عللی که بموجب آنها مأمون آنحضرت را مسموم کرد
تمیم بن عبدالله بن تمیم قریشی از پدرش از پدرش و او از احمد بن علی انصاری روایت کرد که گفت من از ابو الصلت هروی پرسیدم:
چگونه مأمون با آن اکرامی که از علی بن موسی الله میکرد و محبتی که به او داشت تا آنجا که او را ولیعهد خود قرار داد دلش طاقت آورد که آن حضرت را بکشد؟ در پاسخ من گفت: آری مأمون بجهت شناسایی که از علم و فضل آنحضرت داشت او را اکرام و محبت مینمود.
اما اینکه او را ولیعهد خود قرار داد نظرش این بود که بمردم بفهماند که او بدنیا علاقه دارد و ریاست طلب است تا مردم از عقیده ایکه با و دارند باز گردند و از چشم دیگران بیفتد. ولی بعد از این که دید آنچه میخواست نشد بلکه بعکس موقعیت آنحضرت در دل مردم بالاتر رفت و افزون شد علماء و دانشمندان عقاید مختلف را از کشورهای دیگر برای بحث بآن حضرت وادار میکرد تا بلکه او را مجاب کنند و موجب سرشکستگی او شود ولی هر کس را که به بحث با آن حضرت از گروههای مختلف دینی چه از یهود و چه از نصاری و چه ستاره پرستان و برهمائیان هندوئی و ملحدان و دهریان در مباحثه با او تاب نیاوردند و حضرت همه را با دلائل و براهین قاطع مجاب کرد و بر جملگی آنان غالب آمد تا جائی که همه میگفتند او برای خلافت از مأمون برازنده تر است و چون این خبر به گوش مأمون رسید وی از این جهت در خشم شد حسدش شدت یافت و از سوی دیگر حضرت از مأمون باکی نداشت و حق را صریحاً میگفت و اکثر اوقات جوابی به سئوال مأمون میداد که خوشایند او نبود مأمون بر او خشم میگرفت و کینه او را در دل پنهان میکرد و چون از هر حیله در امر آنحضرت عاجز ماند از این راه داخل شد و او را که کسالت جزئی داشت بهانه گرفت و با آب انار مسموم کرد. (عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۸۴ ج ۳)
علت دیگر که بموجب آن مأمون حضرت رضا را مسموم کرد
دزدی کردن مرد صوفی و آوردن او به مجلس مأمون
مرحوم صدوق با اسناد خود از محمد بن سنان روایت کرده که گفت: من در خراسان نزد سرورم حضرت رضا الله بودم و مأمون روزهای دوشنبه و پنجشنبه اذن ملاقات میداد و حضرت را در سمت راست خود می نشاند بمأمون خبر دادند که مردی از صوفیها دزدی کرده است دستور دادند که او را آوردند چون با و نظر کرد دید مردی ژنده پوش و در پیشانیش آثار سجده هویدا است گفت بسیار عجیب است که با این آثار نیکو این فعل زشت آیا نسبت سرقت بتو میدهند با این آثار جمیلی که بر روی تو پید است؟ مرد گفت از روی ناچاری دست بدینکار زده ام عمداً نبوده در وضعیکه تو ما را از خمس و غنیمت که حق من است ممنوع داشته ای مأمون پرسید تو چه حقی در خمس و غنائم داری؟
مرد گفت: خداوند متعال خمس را شش قسمت کرده و فرموده خمس آن حق خدا و رسول او و ذوی القربی و خویشان اوست و نیز برای یتیمان و مسکینان و درویشان و درماندگان در سفر است. (عيون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۷۸ ح ۱)
آنگاه مرد صوفی گفت تو مرا از حق مسلم خود منع نمودی و من از درماندگان در راه سفر هستم و رهگذرم و هر چه داشته ام تمام شده است و از حاملین قرآن نیز هستم یعنی قاری قرآنم. مأمون گفت:
آیا من برای این مزخرفات و یاوه سرائیهای تو حد خدای را تعطیل کنم و احکام او را درباره سارق اجرا ننمایم؟
مرد گفت اجرای حد را باید از خود شروع کرد و خودت را پاک کن بعد دیگران را. مأمون برآشفت و رو با مام کرده گفت:
این مرد چه میگوید؟ حضرت فرمود این مرد میگوید دزد اموال مرا دزدید من نیز بعضی آنرا ربوده ام. مأمون در غضب شد و ناراحت گشت و بصوفی گفت:
بخدا سوگند دستت را قطع میکنم مرد صوفی گفت: آیا دستم را میبری در حالیکه بنده من هستی؟ مأمون گفت:
وای بر تو از کجا من بنده توام؟ گفت برای اینکه مادرت کنیز بود و از بیت المال خریداری شده و تو بنده همه مردم شرق و غرب هستی تا ترا آزاد کنند و من ترا آزاد نکرده ام. الحدیث (عیون اخبار مترجم ج ۲ ص ۵۷۸ ح ۱)
مانند همین قضایا باعث شد که کینه و حسد مأمون نسبت بحضرت رضا افزون گردد تا جائی که مانند پدر نتوانست طاقت بیاورد مردم به آن حضرت احترام کنند اینست که تصمیم گرفت آن حضرت را شهید کند با هم بطرف بغداد حرکت کردند ولی حضرت فرموده بود که من هرگز بغداد را نخواهم دید.
چون به سناباد رسیدند و حضرت کسالت جزئی داشت آن ظالم قبلاً پیش بینی کرده بود و بغلام مخصوص دستور داده بود که چند روزی ناخنش را کوتاه نکند. در آنجا به همان غلام دستور داد برای پسر عمویم آب انار فشار بده و بیاور برایش خوب است. البته این مجلس خصوصی بوده فقط ابا صلت را حضرت از آن قضیه با خبر کرده بود. خلاصه غلام آب انار آماده کرد و آورد و انگور هم گفته اند که با نخ آنها را هم مسموم کرده بود بخدمت آن حضرت آورد و از طرفی که مسموم نبود خود آن عفریت مشغول شد و عرض کرد بخور این انگورها خوب است گویا حضرت فرمود:
در بهشت بهتر از آن هست ولی آن ظالم گفت:
گویا تو مرا متهم میکنی چرا نمیخوری؟ حضرت مقداری میل کردند و فوراً برخاستند گفت یا بن عم کجا میروی فرمود ماندن من بصلاح تو نیست آمد به منزل و در آنجا از دنیا رفت و در آن قبه که هارون هم مدفون بود دفنش کردند.