی خداوند برای باران زمانی را مقدر کرده و آن در وقت معين بدون تقدیم و تأخیر میبارد تو آنرا برای خود معجزه قرار داده ای و بدان می بالی و برای خود قدرت نشان میدهی گویا کاری مانند ابراهیم خلیل الرحمان هنگامیکه سر مرغان را بدست گرفت و اعضای کوبیده آنها را بر قله کوهها بودند آنها را صدا زد و آنها با شتاب خودشان را رساندند و به سرهای خود ملحق شدند و بال زده پرواز کردند کردی اگر راست میگوئی در آنچه پنداشتی پس زنده کن این دو را و بر من مسلط کن مرادش دو شیر که بر نقش مسند مأمون بود میباشد
که اگر این کار را انجام دادی آنوقت میتوانی آنرا معجزه بحساب آوری زیرا بارانی که عادت بباریدن دارد تو سزاوارتر از دیگران نیستی که بسبب تنها دعای تو ببارد دیگران نیز با تو دعا کرده اند همانطور که تو دعا کرده ای
اشاره حضرت به دو صورت شیر
حضرت در غضب شد و صیحه ای بر آن دو صورت زد و فرمود این فاجر را بدرید و از او اثری نگذارید آن دو نقش بصورت دو شیر درنده در آمدند و بر مرد حمله کردند و او را دریدند و او را تماماً خوردند و خونش را هم لیسیدند و حاضران همه میکریستند و متحیر مانده بودند که چه میبینند شیران که از کار آن مرد خلاص شدند رو بحضرت رضا کرده گفتند:
ای ولی خدا در روی زمین ما را چه فرمایی اجازه میدهی که این را - اشاره بمأمون - بدریم و به رفیقش ملحق سازیم؟
ص80
مأمون چون این بشنید غش کرده بیهوش شد امام به شیران فرمود: در جای خود باشید شیران ایستادند بعد فرمود:
گلاب بر مأمون بپاشید و او را معطر کنید غلامان گلاب آورده و بر روی مأمون پاشیده بهوش آمد.
و باز شیران گفتند اجازه فرما ما کار او را نیز تمام کنیم امام فرمود: نه خداوند را درباره او تدبیری است که خود انجام خواهد داد گفتند: پس ما چه کنیم؟
فرمود بجای خود برگردید و همچنانکه بودید بشوید.
آن دو شیر بسوی تخت بازگشته بهمان صورت اولیه به صورت شیر به آن نقش شدند.
مأمون گفت سپاس خدای را که مرا از شر حمید بن مهران کفایت فرمود آنگاه رو بحضرت رضا کرده عرضه کرد: یا بن رسول الله این امر خلافت و امارت از آن جد شما رسول خدا بوده و پس از وی برای شما فرزندان میباشد.
اگر بخواهید من بنفع شما از خلافت کناره گیرم و آنرا بشما بسپارم؟
حضرت فرمود اگر چنین چیزی میخواستم تو را مهلت نمیدادم و از تو تمنا و خواهش نمی کردم زیرا خداوند اطاعت سایر مخلوقات خود را بما عطا فرموده. چنانکه دیدی از آن دو شده.
و این جماعتی از جهال و عقب افتادگان بنی آدمند که سرکشی میکنند و اینان اگر چه در بهره خود زیان کرده اند ولی خداوند تعالی را در این عمل مصلحتی است و مرا امر فرموده که اعتراض بر تو نداشته باشم و آنچه اظهار کنی من در اختیار تو باشم چنانکه يوسف را در تخت فرمان فرعون مصر قرار داد.
راوی گوید پس از این ماجرا مأمون پیوسته اظهار کوچکی و حقارت در نزد حضرت
ص81
رضا مینمود تا اینکه بالاخره انجام داد درباره آن حضرت کاری را که میخواست انجام دهد. (۱- عيون الاخبار مترجم ج ۲ ص ۳۸۳ ح ۴۱؛ ٢ - مدينة المعاجزج ۷ ص ۱۴۵ ح ۱۳۸؛ وسائل الشيعه ج ۵ ص ۱۶۴ ح ۲ -۴ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۱۸۰ ح ۱۶؛ اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۹ ح ۳۵؛ عوالم ج ۲۲ ص ۳۴۱ ح ۱)
امام از مرگ کسی خبر میدهد
حدیث ع ۴۶
محمد بن موسى بن متوكل رضى الله عنه از سعید بن سعد روایت کرده که گفت ابو الحسن الرضا بمردی نظر افکند و فرمود: ای بنده خدا بآنچه میخواهی پس از تو انجام شود وصیت کن و خود را آماده آن چیزی که ناچار در آن واقع میشوی یعنی مرگ بساز و همانطور که فرموده بود شد و مرد پس از سه روز دار فانی را وداع کرد. (۱ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۹۱ ج ۹۲؛ ۲- عيون اخبار الرضا عربی ج ۲ ص ۲۲۳ ح ۴۳؛ ۴ عوالم ج ۲۳ ص ۹۵ ح ۴۹
بحار الانوار ج ۴۹ ص ۴۳ ح ۳۵؛ اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۷۶ ح ۸۰)
ص82
فرمود از آنها در زمان حیات بهره مند خواهی شد
حدیث ع ۴۷)
احمد بن محمد بن یحیى عطار با سند خود از احمد بن عبدالله کرخی روایت کرد که گفت: فرزندانم زنده نمی ماندند و بیش از ده تن از اولاد من همه فوت شدند تا سالی بحج رفتم و بخدمت ابو الحسن الرضا ۷ وارد شدم و او بالباس رنگی بیرون آمد من سلام کردم و دست آن حضرت را بوسیدم و مطالبی پرسیدم بعد راجع به مرگ فرزندانم اظهار ناراحتی کردم.
حضرت مدتی بفکر فرو رفت و بسیار دعا کرد آنگاه رو بمن کرده فرمود امیدوارم از اینجا که بازگشتی برایت حملی باشد و پس از آن فرزندی پس از فرزندی باشد و در ایام حیاتت از ایشان بهره مند شوی و خداوند هرگاه بخواهد دعائی را مستجاب گرداند او بر هر چیزی قادر است گفت از حج مراجعت کردم و بمنزل آمدم و عیالم که دختر دائی ام بود حامله بود و برایم پسری آورد و نام او را ابراهیم نهادم و پس از چند سال او باز حامله شد و پسری آورد و او را محمد نام گذاردم و کنیه اش را ابوالحسن نهادم و ابراهیم سی و چند سال عمر کرد و محمد بیست و چهار سال و هر دو مریض شدند و من به حج رفتم و بازگشتم هر دو بیمار بودند و بعد از بازگشت من دو ماه گذشت که در اول ماه بعد ابراهیم فوت کرد و پس از او در آخر همان ماه محمد فوت کرد.
راوی افزود: خود احمد بن عبدالله کرخی پس از آندو یکسال و نیم زنده بود و بعد از دنیا رفت و هیچ یک از فرزندان او قبل از آند و چند ماه بیشتر عمر نمی کردند.
چنانکه فرموده بود هرگز بغداد را ندید
حدیث ع ۴۸
ابو علی بیهقی بسند خود از محمد بن ابی عباد روایت کرد که گفت: روزی مأمون :
ص83
بحضرت رضا گفت بیاری خدا به بغداد که وارد شدیم چنین و چنان میکنیم حضرت فرمود: تو ای امیر المؤمنین به بغداد میروی و چون مجلس از اغیار خالی گشت من عرضه کردم من از شما کلامس شنیدم که موجب اندوه من شد آن چه شنیده بودم گفتم: فرمود: آخر ای حسین مرا با بغداد چکار نه من او را میبینم و نه او هرگز مرا خواهد دید. (عيون مترجم ۲۹ ص ۵۴۹ حدیث ۱)
با دست مبارک زمین را سودند که آبی ظاهر شد
حدیث ع ۴۹
تمیم بن عبدالله قرشی باسند خودش از ابو الصلت هروی نقل کرده وقتیکه علی بن موسى الرضا بسوی مأمون رهسپار شد در بین راه به قریه حمراء که رسید به آنجناب عرض کردند هنگام ظهر شده آیا نماز نمی خوانید؟ حضرت از مرکب فرود آمد و فرمود: آبی برایم بیاورید. گفتند یا بن رسول الله آبی با ما نیست.
حضرت با دست خویش زمین را بسود آبی پدید آمد که خود و اصحابش که با او بودند بدان وضو گرفتند و آثار آن آب تا حال باقی است و چون بسناباد وارد شد تکیه بکوهی که امروزه از آن د یک سنگی میسازند کرده و گفت: «اللهم انفع به وبارك فيما يُجْعَلُ فيه و فيما ينحت منه یعنی خداوندا این کوه را آنطور قرار بده که از آن نفع برند و برکت ده آنچه در آن نهند و آنچه از آن میسازند سپس دستور داد که برای حضرت از سنگ آن کوه چند دیک ساختند و میفرمود در ظرف دیگر برای من چیزی نپزید مگر در همین دیکهای سنگی حضرت بسیار کم خوراک بود و چیزهایی ساده میخورد و از اینرو مردمبسوی حضرت هدایت یافته و برکت دعای حضرت در آن کوه ظاهر شد. آنگاه بخانه
ص84
حمید بن قحطبه وارد شد و به بقعه ای که قبر هارون در آنجا بود رفت و با دست مبارکش بر کنار هارون خطی کشید و فرمود این مکان محل قبر من است و در اینجا دفن خواهم شد و خداوند این مکان را محل زیارتگاه و آمد و شد شیعیان من و دوستانم قرار خواهد داد و بخدا سوگند زائری مرا زیارت نکند و سلام دهنده ای بر من سلام نفرستد جز آنکه آمرزش و رحمت خداوند بشفاعت و وساطت ما اهل بیت نصیب او گردد. و سپس روی بقبله کرده و چند رکعت نماز کرد و دعاهایی بخواند و چون از دعا فارغ شد بسجده رفت و سجده را بسیار طول داد و من شمردم که پانصد بار در آن سجده خدا را تسبیح کرد سپس برخاست. (عيون مترجم ج ۲ ص ۳۰۲)
در نیشابور دانه با دام را کاشت همانسال میوه داد که مردم استشفاء میکردند.
حدیث ع ۵۰»
محمد بن احمد بن اسحاق نیشابوری گوید از جده ام خدیجه دختر حمدان بن پسنده شنیدم وقتی آن حضرت به نیشابور وارد شدند.
به (لا شاباد) که در ناحیه غربی شهر است در خانه جدم پسنده نزول اجلال فرمودند و وی را پسنده گفتند برای اینکه حضرت در میان تمام خانه ها خانه او را اختیار کرد و پسنده کلمه فارسی است و معنایش بعربی مرضی است که مراد شخص مورد رضایت است چون بخانه وارد شد نهال بادامی در زاویه ای از زوایای آن خانه کاشت و آن نهال روئید و در عرض یکسال درختی شد و ثمر داد و مردم این را فهمیدند و از بادام آن برای شفای بیماران میبردند و هر کس را نوعی بیماری بود به یک بادام آن درخت تبرک
ص85
می جست و آنرا بعنوان شفایابی میخورد و بهبود می یافت و هر کس را ناراحتی چشمی بود دانه ای از آن بادام را روی چشم خود میگذاشت و شفا می یافت و زن باردار اگر درد زایمان بر او سخت میشد یک حبه از مغز بادام تناول میکرد زود فارغ میشد و هر گاه حیوانی از چارپایان اهلی مبتلا به قولنج میگشت یک شاخه کوچک از آندرخت را بزیر شکمش میسودند عافیت می یافت و باد قولنج ببركت حضرت رضا ها از او دور میشد روزگاری چند گذشت که آن درخت خشک شد جدم آمد و شاخه های آنرا قطع کرد دیده اش کور شد. بعد پسر حمدان که او را ابو عمرو میگفتند
تنه آنرا از زمین برید اموال او که هفتاد هزار تا هشتاد هزار در هم بود در دروازه فارس همه نابود شد و از دست رفت. ( مرحوم شیخ صدوق رحمه الله این روایت را نقل کرده چون در آن معجزه از حضرت رضا نقل شده است و در ادامه این روایت هست که پدر و فرزندان و نوه هایش هر یک بنحوی مبتلا شده و از دنیا رفتند مترجم عيون اخبار الرضا غفاری بر آن عقیده است که اینها ظاهراً بقصد توهین و مخالفت مرتکب بریدن درخت و قطع شاخه های آن و کندن ریشه او شدند که گرفتار شده اند و الا بعید بنظر میرسد این خانواده عصمت و طهارت که كلهم صاحب رحمت و کرامت هستند چنین کیفرهایی برای مردمیکه تربیت صحیح نشده اند مقرر دارند. این داستان حدیثی نیست که از لسان معصوم صادر شده باشد بلکه ممکن است اصلی داشته و راویان انرا بصورت داستانی در آورده اند و مؤلف مرحوم رحمه الله هم چون در این خبر معجزه ای از حضرت رضا ۷ بوده
آنرا نقل کرده است.؛ ۱ - عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۲۹۲ حدیث ۱؛ ٢ - مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۳۰ حدیث ۱۳۵ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۱۲۱ حدیث ۲
- اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۵۸ حدیث ۳۳ و عوالم ج ۲۲ ص ۲۳۵ حدیث ۳) الخ
ص86
خبر دادن آن حضرت عاقبت واقفی ها
حدیث ع ۵۱»
مرحوم شیخ طوسی در کتاب غیبت روایت میکند که
وقتی حضرت ابا ابراهیم از دنیا رفت در نزد زیاد القندی هفتاد هزار دینار بود و در نزد حمزة بن ربیع هفتاد هزار دینار و در نزد عثمان بن عيسى الرواسی سی هزار دینار و پنج کنیز و در نزد احمد بن ابي بشر السراج ده هزار دینار و این سبب واقفی شدن ایشان شد یعنی این چهار نفر که وکیل حضرت موسی بن جعفر بودند چون آن حضرت بشهادت رسید اینها بطمع مال دنیا گفتند آن حضرت از دنیا نرفته است و به امامت حضرت رضا اقرار نکردند پس حضرت رضا انا به آنها نامه نوشت و پولها را طلب کرد آنها منکر شدند و پولها را به آن حضرت ندادند.
پس حضرت رضا فرمود آنها امروز شکاک هستند و فردا بی دین از دنیا خواهند رفت. صفوان گوید از یکی آنها بما خبر رسید که هنگام مرگ بخدا کافر شده بود. (۱ - مدينه المعاجز ج ۷ ص ۲۲۳ حدیث ۱۷۲؛ ۲ - مناقب آل ابی طالب ج ۴ ص ۳۳۶؛ - غیبت شیخ طوسی ص ۶۵ و ۶۹)
در اینجا لازم میبینیم چند سطری درباره واقفیها توضیح داده باشیم تا خوانندگان محترم بیشتر با این مذهب آشنا باشند و به خلاف کار آنها پی ببرند و بهتر است آنچه را که مرحوم صدوق در عیون اخبار الرضا آورده نقل کنیم.
ربيع بن عبد الرحمن گوید بخدا سوگند حضرت موسی بن جعفر بسیار دقیق و تیزبین بود و کسانی را که بعد از موتش د رامامت آن حضرت توقف کرده و امام بعدی را قبول نکردند میشناخت ولی خشم خود را فرو میبرد و آنچه را که درباره آنها میدانست ابراز نمیکرد لذا آن حضرت را «کاظم خشم فرو برنده) نامیدند.
ص87
يونس بن عبد الرحمن گوید وقتی که امام کاظم الله از دنیا رفت نزد هر یک از نمایندگان و کارگزاران حضرت اموال زیادی جمع شده بود و همین امر باعث شد مرگ آن حضرت را انکار کنند و در امام پس از ایشان توقف نمایند. از جمله نزد زیاد بن مروان قندی هفتاد هزار دینار و نزد علی بن ابی حمزه بطائنی سی هزار دینار بود. یونس ادامه داد: وقتی این قضیه را دیدم و حق برایم روشن شد و قضیه امامت امام رضا الله را دانستم لب به سخن گشودم و مردم را به سوی آن حضرت دعوت میکردم.
آن دو نفر زیاد) و بطائی به سراغ من فرستاده و گفتند:
چرا این کارها را میکنی؟ اگر بدنبال مال هستی ما تو را بی نیاز میکنیم و ده هزار دینار بمن وعده دادند و گفتند :
از این دست بردار ولی من امتناع کردم و به آنها گفتم:
از آن دو امام علیهما السلام روایت شده است که هرگاه بدعت ها ظاهر شد بر عالم واجب است که علم خود را آشکار سازد و اگر این کار را نکند نور ایمان از او سلب خواهد شد.
و من کسی نیستم که کوشش و فعالیت در راه خدا را کنار بگذارم و لذا آن دو نفر با من دشمن شدند. (عيون اخبار الرضا مترجم ج ۱ ص ح ۲۲۵ ج ۲ ۲)
محمد بن جمهور گفت احمد بن حماد گوید یکی از نمایندگان امام کاظم عثمان بن عیسی رواسی بود که در مصر سکونت داشت و اموال زیادی به اضافه شش کنیز در نزدش بود امام رضا یا کسی را به سراغش فرستاد و پیغام داد که آن شش کنیز و آن اموال را برای حضرت بفرستد.
را وی گوید: عثمان بن عیسی در جواب نامه ای نوشت و در آن نامه چنین گفت: پدرت
ص88
هنور نمرده است.
حضرت در پاسخ او نامه ای نوشتند و ذکر کردند که:
پدرم فوت کرده و ارتش را تقسیم کرده ایم و اخبار صحیحی از مرگ آن حضرت در دست است و حضرت دلائلی نیز ارائه دادند عثمان بن عیسی در پاسخ نوشت:
اگر پدرت زنده باشد که شما حقی در این اموال نداری و اگر طبق گفته شما مرده باشد به من دستوری راجع به تسلیم نمودن اموال به شما نداده است. من آن کنیزان را آزاد کردم و به عقد ازدواج در آوردم.
حالا گفتار آنها برای واقفی بودنشان معلوم شد ولی حقیقت امر چنین نبود اینها بهانه بود چون مال بسیاری در نزد آنها بود مال دنیا آنها را فریب داد چنانکه خیلی ها را حب دنیا و حب مقام و محبت زرق و برق دنیا فریب داده است.
در جواب آنها که به امام رضا میگفتند از پدرت راجع بشما برای ما دستوری نرسیده باید عرض کنم اینها تابع آن دو نفر غاصب که بنیان گذار نفاق در اسلام شدند هستند چنانکه آنها با آن همه نصوص و روایات معتبره حتی توسط خودشان از پیغمبر حق علی را منکر شدند در حالیکه چقدر در این مضمون حدیث داریم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرموده
هر کس ولایت علی را منکر شود نبوت مرا انکار کرده
ولى حب دنيا و مقام آنها را فریب داد و حق را پایمال کردند و این چند نفرهم همینطور میدانستند که امام رضا حق است ولی فریب مال دنیا خوردند و حق را بصاحبش ندادند برای اثبات این مطلب روایتی را از خود یکی از این طائفه نقل میکنم. مرحوم صدوق رحمه الله بیست و نه نصوص در رابطه با امامت حضرت رضا نقل میکند از جمله این نصوص در نص بیست و پنجم چنین روایت میکند.
زیاد بن مروان قندی گوید:
ص89
بر امام کاظم وارد شدم و فرزند ایشان علی نیز حضور داشت، امام کاظم فرمودند:
زیاد این شخص نوشته اش نوشته من و گفتارش گفتار من است فرستاده اش فرستاده من است و هر چه بگوید مطلب همان است که او گفته است ( عيون اخبار الرضا مترجم ج ۱ ص ۵۸ ح ۲۵ توجه دارید که چطور سران این گروه دانسته و فهمیده بخاطر دنیا گمراه شده و دیگران را بگمراهی کشیدند.)
مرحوم صدوق ره گوید:
زیاد بن مروان قندی خود این حدیث را نقل کرد ولی بعد از فوت امام کاظم منکر آن شده و از جمله واقفیه گردید و آن قسمت از اموال موسی بن جعفر الله را که در نزد او بود حبس و ضبط نمود و به حضرت رضا مسترد نکرد.
و نیز حسین بن بشیر گوید: «همان گونه که حضرت رسول ﷺ حضرت علی را در روز غدیر خم به امامت معرفی فرمودند امام کاظم نیز فرزند خود علی را امام قرار داده فرمودند ای اهل مدینه یا فرمودند ای اهل مسجد این «علی» وصى من بعد از من است. (عيون اخبار الرضا مترجم ج ۱ ص ۵۴ ج ۱۸)
حسن بن علی خزاز گوید: «به همراه علی بن ابی حمزه به سوی مکه حرکت کردیم على بن ابي حمزه با خود کالاها و اموالی حمل میکرد با و گفتم: اینها چیست؟ گفت:
اینها مال عبد صالح امام کاظم) است که امر فرموده به فرزندش «علی» برسانم چون آن حضرت فرزندش را وصی خود قرار داده است.
مصنف (صدوق (مرحوم) گوید: «علی بن أبي حمزه بعد از وفات امام کاظم این مطلب را منکر شد و اموال را به حضرت رضا تحویل نداد. (عيون اخبار الرضا مترجم ج ۱ ص ۵۴ ح ۱۹)
ص90
گفتار امام با سران واقفیه
على بن احمد بن محمد بن عمران دقاق رضى الله عنه باسند خود از ابومسروق (پدر هیثم روایت کرد که گفت:
جماعتی از واقفی ها بر حضرت رضا وارد شدند در میان ایشان علی بن ابی سعید مکاری بودند.
علی بن ابی حمزه بان حضرت عرض کرد: فدایت شوم از پدرت چه خبرداری؟ حالش چطور است؟ امام فرمود:
پدرم وفات کرده است گفت چه کسی را بجای خود معرفی کرده است؟ فرمود مرا گفت: شما چیزی میگوئید که احدی از پدرانت نگفته اند علی بن ابیطالب و هر کس پس از اوست. حضرت فرمود
ولی بهترین و بالاترین پدران من که رسول خدا باشد فرموده است. علی بن ابی حمزه گفت:
آیا از این قوم ( یعنی بنی العباس برخود نمیترسی؟ امام فرمود: اگر از ایشان علیه خود بترسم، ایشان را اعانت کرده ام زیرا که ابولهب نزد رسول خدا آمد و او را تهدید کرد و آن حضرت در پاسخ ابولهب فرمود اگر من از ناحیه تو کوچکترین خدشه ای فکر کنم پس من كذاب خواهم بود و در نبوت خود دروغگویم و این اولین نشانه ای بود که رسولخدا صلى الله عليه و آله بنمود.
و از برای شما واقفیه) این نیز اولین نشانه و علامت من است که اگر از طرف هارون کوچکترین صدمه ای بمن برسد من دروغگو هستم. حسین بن مهران گفت:
زمانی آنچه ما میخواهیم آورده ای که رسماً امامت خود را آشکارا اعلام نمائی. امام در پاسخ او گفت:
تو نظرت چیست؟ آیا میخواهی من خود نزد هارون بروم و بگویم من امامم و تو
ص91
هیچکاره ای؟ رسولخدا در ابتدای دعوتش چنین کاری نکرد جز این نبود که خویشان و هواداران افراد مورد اعتمادش را از نبوت خود آگاه کرد و آنانرا به اسلام دعوت نمود نه همه مردم را؟
و شما امامت را برای پدران من که قبل از من بوده اند پذیرفته و قائل هستید که علی بن موسی از روی تقیه حیات پدر خویش را انکار میکند و کتمان مینماید، زیرا من بدون تقیه امامت خود را بشما ابلاغ میکنم و صریح میگویم که من امام هستم. پس چگونه پدرم اگر زنده باشد از شما کتمان میکنم و میگویم از دنیا رفته است؟(عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۱۶ ح ۲۰)
ابن عقده از علی بن حسن بن فضال از محمد بن عمر بن یزید و علی بن اسباط جميعاً گفتند که عثمان بن عیسی الرواسی برای ما نقل کرد که بمن زیاد قندی و ابن مسکان هر دو گفتند که ما در نزد ابی ابراهیم الا بودیم. ناگهان فرمود:
الآن بهترین اهل زمین بر شما وارد میشود. پس دیدیم ابوالحسن الرضا الله در حالیکه کودک بود وارد شد.
پس ما گفتیم بهترین اهل زمین؟ پس نزدیک آمد و او را در بغل گرفت و بوسید و فرمود:
ای پسرم آیا میدانی این دو چه میگویند؟
فرمود بلی ای سرور من این دو نفر در حق من شک میکنند علی بن اسباط گوید: این حدیث را به حسن بن محبوب گفتم گفت: حدیث را ناقص گفته.
اما برای من علی بن رئاب روایت کرده که حضرت ابراهیم بان دو نفر فرمود: اگر او را انکار کنید یا با و خیانت کنید پس لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر شما باد ای زیاد تو و اصحابت ابداً نجیب نمی شوید علی بن رئاب گفت: زیاد قندی را دیدم با و گفتم که
ص92
امام کاظم بر تو چنین و چنان گفته بمن گفت تو غلط کردی رفت و با من صحبت نکرد و او را دیگر ندیدم. حسن بن محبوب میگوید
همیشه در انتظار فرمایش امام کاظم درباره او بودیم تا اینکه بعد از آن حضرت در زمان حضرت رضا آشکار شد آنچه باید بشود و زندیق یعنی کافر از دنیا رفت. (بحار الانوار ج ۴۸ ص ۲۵۶ ح ذیل ح ۹)
بعضی از این فرقه واقفیه نداشتن فرزند به علی بن موسی الرضا ایراد میگرفتند و میگفتند چون او اولاد ندارد و امام هم عقیم نمیشود پس او امام نیست. عده از اینها بعد از ولادت حضرت ابو جعفر محمد بن على التقی از گمراهی برگشتند و با مامت حضرت اقرار کردند ولی آنهائیکه فریب خورده بودند بگمراهی از دنیا رفتند حتی بعد از اثبات و ولادت امام جواد باز برنگشتند مانند این حدیث.
مرحوم شیخ صدوق با سند خود از عبد الرحمن بن ابی نجران و صفران بن يحيى روایت میکند که آنها گفتند.
روایت کرد برای ما حسین بن قیاما که از بزرگان فرقه واقفیه بود و از ما خواست که از على بن موسى الرضا الله برای او اذن بگیریم پس ما هم گرفتیم وقتی وارد شد و در حضور امام قرار گرفت.
به او گفت آیا تو امامی فرمود بلی گفت من خدا را شاهد میگیرم که تو امام نیستی. پس امام با حالت ناراحتی سر بزیر انداخت مدتی ساکت ماند. بعد سرش را بلند کردو باو گفت: تو از کجا دانستی که من امام نیستم؟
جواب داد بما روایت شده از امام صادق که امام عقیم نمیشود و تو باین سن وسال رسیده ای ولی اولاد نداری
باز حضرت بیشتر از اولی سربزیر انداخت بعد سرش را بلند کرد و فرمود: من خدا را
ص93
شاهد میگیرم که روز و شب به یکسال نمیرسد که خداوند بمن فرزندی عنایت میکند. عبد الرحمن بن ابی نجران گوید پس ماهها را شمردیم از وقتی که آن حضرت فرمود تا ولادت حضرت ابو جعفر (محمد) یکسال تمام شد گفت روزی همین حسین بن قياما در طواف بود حضرت ابوالحسن با و نگاه کرد و فرمود چه شده بر تو خدا حیرانت کند؟ پس بعد از دعوت هم در آن گمراهی باقی ماند. (مدينة المعاجز ج ۷ ص ۳۷ ح ۳۴؛ بحار النوار ج ۴۹ ص ۳۴ ح ۱۳؛ عيون اخبار الرضا عربی ج ۲ ص ۲۰۹)
پس روشن شد که عده ای از این فرقه گمراه با این همه برهان و دلائل هدایت نشدند و با گمراهی از دنیا رفتند چون فریب دنیا خوردند بخاطر اموالی که در نزد آنها بود اقرار بولایت امام ثامن نکردند و کیفیت گرفتاری آنها را هم حضرت رضا الله در عالم برزخ بیان فرمودند. چنانکه ما در ضمن پیشگوئیها و علم به غیب آن حضرت در حدیث بیست و سه نسبت به علی بن ابی حمزه بطائنی بیان فرموده است نقل کردیم. مراجعه فرمائید. اینها بطور اختصار احوال فرقه واقفیه بود که تفصیل آن در کتب معتبره نقل شده است.
قضيه حمام الرضا در نیشابور
(حدیث ع (۵۲)
ابن شهر آشوب روایت کرده چون حضرت رضا به نیشابور وارد شد در محله ای که فوزا میگویند. امر فرمود حمامی بسازند و چاهی یا چشمه ای روی آن حوض بنا کنند. و بالای آنهم مصلی باشد و این حمام معروف است به حمام رضا .
پس آن حضرت در آن حوض غسل کردند و در مصلی نماز خواندند پس این یک سنت شد که گفتند «گرما به رضا و آب رضا و حوض کاهلان و چرا گفتند حوض کاهلان معنی
ص94
این چیست؟ نقل شده مردی کیسه خود را به طاقچه آن گذاشت و غسل کرد و فراموش کرد رفت به مکه وقتی برگشت به طرف آن حوض رفت پس دید که بسته است پرسید از مردم چرا بستند؟ گفتند میگویند در طاقچه آن اژدهایی خوابیده مرد باز کرد و غسل کرد و کیسه اش را برداشت در حالیکه میگفت این از معجزه امام است خارج شد.
مردم بهم دیگر نگاه کردند و گفتند: ای کاهلان چرا آنرا برنداشتند؟ از اینجا این حوض را کاهلان و محله را فوز گفتند. ( ۱ مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۲۹ ح ۱۸۰ نقل از مناقب؛ عیون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۳۰۰ با مختصر تفاوت در عبارات؛ بحار الأنوار ج ۴۹ ص ۶۰ ذیل حدیث ۷۶ از مناقب)
به مأمون فرمود تو در مغرب و من در مشرق از دنیا میرویم
حدیث ع ۵۳)
ابن شهر آشوب میگوید: محمد بن عبد الله افطس گفت:
روزی بر مأمون وارد شدم بمن اکرام کرد و نزدیک خود جای داد و بعد گفت: خدای رحمت کند علی بن موسی الرضا را او از کجا میداند؟ همانا بمن خبر عجیبی گفت: شبی که مردم با و بیعت کرده بودند گفتم:
فدایت شوم من صلاح در این میبینم که شما بعراق تشریف ببرید و من نماینده شما باشم در خراسان؟ پس آن حضرت تبسم کردند بعد فرمود نه بجانم قسم در بیرون از خراسان بمن خبر رسیده که برای من در اینجا مسکن است و من شب را بصبح نمی رسانم یا صبح را بشب نبرم تا مرگ من برسد و از اینجاست ناچار حشر من.
پس با و گفتم: فدایت شوم اینرا از کجا دانستی؟
فرمود: علم من بمكان خودم مانند علم من بمكان توست
ص95
گفتم: مکان من کجاست خدا ترا اصلاح کند؟
فرمود: همانا خیلی دور است مکان من از مکان تو.
من در مشرق از دنیا میروم و تو در مغرب
مأمون گفت پس هر چه سعی کردم و تمام سعیم را بکار بستم بلکه او را به خلافت مایل سازم پس او قبول نکرد. (1 مدينة المعاجز ج ۷ ص ۲۲۶ ج ۱۷۶ و بحار الانوارح ۴۹ ص ۵۷ ح ۷۴؛ اثبات الهداة ج ۳ ص ۳۱۲ ح ۱۹۵ و عوالم ج ۲۲ ص ۱۱۰ ح ۷۹ و در بحار الانوار ایضاً ج ۴۹ ص ۱۴۵ ج ۲۲ از غیبت شیخ نقل کرده است.؛ ص 1)
خلاصه از تاریخ مأمون عباسی
عبد الله مأمون پسر هارون الرشید در سال ۱۷۰ هجری در شبی که موسی هادی خلیفه چهارم عباسی از دنیا رفت و هارون بکرسی خلافت نشست در همان شب از کنیزی بنام مراحل بدنیا آمد و او شش ماه از برادرش محمد امین بزرگتر است مادر برادرش محمد زبیده خاتون دختر جعفر بن منصور است و درباره خلفا گفته اند در نفر هاشمی الابوین هست اولی علی بن ابیطالب ها و دومی محمد امین
و راجع به مادر محمد یعنی زبیده خاتون گفته اند که خانم زنهای بنی عباس بوده و آثاری از او معروف است از جمله بنا یا تجدید شهر تبریز و آبادی (چاههایی که در طریق مگه حفر کرده و قاضی نورالله در مجالس گفته که زبیده شیعه فدائیه بود و نقل کرده اند چون هارون غلو او را در تشیع دید سوگند خورد که او را بدو کلمه طلاق میدهم و کاغذی نوشت الخ ولی مادر عبدالله مأمون گفته اند هارون بازبیده بازی میکردند و قرار بود هر که بازی را برد هر چه از طرف بخواهد باید انجام دهد. وقتی زبیده بازی را برد به هارون گفت باید جلو چشم من با این کنیز همبستر شوی و او ناچار بود اطاعت کرد و از آن کنیز مأمون بدنیا آمد. بنا بنقل بعضی آن کنیز هم ایرانی بوده چون هارون در سال ۱۹۳ از دنیا رفت و پسرش محمد امین که ولیعهد او بود در جای او نشست و پیمان و عهد نامه ای که نوشته بود زیر پا گذاشت و ۸ شب از خلافت او گذشته بود که که برادرش مأمون را از ولایت عهدی خلع کرد و پسرش موسی را ولیعهد خود کرد. وقتی مأمون از این نیرنگ با خبر شد بطرف همدیگر لشکر کشیدند که در تاریخ با تفضیل نقل شده در نتیجه مأمون برادرش محمد امین را کشت و زمام امور را در دست گرفت.
ص96
مأمون هفتمین خلیفه عباسی بود بر خلاف اجدادش او با اولاد با مهربانی رفتار میکرد و اظهار تشیع مینمود و کارهایی هم بنفع شیعیان و اولاد فاطمه انجام میداد و چنانکه گفته اند الناس علی دین ملوکهم، مردم در دین سلطان خود هستند در زمان او شیعه رسمیت پیدا کرد و در جلسات متعددی که با علماء مذاهب مختلفه داشت برای اثبات ولایت و خلافت بلافصل امیر المؤمنين الله با آنها بحث های مفصل کرده و بآیات و دلائل محکم خلافت علی را اثبات میکرد چنانکه در کتب تاریخ مضبوط است و فدک را به بنی فاطمه برگردانید و اولاد علی الله را از اولاد عباس مقدم میداشت و چند نفر از اولاد علی ای که در زمان او خروج کردند که وقتی گرفتار شدند و نزد او آوردند آزاد کرده و احترام هم کرد مثلاً وقتی که محمد فرزند امام صادق اله خروج کرد و با طالبیین با هم شدند و با هرون بن مسیب یا با عیسی جلوری جنگیدند و آخر الامر گرفتار شدند و بخراسان فرستاده شدند چون بخراسان وارد شدند مأمون محمد بن جعفر را اکرام کرد و جایزه داد و با مأمون بود تا گاهیکه در خراسان وفات کرد و مأمون به تشییع جنازه او بیرون آمد تا جنازه او را نزد قبر رسانید و بر او نماز خواند و در قبر گذاشت و بیرون آمد ایستاد تا او را دفن کردند بعضی به مأمون گفتند یا امیرالمومنین شما امروز به تعب افتادید خوب است سوار شوید و بمنزل بروید گفت این رحم من است الحال دویست سال است که قطع شده است پس قرضهای محمد را که قریب به سی هزار دینار بود ادا کرد.
وقتی که زید بن موسی بن جعفر را که خروج کرد گرفتند و پیش مأمون آوردند گفت به خدمت برادرش علی بن موسى له ببرید هر چه او بگوید.
و خیلی از کارهای دیگر که بظاهر همیشه طرفدار اولاد علی و شیعه بود و او بود که در سال ۲۱۲ دستور داد منادی همه جا ندا کند که کسی نباید معاویه را به نیکی یاد کند و کارهای دیگر او وقتی که انسان به زندگی و حالات او مطالعه میکند اطمینان برایش حاصل میشود که او یک شیعه علی است چنانکه بعضی از علماء بزرگ شیعه مانند سید بن طاووس و علی بن عیسی اربلی که گفته اند بعید است او امام رضا الله را مسموم کند ولی علامه مجلسی مرحوم بر ایشان جواب گفته و فرموده حق با شیخ مفید است.
با وصف اینها وقتی که انسان با دقت حالات او را مطالعه میکند میفهمد که همه اینها تظاهر بوده و برای حفظ مقام و خلافت خویش است در آن برهه از زمان که همه جا اولاد علی قیام میکردند و مردم هم طرفدار آنها بودند با این نقشه ولایتعهدی مجبوری حضرت رضا را برای خود وسیله بقای خلافت خود میدانست و در واقع
ص97
حقد و حسد زیادی نسبت به علی ابن موسی الرضا داشته و از احترام مردم نسبت بآن حضرت در رنج بوده چنانچه خود خواهش کرده بود برای نماز عید بروند آنحضرت قبول نمیکرد و مجبورش کرد اما هنوز به مصلا نرسیده بود با احساس خطر برای ریاست و خلافت فوراً در خواست کرد برگردید و هر کس که قبلاً نماز میخواند او بخواند.
( ۱) بحار الأنوارح ۴۹ ص ۳۱۱
و درباره قبول ولیعهدی آن حضرت قبول نمیکرد آخر الامر حضرت فرمود پدران بزرگوارم مرا خبر داده اند از رسول خدا که من پیش از تو از دنیا میروم و مرا به زهر ستم شهید خواهند کرد.
مأمون گفت غرض تو از این سخنان آنستکه ولایت عهد مرا قبول نکنی تا مردم بگویند که تو ترک دنیا کرده ای حضرت فرمود بخدا قسم از روزی که خدا مرا خلق کرده دروغ نگفته ام و ترک دنیا برای دنیا نکرده ام و غرض تو را میدانم مأمون گفت غرض من چیست؟ فرمود غرض تو آنست که مردم بگویند که علی بن موسی الرضا ترک دنیا نکرده بود بلکه دنیا ترک او کرده بود اکنون که دنیا او را میسر شد برای طمع خلافت ولایتعهد را قبول کرد. مأمون در غضب شد و گفت سخنان ناگوار در برابر من میگونی و از سکوت من ایمن شده ای بخدا سوگند اگر ولایت عهد مرا قبول نکنی گردنت را میزنم الخ
وقتی انسان در تاریخ زیاد محض میکند و با تفکر مطالعه میکند می فهمد که سیاستمداران دنیا در هر زمان برای حفظ مقام و ریاست خود به هر کاری چنگ زده اند گاهی حفظ مقام آنها را وادار کرده که طرف خوبان و شیعیان را بگیرند و گاهی طرف دشمنان شیعه را.
چون در لوح فاطمه ای از مأمون بعفریت یاد شده معلوم میشود و او چه شیطانی بود که برای ریاست و خلافت برادرش را کشت و هر که بر او نفرین کرد جایزه داد و امام ۷ را هم مسموم کرد و معلوم شد همه آن اکرام و احترام و تفویض خلافت و ولایت عهدی همه و همه ظاهری بود و پس
عاقبت کار مأمون عباسی»
از مروج الذهب مسعودی چنین نقل شده مأمون به اراده فتح روم بأن طرف لشکر کشید و فتوحات بسیار نمود در بازگشت به چشمه ای بنام فریدون که معروف به قشیره است رسید. آب و هوای آن محل، منظره دلگشای سبزه زار اطراف آن چنان فرح انگیز بود که دستور داد و سپاه همانجا توقف نمایند تا از هوای آن سرزمین استفاده نمایند.
ص98
برای مأمون در روی همان چشمه جایگاه زیبایی از چوب و برگهای درختان آماده کردند در آنجا سیایستاد و صافی آب را تماشا میکرد. روزی سکه در آب انداخت نوشته آن از بالا آشکار خوانده میشد. از سردی آب کسی نمیتوانست دست خود را در میان آن نگه دارد. در این هنگام که مأمون غرق در تماشای آب بود یک ماهی بسیار زیبا باندازه نصف زراع مانند شمش نقره ای پیدا شد مأمون گفت هر کس این ماهی را بگیرد یک شمشیر جایزه دارد.
یکی از سربازان خود را در آب انداخت ماهی را گرفته بیرون آورد همینکه بالای تخت و جایگاه مأمون رسید ماهی خود را بشدت تکانی داد از دست او خارج شد و در آب افتاد بر اثر افتادن ماهی مقداری از آب بر سرو صورت و گلوگاه مأمون رسید ناگاه لرزش بی سابقه ای او را گرفت.
سرباز برای مرتبه دوم در آب رفت و ماهی را گرفت دستور داد آنرا بریان کنند ولی لرزه بطوری شدت یافت.
که هر چه لباس زمستانی و لحاف بر او میانداختند آرام نمیشد پیوسته فریاد میکشید البرد البرد، سرما سرما در اطرافش آتش زیادی افروختند باز گرم نشد. ماهی بریان را برایش آورد آنقدر ناراحت بود که نتوانست ذره ای از آن بخورد.
معتصم (برادر مأمون پزشکان سلطنتی این ماسویه و بختیشوع را حاضر کرده تقاضای معالجه مأمون را نمود آنها نبض مأمون را گرفتند گفتند:
ما از معالجه او عاجزیم این بحران حال و حرکات نبض مرگ او را مسلم میکند و در طب پیش بینی چنین مرضی نشده حال مأمون بسیار آشفته شد. از بدنش عرقی شبیه روغن خارج میشد. در این هنگام گفت: مرا بر بلندی ببرید تا یکمرتبه دیگر سپاه و سربازانم را ببینم شب بود مأمون را بجای بلندی بردند چشمش به سپاه بیکران در خلال شعاع آتش هائیکه کنار خیمه های بسیار زیاد افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد گفت.
( يا من لا يزال ملكه ارحم من قدرال (ملکه ای کسیکه پادشاهی او را زوالی نیست رحم کن بر کسیکه سلطنتش بپایان رسید.
او را به جایگاهش برگرداندند معتصم مردی را گماشت تا شهادت را تلقینش کند آن مرد با صدای بلند کلمات شهادت را میگفت این ماسویه گفت فریاد نکش الآن مأمون با این حالیکه دارد بین خدای خود و مانی (نقاش معروف فرق نمیگذارد. در این موقع چشمهایش باز شد چنان بزرگ و قرمز شده بود که انسان از نگاه کردنش وحشت داشت خواست این ماسویه را با دست خود در هم فشارد ولی قدرت نداشت همان دم از دنیا رفت و از
ص99
امام با هر لغت صحبت میکند
حدیث ع ۵۴»
احمد بن زیاد همدانی باسند خود از ابو الصلت هروی روایت کرد که گفت: حضرت رضا با افراد بزبان خودشان گفتگو میکرد و بخدا قسم فصیح ترین مردمان و عالمترین اشخاص به هر زبان و لغتی بود روزی به آن حضرت عرض کردم یا بن رسول الله من در شگفتم از اینکه شما بتمامی لغات با اختلافاتی که دارند اینطور مسلط هستید فرمود:
ای پسر صلت من حجت خدا بر بندگان اویم و خداوند حجتی برقومی نمی انگیزد که زبان آنانرا نفهمد و لغاتشان را نداند آیا این خبر بتو نرسیده است که امیرالمؤمنین الله فرمود: «أوتينا فصل الخطاب» ما داده شده ایم نیروی داوری و سخن قاطع) پس آیا این
آن ماهی نخورد و جنازه او را به محلی بنام طرطوس حمل کردند و در آنجا دفن کردند تمام شد آنچه سودی نقل کرده.
و شاید پیدا شدن آب و ماهی هنگام دفن حضرت رضا ۷ برای تنبیه مأمون بوده است که خداوند از او انتقام خواهد گرفت و سلطنت و ملک او از او گرفته خواهد شد و هلاکت او با آب و ماهی خواهد بود. از مرحوم محدث قمی)
باید سران ممالک جهان از تاریخ این خلفاء عبرت بگیرند.
مأمون برای رسیدن بهمین خلافت برادر خود امین را کشت و علی بن موسی الرضا عالی را شهید کرد.
هنگامیکه سر امین را برای او آوردند دستور داد در میان خانه بر چوبی نصب کردند تمام سپاهان خود را برای گرفتن جایزه احضار نمود هر کس جایزه میگرفت باید ابتدا امین را لعنت کند سپس جایزه را دریافت کند یکی از ایرانیان جایزه را گرفت گفتند سر را لعنت کن گفت خدا صاحب این سر را با پدر و مادرش لعنت کند و آنها را در محل اجدادش در جهنم بسوزاند.
در این موقع مأمون دستور داد سر را بزیر آوردند خوشبو کرده ببغداد فرستاد تا با جدش دفن کنند.)
ص100
نیرو جز معرفت به هر لغتی نیست. ( عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۵۳ ح ۳ سفينة البحار ج 1 جدید ص ۱۷۱ کلمه امن)
امام ولایتعهدی را به اجبار قبول کرد.
حدیث ع ۵۵
علی بن ابراهیم از پدرش از ابی الصلت الهروی روایت میکند که گفت:
مأمون به حضرت رضا گفت: یابن رسول الله همانا من فضل و علم و زهد و تقوی و عبادت ترا شناختم و ترا بر خلافت سزاوارتر میبینم از خود پس امام رضا الله فرمود: با بندگی خدای متعال افتخار دارم و باز هم در دنیا امیدوارم از شر دنیا نجات یابم و با
پرهیز از محرمات امید رسیدن به نعمات او را دارم و با تواضع در دنیا امیدوارم پیش خدای خود سر بلند باشم.
پس مأمون گفت بدرستیکه من صلاح در این میبینم که خودم را از خلافت بر کنار کنم و برای خلافت بشما بیعت نمایم پس حضرت رضا فرمود: اگر این خلافت از آن توست و خدا آنرا برای تو قرار داده پس بر تو جایز نیست لباسی را که خدا بر تو پوشانده در آوری و بدیگری بدهی و اگر این خلافت برای تو نیست پس برایت جایز نیست چیزی را که مال تو نیست بدیگری واگذار کنی
پس مأمون گفت ای پسر رسول خدا ناچار باید این امر را قبول کنید فرمود: من اینکار را قبول نمیکنم. تا چند روز مأمون اصرار میکرد وقتی که مأیوس شد. گفت: پس اگر خلافت را قبول نمیکنی و دوست نداری من بتو بیعت کنم پس مقام ولیعهدی را قبول کن که بعد از من خلافت از آن تو باشد حضرت رضا فرمود: بخدا قسم پدرم از پدرانش از امیرالمؤمنین از رسول خدا خبر داده بمن که من قبل از تو از دنیا میروم و مظلومانه
ص101
باز هر کشته میشوم و برای من ملائکه آسمانها و ملائکه زمین گریه میکنند و در دیار غربت در کنار هارون الرشید دفن میشوم پس مأمون گریه کرد و گفت: ای پسر رسولخدا کیست که ترا بکشد و یا بتواسائه ادب کند تا من زنده هستم پس حضرت رضا فرمود: اما من بدرستی اگر بخواهم بگویم کسی را که مرا میکشد میگویم.
مأمون گفت: ای پسر رسولخدا قصد تو این است که با این گفتار خودت را راحت کنی از این کار تا مردم بگویند تو در دنیا زاهد هستی
پس حضرت رضا فرمود:
بخدا قسم دروغ نگفته ام از روزی که خدای عزوجل مرا خلق فرموده و من برای دنیا از دنیا کناره گیری نمیکنم و بدرستیکه من میدانم تو چه اراده داری. پس مأمون گفت: من چه اراده دارم؟
امام فرمود: امان میدهی اگر راست بگویم:
گفت: تو در امانی فرمود تو با اینکارت میخواهی مردم بگویند که علی بن موسی الرضا در دنیا زهد نمیکند بلکه دنیا از او کناره گیری میکند یعنی بگویند چون بدستش نمیرسد خلافت نمیخواهد اگر برسد میخواهد چنانکه بطمع خلافت ولایتعهدی را قبول کرد پس مأمون غضبناک شد بعد گفت بدرستی که تو همیشه آنطوری که من دوست ندارم با من مواجه میشوی چون از غضب من در امان هستی پس بخدا قسم اگر ولایتعهدی قبول كني فيها والا مجبورت میکنم با این کار و اگر قبول کردی که کردی و اگر قبول نکردی گردنت را میزنم.
پس حضرت رضا فرمود:
خداوند مرا نهی کرده که با دست خود بهلاکت بیفتم پس اگر کار اینطور است هر چه تو گوئی عمل کن و منهم قبول میکنم
ولى من بشرطی این امر را قبول میکنم که کسی را بکاری نگمارم و کسی را از کاری
ص102
عزل نکنم و رسمی را نقض نکرده و سنتی را عوض نکنم بکارها از دور تماشا کنم پس مأمون باین شروط راضی شد و او را ولیعهد خود قرار داد در حالیکه امام به دوست نمی داشت. (1 بحار الأنوار ج ۴۹ ص ۱۲۹ ح ۳؛ مدينة المعاجز ج ۷ ص ۱۳۵ ح ۱۳۷ علل الشرايع ص ۲۳۷ ج ۱ عیون اخبار ج ۲ ص ۱۳۹ ح ۳ ۵ امالی صدوق ص ۶۸ ج ۳ ع اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۶۶ ج ۱۰۵ و عوالم ج ۲۲ ص ۲۸۱ ج ۱)
امام از نقشه مأمون با خبر است
حدیث ع ۵۶»
اسحاق بن حماد روایت میکند که مأمون مجالس بحث و انتقاد منعقد میکرد و مخالفین با اهلبیت را جمع میکرد و با آنها درباره امامت امیرالمؤمنین و برتری آن حضرت از جمیع صحابه بحث میکرد تا بدین وسیله خود را به امام رضا الله مقرب کند. و حضرت رضا به اصحابش و آنهایی که بایشان اطمینان داشت میفرمود: سخنان مأمون شما را فریب ندهد بخدا قسم مرا غیر از او کسی نخواهد کشت ولی باید من صبر کنم تا آنچه نوشته شده برسد. (بحار النوار ج ۴۹ ص ۱۸۹ ح ۱ مدينة المعاجز سید بحرانی ج ۷ ص ۱۴۹ ج ۱۴۰ عیون اخبار عربی ج ۲ ص ۱۸۴ ح ۱ عوالم ج ۲۲ ص ۳۰۷ ح ۱)
ص103
امام ولایتعهدی را با اکراه قبول کرد
حدیث ع ۵۷
علی بن ابراهیم از پدرش از ریان بن صلت روایت میکند که گفت:
بر علی بن موسی الرضا الله وارد شدم و عرضه داشتم که یا بن رسول الله مردم میگویند. شما با کمال زهد بدنیا و پارسایی که اظهار میدارید (با اینحال ولا يتعهدى مأمون را قبول کرده اید. آن بزرگوار فرمود:
خدا خود میداند که من تا چه حد اینکار را نمی پسندیدم ولی وقتیکه امر دائر شد میان قبول این امر و کشته شدن آنرا بر قتل خود برگزیدم وای برایشان آیا نمیدانند که یوسف پیامبر بود و چون ضرورت اقتضا کرد به پادشاه مصر گفت: اجعلنی علی خزائن الارض - الآية مرا هم ضرورت و ناچاری با کمال اکراه و نادلخوشی بدین کار کشید و پس از اینکه مشرف بر هلاک بودم آنرا به اکراه پذیرفتم و در این امر داخل نگشتم مگر مانند کسی که از آن خارج شده باشد و شکایت را بخدا میبرم و از او یاری میجویم(عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۳۱۱ ح ۲)
فرمود علی چطور در شوری وارد شد
حدیث ع (۵۸)
دقاق از محمد بن عرفه روایت کرده که گفت
به امام رضا عرض کردم ای پسر پیغمبر چه چیز ترا وادار کرد تا ولایتعهدی را قبول کردی؟
پس فرمود: آنچه که جدم امیر المؤمنین را وادار کرد که بشوری وارد شود.
مرحوم مجلسی در شرح این حدیث گفته:
ص104
تا مردم از خلافت ما مأیوس نباشند و بدانند که به اقرار مخالفین ما هم در این امر نصیبی داریم و احتمال دارد که در تشبیه آن مصالح نهانی در نظر گرفته شده است. ( بحار الأنوار ج ۴۹ ص ۱۴۰ ح ۱۴ نقل از عیون اخبار الرضا)
حرز، حضرت رضا را از شمشیرهای مأمون حفظ کرد
حدیث ع ۵۹
مرحوم شیخ صدوق از محمد بن احمد سنائی رضی الله عنه با سند خود از هر ثمه بن اعین روایت میکند که گفت:
من بر آقایم و مولایم علی بن موسی در خانه مأمون وارد شدم و در آنجا شایع شده بود که علی بن موسی از دنیا رفته است و این درست نبود من وارد شدم و اذن ملاقات طلبیدم، هر ثمه گوید:
درمیان خدام مأمون که مورد اطمینان بود جوانی بود بنام صبیح دیلمی و او سخت آقایم را دوست میداشت. در آن زمان آن جوان خارج شد و چون مرا دید گفت: ای هرثمه آیا تو نمیدانی که من در پنهان و آشکار معتمد مأمون هستم و از اصحاب سرو آشکار اویم؟ گفتم:
صحیح است. گفت ای هرثمه بدانکه مأمون مرا باسی نفر از غلامان دیگر که مورد اطمینان او و از اصحاب سر او بودند در اوائل شب طلب کرد من بر او وارد شدم و بقدری چراغ در آنجا روشن بود که شب چون روز روشن بود و در برابر او شمشیرهایی برهنه
روی زمین بود که همه را به زهر سیراب کرده بودند پس یک یک ما را طلبید و از ما عهد و پیمان گرفت در حالیکه جز ما احدی آنجا نبود و گفت این عهد بر شما لازم و مسجل است که باید بدان وفا کنید و باید آنچه که شما را بدان امر میکنم بدون تخلف
ص105
انجام دهید گوید ما نیز سوگند یاد کردیم که فرمانش را انجام دهیم سپس گفت: هر یک از شما شمشیری برگیرید و بروید تا خود را بخانه علی بن موسی برسانید و بر او در حجره اش وارد شوید پس او را در حال قیام یا نشسته یا در خواب دیدید سخنی باوی نگوئید و شمشیرهای خود را بروی فرود آورید و گوشت و خون و پوست و استخوان و مغز را در هم کوبید آنگاه فرشها را به روی او اندازید و شمشیرهای خود را بآن بسائید و پاک کنید سپس نزد من آئید و اگر اینکار را انجام دهید و پنهان دارید با خود قرار کرده ام که بهر یک ده بدره در هم و ده قطعه زمین زراعی از املاک خود بدهم و تا زنده ام این عطیه را از شما قطع نکنم صبیح ادامه داد که ما شمشیرها را برداشته و بحجره آن حضرت وارد شدیم آن بزرگوار بر پهلو خوابیده بود و انگشتان مبارکش را حرکت میداد و با خود سخنی میگفت که ما نمی فهمیدیم غلامان پیش رفته و شمشیرهای خود را بر او فرود آوردند ولی من شمشیرم را انداخته و ایستادم نظر کردم گوئی آن حضرت میدانست ما بر او هجوم میآوریم لباسی ببر نکرده بود که اسلحه بدان کارگر نباشد پس غلامان فرشها را بر روی او انداخته و نزد مأمون برگشتند او پرسید چه کردید؟ گفتند: بآنچه مأمور بودیم عمل کردیم. سفارش کرد این مطلب را جایی نگوئید و آنرا پنهان دارید چون صبح شد مأمون سر برهنه در مجلس خود نشست و دگمه های پیراهن باز کرد و وفات آن حضرت را اعلام کرد مهیای تعزیه داری گردید و وفات آن حضرت را اظهار میکرد سپس با پای برهنه و سر برهنه برخاسته براه افتاد و من نزدش بودم بسوی حجره حضرت رفت و در را باز کرد صدای همهمه آن حضرت را شنید بدنش بلرزه در آمد و بلند گفت: کیست در کنار او؟ گفتم یا امیرالمؤمنین ما نمیدانیم گفت زود ببینید کیست با او ما بسوی او شتافتیم ناگاه دیدیم ایشان در محراب خود نشسته و مشغول نماز است و تسبیح میگوید: من به مأمون گفتم در محراب شخصی را میبینم که نماز میخواند و تسبیح میگوید از این خبر بخود لرزید و بهتش گرفت و گفت:
ص106
شما بمن دروغ گفتید و مرا فریب دادید خدا شما را لعنت کند و از میان آن جماعت رو بمن کرد و گفت ای صبیح تو او را میشناسی ببین کیست نماز میخواند؟ گوید: من داخل حجره شدم و مأمون برگشت چون به آستانه در رسیدم صدا بلند کرده و فرمود: یا صبيح عرض کردم لبیک یا مولای و به رو در افتادم فرمود: برخیز خدایت رحم کند يُريدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُور الله بأفواههم و خواستند نور خدا را خاموش کنند ولی خداوند خواست که نورش را به اتمام رساند هر چند کافران خوش نداشته باشند صبیح گفت: نزد مأمون بازگشتم رویش چون شبی تار ظلمانی شده بود بمن گفت: تو پس از من چه یافتی؟
گفتم بخدا قسم که آن جناب در حجره سلامت نشسته بود و مرا نزد خود خواند و چنین و چنان گفت صبیح گفت: مأمون دگمه های جامه خود را بست و امر کرد لباس سلطنتی او را آوردند و آن را بپوشید و گفت: بگوئید علی بن موسی ناراحتی پیدا کرده بود و بیهوش شده بود و اکنون بهوش آمده است.
هر ثمه گوید من خدا را شکر و سپاس گفتم و حمد بسیار کردم آنگاه بخدمت حضرت وارد شدم چون مرا دید فرمود:
آنچه از صبیح شنیدی برای دیگران قصه مکن و باز مگوی جز از برای کسیکه خداوند قلب او را بمحبت و ولایت ما آزموده باشد. عرضه داشتم ای آقای من فرمانتان را اطاعت میکنم فرمود: ای هر ثمه مکراینان بما ضرری نمی رساند تا اینکه اجل مكتوب بسرآید و پیک مقصود سر رسد. (۱ عیون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۵۱۹ ح ۲۲ ۲ دلائل الامامة ص ۱۸۴؛ عيون المعجزات ص ۱۱۰ ح ۱۱۲؛ اثبات الهداة ج ۳ ص ۲۶۹ ح ۶۰؛ بحار الأنوار ج ۲۰ ص ۱۸۶ ح ۱۸ . ع عوالم ج ۲۲ ص ۳۴۷ ح ۱)
ص107
مأمون نتوانست ضرری بآن حضرت برساند
حدیث ع ۶۰
مرحوم سید بن طاوس در مهج الدعوات روایت کرده از ابو الصلت هروی که گفت: روزی مولای من على بن موسى الرضا در منزل نشسته بودند که مأمور مأمون وارد شد گفت:
امیرالمؤمنین شما را میخواند پس علی بن موسی برخاست و بمن فرمود: ای اباصلت او مرا در این وقت نخواسته مگر برای کاری سخت ولی بخدا قسم نمیتواند کاری کند که من دوست ندارم
بجهت کلماتی که از جدم رسولخدا بمن رسیده است. پس منهم با او خارج شدم و بمنزل مأمون داخل شدیم. پس وقتی امام رضا با و نگاه کرد این حروف را تا آخر قرائت فرمود پس وقتی پیش او رسید و مامون به او نگاه کرد گفت: یا ابا الحسن امر کردم که صد هزار درهم بشما بدهند و درخواستهای خانواده ات هم بنویس
پس وقتی آن حضرت برگشت برود مأمون با و نگاه میکرد و میگفت: من اراده کردم و خدا هم اراده کرد و آنچه خدا اراده کرده خوب است. ( ۱ مهج الدعوات سید بن طاوس ص ۳۴ بحار الانوار ج ۹۴ ص ۱۹۴ ذیل حدیث ۳ نقل از مکارم الاخلاق ص ۴۷۷)
و این حرز امام رضا الله همان رقعة الجيب آن حضرت است که باز سید بن طاوس روایت کرده از یاسر خادم آن حضرت وقتی امام بقصر حمید بن قحطبه وارد شدند پیراهن خود را در آوردند و دادند به حمید بن قحطبه بکنیزی داد بشوید ناگهان دید حمید آمد و عرض کرد ای سرور من این کاغذ در جیب پیراهن شما بود حضرت فرمود:
ای حمید این یک تعویذی است که از خودم جدا نمیکنم پس حمید گفت لطفاً بمن هم
ص108
بنویسید ( نسخه اش بمن هم بدهید
فرمود: این یک تعویذی است که هر کس آنرا در جیب خود نگهدارد بلا از او دفع میشود و از شر شیطان رجیم و سلطان ظالم در امان خواهد بود و این همان کلماتی است که امام هنگام ورود بمجلس مأمون خواندند و از شر او محفوظ ماندند چنانکه در حدیث ۶۰ گذشت.
و حضرات ائمه معصومین همه شان حرز دارند ولی در نز و عده ای از بزرگان بعضی از آنها خیلی مجرب است .
استادی داشتم در مشهد بنام حضرت آية ا... سید محمود مجتهدی سیستانی برادر آية ا... العظمی سید علی سیستانی روزی در محضرشان بودم عرض کردم استاد برای همراه داشتن کدام یک از حرزها خوب است؟ فرمود حرز حضرت رضا بعد از جیب پیراهن در آورد و نشانم داد که این کاغذ که پاره پاره هم شده رقعة الجيب حضرت رضا است بنده هم فرمایش سید بن طاوس را که با فرمایش استادم تقویت شد این حرز شریف را نوشتم و همراهم بود بعد توفیقی حاصل شد چاپ هم کردیم و در دسترس مؤمنین و دوستان قرار دادیم و همان رقعة الجيب در کتاب مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی هم نقل شده است و آن اینست «بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله أني أعوذُ بِالرّحمن منك إن كُنتَ تقياً أو غير تقى أخذتُ بالله السميع البصير على سمعك و بصرك لا سلطان لک علی ولا على سمعى ولا على بصرى ولا على شعرى ولا على بشرى و لا على لحمى ولا على دمى ولا على محى ولا على عصبى ولا على غطامى ولا على مالى ولا على اهلى ولا على ما رزقني ربي سترت بینی و بینک بستر النبوة الذى استتر به أنبياء الله من . سلطان الفراعنة جبرئيل عن يميني و ميكائيل عن يساری و اسرافيل من ورائی و محمد ﷺ أمامي و الله مطلع على يمنعك منى و يمنع الشيطان منى اللهم لا يغلب جهله أناتك أن يستفزني و
ص109
يستخفنى اللهم اليك التجأت اللهم إليك التَجَأْتُ اللَّهُمَّ إِلَيْكَ الْتَجَأْتُ . ( بحار الانوار ج ۶۴ ص ۱۹۲ ح ۱ نقل از عیون اخبار)
و حالا ده کرامت و معجزه که بعد از شهادت در کنار قبر آن حضرت ظاهر شده است.
نوری دید و آمد قفل برایش باز شد
حدیث ع ۶۱»
ابو طالب حسین بن عبدالله طائی روایت میکند از محمد بن عمر نوقانی که شنیدم میگفت من شبی تاریک در شهر خود نوقان در بالا خانه ای بخواب بودم یکمرتبه از خواب پریدم و نظر کردم در آن ناحیه ای که قبر علی بن موسی الرضا در سناباد بود دیدم نوری بلند شد تا بآسمان و تمام آن ناحیه را مانند روز روشن کرده من در مورد امامت آن حضرت در شک بودم و باور نمیکردم که او بر حق باشد. مادر که او نیز در امر امامت او مخالف بود و او را باور نداشت. گفت : ترا چه میشود؟
گفتم: نوری ساطع میبینم که تمامی فضا را گرفته است و آن مشهد از پرتو آن پر شده است سپس مادرم گفت:
چنین چیزی امکان ندارد و جز این نیست که این خود از وسوسه شیطان است و گفت در شب دیگری که تاریکی آن شدیدتر بود از شب اول مانند همان شب تکرار شد و آن مشهد از نور پر شده بود. در اینحال مادرم را خبر کردم و بدانجا آوردم تا او نیز آنچه را که من میدیدم با چشم خود دید که تمام منطقه سناباد از نور پر شده است. آنرا عجیب دانست و بنا کرد حمد خدا گفتن الا اینکه مانند من درست ایمان نیاورد.
پس من قصد زیارت آنحضرت کردم و چون بدانجا آمدم در حرم را بسته دیدم با خدای خود گفتم پروردگارا اگر امر رضا حق است این در بسته را باز کن آنگاه با دست
ص110
بر در زدم در گشوده شد.
در دلم گفتم شاید این در قفل نبوده و من اشتباه کردم پس در را بستم آنچنانکه بدون کلید باز شدنش امکان نداشت آنگاه گفتم: خداوندا چنانکه امر امامت رضا حق است. این در را برای من بگشا سپس دست بر در گذاردم و فشار دادم در بازگردید و من داخل شدم و زیارت کردم و نماز زیارت خواندم و در امر آن بزرگوار دلم بیدار شد و آگاهی یافتم و پس از آن در هر شب جمعه از نوقان بزیارت آن حضرت میروم و در آنجا نماز می خوانم تا این زمان. (۱ عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۶۸۵ حدیث ۱ بحار الأنوار ج ۴۹ ص ۳۲۹ حدیث ۱)
از مصر برای زیارت امام رضا آمد و دید که
حدیث ع ۶۲)
محمد بن ابی القاسم تمیمی هروی رحمه الله روایت میکند از علی بن حسن مهستانی شنیدم میگفت من مرو رود بودم در آنجا مردی از اهالی مصر را دیدم که نامش حمزه بود و از آن سرزمین میگذشت برای من نقل کرد که او بقصد زیارت مشهد حضرت رضا از مصر بسوی طوس خارج شده است و چون بمزار و حرم داخل شده هنگام غروب بود و جز او کسی در حرم نبوده وی زیارت میکند و نماز مغرب را بجا میآورد و میماند تا نماز عشا را نیز بجا آورد خادم قبر مطهر از او میخواهد که از حرم خارج شود تا در حرم را قفل کند. او از خادم درخواست میکند که در را بروی او قفل کند و او در حرم بماند تا شب بیتوته کند و تا صبح عبادت کند چون از راه بسیار دور آمده و نیازی بخارج کردن او از حرم نیست خادم در را قفل کرد و او را در حرم رها میکند و میرود. او در حرم مطهر تا پاسی از شب مشغول نماز شده و خسته میشود و در کناری نشسته سر بزانو نهاده ساعتی
ص111
استراحت کند و چون قدری از خستگی در آمد سر برداشته و بر سطح دیواری که روبروی او بود می بیند دو بیت شعر نوشته شده که ترجمه آن چنین بود:
هر کس بخواهد قبری را زیارت کند که خداوند از زائر آن رفع هم و غم و حزن کرده و فرجی در کار او دهد پس بیاید این قبر را که خداوند یکتن از دودمان محمد پیامبر خدا را در آن مسکن داده زیارت کند. مرد مصری گفت:
برخاستم و بنماز ادامه دادم تا وقت سحر شد. آنگاه مانند اول نشستم و سر بزانو نهادم و چون سر برداشتم چیزی نوشته بر دیوار ندیدم و آن نوشته را هم چنان دیدم که هنوز خشک نشده بود که گویا تازه نوشته بودند. گوید صبر کردم و صبح دمید و خادم در را باز کرد و از در خارج شدم. ( عيون اخبار مترجم ج ۲ ص ۶۸۹ ح ۴ - بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۲۸ ح ۴)
خواسته غلام فوراً بر آورده شد»
حدیث ع ۶۳
ابو علی معادی از ابوالحسن هروی روایت کند که گفت:
مردی از اهالی بلخ با غلامش بزیارت حضرت علی بن موسی الرضا آمدند و هر دو مشغول زیارت شده و پس از آن مرد به بالا سر حضرت و غلام بسمت پائین پا رفته مشغول نماز شدند و چون نماز خواندند بسجده رفتند و سجده شان بسیار طولانی شد تا اینکه آن مرد سر از سجده برداشت و غلام خود را در حال سجده دید او را صدا کرد غلام سر از سجده برداشت و گفت:
لبیک ای آقای من چه میفرمائید؟
مرد گفت میخواهی ترا آزاد کنم؟ آیا در سجده ات همین را از خدا خواستی؟ غلام
ص112
گفت بلی مرد گفت ترا در راه خداوند آزاد نمودم و آن کنیز را که در بلخ دارم آزاد نمودم و برای خشنودی خداوند بتو تزریج کردم و مهریه او را فلان مبلغ معین برای او از جانب تو بر ذمه گرفتم و فلان ملک که در فلان محل دارم برای شما دو تن و اولادتان نسلی بعد از نسل وقف کردم این امام را شاهد گرفتم غلام شروع کرد بگریستن و سوگند یاد کرد و گفت:
بخداوند متعال و این امام بزرگوار قسم که من در سجده ام چیزی جز این از خدا نخواستم و اکنون سرعت اجابت دعا را دریافتم. (عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۶۹۴ ح ۷ و بحار الأنوار ج ۴۹ ص ۳۳۰ ح ۷.)
باز شدن زبان مؤذن در حرم امام رضا
حدیث ع ۶۴»
ابو على معاذی گوید: ابو نصر مؤذن که از اهل نیشابور بود برای من نقل کرده گفت: بمرضی سخت مبتلا شدم چنانکه زبانم سنگین شده و قدرت تکلم را از دست دادم با خود فکر کردم بزيارت على بن موسى الرضا الله بروم و در حرم مطهرش از خداوند شفای خود را بخواهم و آن امام را بدرگاه خداوند شفیع آورم تا اینکه خداوند مرا شفا دهد و از این مرض نجات یابم و زبانم باز گردد پس بر چهار پائی سوار شدم و قصد مشهد کردم و موفق شده و قبر امام رضا الله را زیارت کردم و بسجده رفته آنچه توانستم دعا کردم و از خدا خواستم که زبان مرا شفا دهد و صاحب آن مزار را در نزد خدا شفیع قرار دادم. پس در آنحالت از هوش رفتم و در خواب دیدم که گویا قبر شکافته شد و مردی سالدار سخت گندمگون از آن بیرون آمد و بمن نزدیک شد و گفت:
ای ابا نصر بگو لا اله الا الله من اشاره کردم و با ایماء گفتم چگونه بگویم و حال آنکه
ص113
زبانم بسته است و یارای تکلم ندارم؟
گوید او صیحه زد بر من که قدرت خدا را منکر میشوی بگو: لا اله الا الله من ناگهان زبانم باز شد و گفتم لا اله الا الله و پای پیاده بمنزلم برگشتم در حالیکه میگفتم: لا اله الا الله زبانم باز شد و دیگر پس از آن بسته نشد. (عيون اخبار مترجم ج ۲ ص ۶۹۵ ح ۸ و بحار النوارج ۴۹ ص ۳۳۱ ح ۸)
آهو هم بحرم پناهنده شد و نجات یافت
حدیث ع ۶۵)
مرحوم شیخ صدوق از محمد بن احمد ابوالفضل نیشابوری روایت میکرد او می گوید از حاکم رازی دوست ابی جعفر شنیدم گفت:
ابو جعفر عتبی مرا نزد ابو منصور بن عبد الرزاق فرستاد و چون روز پنجشنبه بود از او اذن خواستم که بزیارت حضرت رضا بروم گفت بشنو برای تو در امر این مشهد و زیارتگاه مقدس چیزی بگویم آنگاه گفت: من در ایام جوانی نادان بودم و بر زوار و اهل این مشهد آزار میرساندم و راه را بر زوار آن میبستم و متعرض زائران میشدم و آنها را لخت میکردم و اموالشان را میگرفتم پس روزی بشکار رفته بودم آهوئی را دیدم و تاز ی سگ شکاری خود را در پی آن فرستادم و پیوسته آن تازی او را تعقیب میکرد تا اینکه آهو بداخل محیط آن مشهد پناه برد و ایستاد و تازی هم در مقابل او ایستاد و نزدیک آن نمی رفت و من هر چه میکردم که سگ نزدیک بآن شود نمیشد. چون آهو از جای خود حرکت میکرد تازی آنرا دنبال مینمود تا آهو داخل حجره ای از حجره های صحن مقدس شد و من بصحن داخل شدم و آهو را ندیدم از ابونصر قاری پرسیدم: آهوئی که الان داخل صحن شد کجا رفت؟
ص114
گفت آنرا ندیدم در مکانی که آهو داخل آن شده بود رفتم. پشک و اثر آمدن آهو را دیدم اما خود آنرا ندیدم با خدا عهد کردم که از آن پس زوّار را اذیت نکنم و متعرض ا آنان نشوم مگر کار خیر و رفع حاجتشان.
و پس از آن هرگاه برای من مشکلی روی میداد بزیارت آنحضرت میرفتم و در آنجا دعا و ناله و زاری میکردم و حاجت خود را از خداوند میخواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت میفرمود.
و در آنجا از خداوند خواستم که بمن پسری عنایت فرماید دعایم مستجاب شد و دارای پسری شدم و چون بحد بلوغ رسید او را کشتند من باز بمشهد رفتم و از خداوند خواستم پسری بمن روزی کند.
خداوند فرزندی پسر برای بار دوم بمن داد و تا اکنون در آنجا حاجتی از خدا نخواسته ام جز اینکه خداوند بمن عطا فرموده است.
و این آن چیزی است که برای من از برکت این مرقد مطهر که خداوند بر ساکنش درود فرستد بطهور رسیده است. (عيون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۷۰۱ ح ۱۱ و بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۳۳ ح ۱۲.)
داستان این جوان شبیه است به داستان هارون الرشید و پناه بردن آهوان به قبر امیرالمؤمنین خلاصه آنرا بخوانید.
تا زمان هارون الرشید خلیفه عباسی قبر مطهر امير المؤمنین علی بن ابی طالب پنهان بود و غیر از ائمه اطهار کسی نمیشناخت یک روز هارون در شکارگاه چند آهو دید و تازی ها را بطرف آنها روانه کرد تازی ها نزدیک بود به آهوها برسند ناگاه آن حیوانات
مظلوم خود را به بالای تپه ای رساندند تا آهوها به آن تپه پناهنده شدند تازی ها برگشتند و نمیتوانستند جلو بروند و از دور نگاه میکردند تا آهوها از تپه پائین میآمدند باز آن
ص115
سگان شکاری آنها را تعقیب میکردند باز آن آهوها خود را بروی تپه میرساندند. هارون چون این قضیه را دید تعجب کرد و گفت در این تپه یک سری هست بروید کسی از محل پیدا کنید شخصی مسنی آوردند و از او این تپه و جریان حال را سئوال کرد. آن مرد از هارون امان گرفت. هارون گفت در امانی آن مرد گفت یا امیرالمؤمنین از پدرانم شنیدم که این تپه قبر مطهر امير المؤمنین علی بن ابیطالب است تا هارون فهمید اینجا قبر علی بن ابیطالب است. با ادب رفت و زیارت کرد و دستور داد ظاهر قبر را بسازند. الحدیث
فرزند گم شده را بآغوش پدر برگردانید
حدیث ع ۶۶
ابو العباس احمد بن محمد حاکم رضی الله عنه گوید از عامر بن عبدالله بیرودی که حاکم مرو بود و او از جمله محدثین بشمار میرفت شنیدم میگفت: در طوس بزیارت مرقد شریف علی بن موسی الرضا رفتم و در آنجا مردی ترک زبان را دیدم که داخل قبه شد و در بالا سر امام ایستاد و شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن و بزبان ترکی دعا میکرد و میگفت:
پروردگار من اگر فرزندم زنده است فاصله میان من و او را بردار و او را بمن و مرا به او برسان و اگر از دنیا رفته است مرا از خبر او و محل دفنش آگاه گردان و چون من ترکی میدانستم حاجت او را فهمیدم پیش رفته پرسیدم ترا چه شده چرا بیتابی میکنی؟ گفت: من فرزندی داشتم که در حرب اسحاق آباد با من بود و او را گم کرده ام و ندانستم چه شد و سالهاست که خبری از او ندارم و مادرش شب و روز مرتب در غم او میگرید و ناله میکند. و من آمده ام اینجا دعا میکنم که خداوند این مشکلم را حل کند چون شنیده ام دعا در این مكان مستجاب است.
عامر بن عبدالله گوید: من بحال او رقت کردم و دست او را گرفته از حرم بیرون بردم تا
ص116
بخانه برم و از او پذیرائی کنم و چون از آن مسجد خارج شدیم جوانی بما برخورد که قامتی کشیده داشت و تازه پشت لبش سبز شده بود و جامه ای وصله دار بر تن داشت چون آن مرد چشمش بد و افتاد برجست و او را در آغوش گرفت و بنا کرد به گریه کردن و هر دو یکدیگر را شناختند و این همان پسرش بود که سالها در انتظارش بود و در حرم دعا میکرد که خدا او را بوی برساند یا از خبرش آگاه سازد. گوید:
از او پرسیدم چگونه تو باینجا آمدی؟ گفت پس از قضیه اسحاق آباد به طبرستان افتادم و مردی از اهل دیلم مرا بخانه خود برد و تربیت کرد و اکنون چون بسن بلوغ رسیدم بسراغ پدر و مادرم که از آن دو هیچگونه خبری نداشتم بیرون آمدم و چون راه را نمی دانستم با گروهی که بدین سوی رهسپار بودند همراه شدم و به اینجا رسیدم. آن مرد ترک زبان گفت:
از برای من از این مرقد شریف چیزیکه یقین مرا محکم نمود دیدم و اکنون قسم یاد میکنم و برخود واجب میگردانم که از مجاورت این مشهد تا زنده هستم دست برندارم. (عیون اخبار الرضا مترجم ج ۲ ص ۷۰۶ ح ۱۳. بحار الانوار ج ۴۹ ص ۳۳۶ ح ۱۴.)
پیرزن گفت پول سوغاتی را امام میدهد
حدیث ع ۶۷
صاحب منتخب التواریخ نقل میکند از مرحوم حاج ملاغلامحسین از غدی که مشهور . به حاجی آخوند که از موثقین و محبین احقر بود.
بلا واسطه نقل کرد که زنی از محارم منسوبین ما که بسیار فقیره و مؤمنه بود سالی یک مرتبه از از غد که چهار فرسخی مشهد مقدس است پیاده بزیارت حضرت رضا مشرف
ص117
میشد و وقت برگشتن بجهت هر یک از اطفالی که در قبیله بودند سوغاتی میآوردند از قبیل کفش و کلاه و سایر لوازم
ما میگفتیم شما که با دست خالی و پای پیاده میروی پول از کجا می آوری که اینها را می خری؟ میگفت وقتی که میروم بحرم مطهر حضرت را میان ضریح می بینم احوال مرا و احوال اطفال و عدد آنها را میپرسد و باندازه بمن پول میدهد که بجهت اطفال سوغاتی بخرم مگر شما که بزیارت میروید حضرت را نمی بینید؟
ما در جواب آن مخدره سکوت میکردیم و خیال میکردیم که این زن بزیارت میرود و در مشهد تکدی میکند لذا این سفر که روانه مشهد مقدس شد منهم پشت سرش آمدم دیدم آن زن رفت بمنزل یک نفر از غدیها منهم در بیرون آن منزل منتظر بودم تا وقتیکه تجدید وضو کرد و بیرون آمد که بزیارت مشرف شود منهم پشت سرش رفتم تا داخل حرم مطهر شد و خود را بضریح مطهر چسبانید منهم درب حرم ایستادم تا از حرم خارج شد من رفتم نزدیک سلام کردم چشمش که بمن افتاد اظهار بشاشت کرد گفتم
مقابل ضریح چقدر طول دادی؟
گفت بلی حضرت از من احوالپرسی کرد و احوال اطفال قبیله را پرسید و پول بمن داد که بجهت اطفال سوغاتی بخرم.
دستش را باز کرد دیدم چند قرآن میان دستش هست.
فهمیدم بواسطه اخلاصی و صدق خود این زن رسیده بان مقامی که باید برسد هر چه کردم پولها را از او بگیرم که بجهتش سوغاتی بخرم راضی نشد و گفت: باید خودم سوغاتی بخرم. (منتخب التواريخ مرحوم حاج محمد هاشم خراسانی ص ۶۷۸)
ص118
قسم دادن حضرت رضا را به جدش
حدیث ع ۶۸)
باز هم در کتاب منتخب التواریخ از دارالسلام نوری و او از کتاب وسيلة الرضوان و او از كتاب عيون الزكاء نقل میکنند
دو برادر بودند یکی از طلاب علوم دینی و دیگری از اتباع سلطان بود و او بسیار ظالم و جابر بود و متصل مسلمانان بتظلم می آمدند نزد برادر عالم آن بیچاره هم هر قدر نصیحت میکرد اثری نمی بخشید.
همیشه از اعمال برادرش که از اتباع سلطان بود در خجلت و انفعال بود پس برادر عالم قصد کرد بزیارت حضرت رضا برود آمد بخانه آن برادر که با او وداع کند برادرش را در خانه ندید با اهل بیتش وداع کرد و آمد بعزم خراسان.
چون برادرش بخانه آمد و از قضیه با خبر شد بر اسب سوار شده و خود را به برادر رسانید که با او وداع کند بعد که از وداع برادر فارغ شد خواست برگردد فکر کرد که خوبست منهم با برادرم مشرف شوم پس با برادرش و سایر زوار روانه شد بجانب مشهد مقدس در بین راه بر حسب عادت خود بزوار ظلم میکرد و آنها را دشنام میداد و آنها میآمدند نزد برادر عالم و شکایت میکردند او هم بود هر قدر نصیحت میکرد اثری نداشت و همیشه از زوار خجلت زده و سربزیر میکرد از اعمال زشت برادرش
تا آنکه برادر ظالم مریض شد و در بین راه از دنیا رفت زوار مسرور و خوشنود از فوت او شدند. پس برادر عالم او را غسل داد و بر اسب او جنازه او را حمل کرد همراه خود آورد بمشهد و او را دور مرقد مطهر طواف داد در جوار حضرت رضا دفن کرد چون شب شد در خواب دید که گویا زیارت نموده و از حرم خارج شده پس دید باغی در پهلوی حرم مطهر است داخل باغ شد و دید در نهایت صفا و ضیاء است نهرها و درختان و عمارات عالیه در آن باغ هست و خدام زیادی هم حاضرند و شخص بزرگی در میان عمارت نشسته
ص119
و در راست و چپ او خدام زیاد صف کشیده اند آن شخص عالم متحیر شد که آیا این شخص متشخص کیست ناگاه آن شخص از جای خود برخاست و آمد نزد آن عالم بقدمهای او افتاد آن عالم نگاه کرد دید برادرش هست که دیروز او را دفن کرده گفت برادر تو از اتباع ظلمه بودی چه شد که باین مقام و منزلت رسیدی گفت: برادر تمام این نعمتها از برکات تو بمن رسیده
بدانکه وقت احتضار جان دادن بمن خیلی سخت شد چون مرا میان تابوت گذاردند و او را بر اسب حمل کردند جنازه و اسب یک پارچه آتش شد و دو نفر به منظر در کمال خشونت آمدند و بدستشان حربه آتش بود مرا متصل عذاب میکردند من هر قدر بشما و سایر زوار استغاثه میکردم فایده نبخشید و همیشه معذب بودم تا داخل شهر مشهد شدیم چون بصحن مقدس رسیدیم آن دو نفر که مرا عذاب میکردند یک طرف ایستادند جنازه و اسب بحال اصلی برگشت ابداً اثری از آتش باقی نماند پس جنازه مرا میان صحن گذار دید و رفتید آند و نفر هم از دور مقابل من ایستاده بودند حال منهم متغیر بود و هر قدر فریاد میزدم مرا از دست این دو نفر خلاص کنید کسی اعتنا نمیکرد.
پس شما عصر آمدید که جنازه مرا ببرید میان روضه مقدسه که طواف دهید چون جنازه من داخل روضه مقدسه شد دیدم حضرت رضا الله بالای صندوق مطهر نشسته و شخص نورانی هم نزدیک بحضرت ایستاده پس من سلام کردم حضرت صورت از من برگردانید آن مرد نورانی بمن گفت که التماس کن حضرت از تو عفو کند پس من التماس کردم حضرت اعتنائی نفرمود مرتبه دوم که مرا طواف میدادند باز آن مرد نورانی بمن گفت به حضرت التماس کن التماس کردم حضرت اعتنائی نکرد و صورت از من برگردانید چون مرتبه سوم شد که در طواف بآن مرد نورانی رسیدم گفت: التماس کن و حضرت را قسم بده بحق جدش پیغمبر صلی الله علیه و آله که از تو بگذرد والا اگر از حرم بیرون شوی باز همان عذابها از برای تو خواهد بود پس من حضرت را قسم دادم بحق
ص120
جدش که از گناهان من بگذرد عرضه کردم من زوار تو هستم و طاقت عذاب ندارم.
پس حضرت توجهی فرمود و به آن مرد نورانی فرمود:
لا يدعون لنا وجهاً للشفاعة یعنی از برای ما آبروئی نگذاشتند که شفاعت کنیم. و کاغذی بمن مرحمت فرمود چون خواستند جنازه مرا از حرم بیرون کنند آن کسی که جلو جنازه من بود فریاد زد هذا عتیق الرضا این آزاد شده رضاست.
پس مرا باین باغ آوردند و ابداً آن دو نفر را ندیدم و باین نعمتها نائل شدم و تمام اینها از برکات تو شد که جنازه مرا باین مکان شریف دفن کردی و اگر جنازه مرا باین مکان نمی آوردی تا قیامت معذب بودم پس برادر عالم از خواب بیدار شد و مسرور بود از مهربانی حضرت رضا نسبت بزوارش. (منتخب التواريخ مرحوم خراسانی ص ۶۷۹)
شفاعت از گنهکاران که در جوارش مدفونند
حدیث ع ۶۹
باز در دارالسلام نوری از وسیلة الرضوان نقل کرده از میر معین الدین اشرف که از صلحاء خدام روضه رضویه بود گفت:
من در دارالحفاظ خوابیده بودم در عالم رؤیا دیدم که از روضه مقدسه بیرون شدم بجهت تجديد وضو چون رسیدم بصفه میر علی شیر دیدم جماعت زیادی داخل صحن شدند و جلو آنها شخص نورانی صبیح الوجه عظیم الشانی بود و پشت سر آن آقا جماعتی - بودند که در دستشان کلنگها بود.
چون بوسط صحن رسیدند آن آقای نورانی به آن کلنگ دارها فرمودند: این قبر را بشکافید و این خبیث را بیرون آورید سئوال کردم این آقای نورانی کیست؟
ص121
گفتند: حضرت امیرالمؤمنین الله است چون شروع کردند بکندن قبر ناگاه حضرت ثامن الائمه از میان حرم بیرون شد و آمد خدمت جدش حضرت علی سلام کرد حضرت علی جواب دادند بعد عرض کردند یا جداه سئوال میکنم که این میت را عفو فرمائی و تقصیراتش را بمن ببخشی حضرت امیر فرمودند نمیدانی که این فاسق فاجر شارب الخمر بوده؟ حضرت رضا له عرضه کرد بلی ولکن در وقت فوتش وصیت کرده که مرا در جوار حضرت رضا دفن کنید چوت پناه بمن آورده از شما امید عفو دارم
حضرت امیر فرمود:
من او را بتو بخشیدم و تشریف برد پس من در حال خوف و وحشت از خواب بیدار شدم و بعضی از خدام را از خواب بیدار کردم و با آنها آمدیم بآن موضع دیدیم قبر تازه ایست که مقداری از خاکش هم بیرون ریخته شده سئوال کردم از صاحب قبر؟
گفتند: قبر بعضی از اتراکست که دیروز دفن شده است.
نجات دختر اسیر شده و برگشت او بدامن مادر
حدیث ع ۷۰)
مرحوم سید نعمت الله جزائری نقل کرده که زمانیکه من مشرف شدم بزیارت حضرت على بن موسى الرضا هنگام مراجعت در سنه هزار و یکصد و هفت از راه استرآباد عبور کردم.
در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحاء برای من نقل کرد که چند سال قبل در حدود هزار و هشتاد طایفه ترکمن هجوم آوردند باستر آباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسیر کردند.
از جمله دختری را بردند که مادر بیچاره اش بغیر از او فرزندی نداشت و چون آن پیرزن بچنین بلیه ای گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گریه می کرد و آرام و قرار
ص122
نداشت.
تا اینکه با خود گفت حضرت رضا الله ضامن بهشت شده است برای کسیکه او را زیارت کند پس چه گونه میشود که ضامن برگشتن دختر من نشود پس خوب است که من بزیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن بزرگوار بخواهم این بود که حرکت کرد و آمد تا بفیض زیارت آنحضرت رسید و دعا میکرد و دختر خود را طلب میکرد.
و اما از آن طرف دختر را که اسیر کرده بودند بعنوان کنیز فروختند بتاجری بخارائی و آن تاجر دختر را بشهر بخارا برد تا بفروشد و در بخارا شخص مومن و صالحی از تجار در عالم خواب دید که در دریای عظیمی غرق شده و دست و پا میزند تا اینکه خسته شد و نزدیک بود هلاک شود.
ناگاه دید دختری پیدا شد و دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا بیرون آورد.
بیننده خواب از آن دختر تشکر کرد و نگاهی بصورت او نمود و از خواب بیدار شد لکن آن روز از آن خواب بسیار متفکر بود تا اینکه آمد بحجره تجارتی خود ناگاه شخص نزد وی آمد و گفت:
من کنیزی دارم میخواهم بفروشم و اگر تو بخواهی او را خریداری کن
پس آن مرد تاجر را با خود برد و دختر را بوی نشان داد.
تا چشم مؤمن بان دختر افتاد دید همان دختر است که او را دیشب در خواب دیده که از دریا نجاتش داد بسیار متعجب شد و با خوشحالی تمام او را خرید و بخانه آورد و از احوال او و حسب و نسب او پرسید آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بیان کرد آن تاجر از شنیدن این قضیه بحالت دختر رقت کرد و دانست دختری است مؤمنه و شیعه.
پس بآن دختر گفت:
باکی بر تو نیست و اندوهی نداشته باش زیرا که من چهار پسر دارم و تو هر کدام از .
ص123
ایشان را که بخواهی برای خود بعنوان شوهر اختیار کن دختر گفت: هر یک از ایشان که شرط کند مرا با خود به مشهد مقدس بزیارت حضرت رضا ببرد من او را میخواهم.
پس یکی از آن چهار پسر این شرط را قبول کرد و دختر را به حباله نکاح خود در آورد.
آنگاه زوجه خود را برداشت و بعزم عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه ارواحنا فداه حرکت کرد لکن دختر بین راه بیمار شد و شوهر به هر قسمی بود با حال بیماری او را بمشهد مقدس رسانید و جایی برای سکونت اختیار کرد و خود مشغول پرستاری گردید. لکن از جهت اینکه از عهده بیمار داری و پرستاری او بر نمی آمد در حرم مطهر حضرت رضا از خدای متعال در خواست کرد زنی پیدا شود که از زوجه او پرستاری کند.
چون این حاجت را از خدا طلبید و از حرم شریف بیرون آمد در دارالسیاده پیرزنی را دید که رو بجانب مسجد میرود.
بان پیرزن گفت ای مادر من شخصی غریبم و زنی دارم بیمار شده و من خودم از پرستاری او عاجزم خواهش دارم اگر بتوانی چند روزی نزد من بیائی و برای خدا از مريضه من پرستاری کنی آن پیرزن در جواب گفت:
منهم اهل این شهر نیستم بزیارت آمده ام و کسی را هم ندارم و حال محض خوشنودی این امام مفترض الطاعه میایم تا قبول کرد با هم بمنزل آن جوان رفتند در حالیکه آن مریضه در بستر افتاده بود و ناله میکرد و روی خود را پوشیده بود پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد دید آن مریضه دختر خود اوست که از فراقش میسوخت. پیرزن تا دختر را دید از شوق فریاد زد که بخدا قسم این دختر من است دختر هم تا چشم باز کرد مادر خود را ببالین خود دید بگریه درآمد که این مادر من است.
آنگاه مادر و دختر هم دیگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهای امام هشتم صلوات الله
ص124
علیه و آله اظهار مسرت و خوشحالی کردند. (كرامات رضویه ج ۱ ص ۲۷۴ کرامت هفتم نقل از سید نعمت اله جزائری و محدث نوری در دارالسلام از . جلد سوم رياض الابرار سید مذکور نقل کرده.)
آری چنین است که زیارت حضرت ثامن الائمه حزن و اندوه را بر طرف میکند چنانکه از جابر جعفی از حضرت باقر و او از حضرت سیدالشهداء و او از حضرت امیرالمؤمنین و او از حضرت رسول صلى الله عليه آله نقل کرده اند که فرمود زود باشد که دفن شود پاره ای از تن من در زمین خراسان هیچ اندوهناک و محزونی او را زیارت نمیکند مگر اینکه خدای متعال حزن و اندوه او را برطرف سازد و هیچ گنه کاری آن بزرگوار را زیارت ننماید مگر اینکه پروردگار متعال گناهان او را بیامرزد.
و این حدیث را در دومین حدیث از فضیلت زیارت آن حضرت نقل کردیم مراجعه فرمائید. تا اینجا هفتاد حدیث از معجزات و پیشگوئیها و علم غیب و کرامات آن حضرت را ملاحظه فرمودید البته کرامات آن بزرگوار مخصوصاً در این هزار و دویست سال بالخصوص در کنار مرقد مطهر آن بزرگوار از حد شمارش خارج است که ما فقط برای نمونه ده حدیث از کرامات آن سرور کنار قبر مطهر بیان کردیم بقول یکی از دانشمندان اگر قرار باشد تمام کرامات حضرت رضا نوشته شود برای هر سال لااقل دو جلد کتاب جمع میشود و در این خصوص هم کتابهایی جمع آوری میشود ظاهراً بنام دار الشفای امام رضا که در آن شفا یافته گان و آنهائیکه توسط حضرت رضا علیه السلام رفع گرفتاری میشود. از آنها چاپ میشود چون مقصود ما در این کتاب ذکر یکصدوده حدیث از پاداش زیارت و معجزات و کرامات و فرمایشان آن حضرت بعدد اسم مبارکش - که علی است لذا از سه قسمت و از هر کدام مقدار معینی انتخاب کردیم مثلاً عین هفتاد است ما از معجزات و کرامات و پیشگوئیها هفتاد حدیث و لام سی است از پاداش و فضیلت زیارت سی حدیث و یاء ده است از فرمایشات آن حضرت ده حدیث نقل کردیم.
ص126
تا اینجا هفتاد حدیث بعدد حرف ع از معجزات و کرامات و پیشگوئیهای آن حضرت را که قسمت اول بود تمام کردیم و حالا قسمت دوم که حرف ل است تعداد سی حدیث از فضیلت زیارت آن بزرگوار نقل میکنیم.
نکته قابل توجه
لازم دیدم قبل از ذکر احادیث فضیلت زیارت چند سطری درباره زیارت و مخصوصاً واژه زیارت قبور ائمه علیهم السلام ذکر کنم.
ص126