ولایت عشق  ( صص 18-10 ) شماره‌ی 5022

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

سلیمان جعفری میگوید خدمت امام رضا در باغی بودم، ناگهان گنجشکی آمد و در مقابل حضرت بر زمین افتاد و شروع به بال و پر زدن و فریاد کشیدن کرد حضرت فرمودند: میدانی این گنجشک چه میگوید؟ عرض کردم نه فرمودند: میگوید ماری میخواهد جوجه هایش را بخورد تقاضای کمک دارد. سلیمان عصا را بردار و مار را بکش، سلیمان گفت: عصا را برداشته و از راهی که گنجشک نشان می داد رفتم و دیدم که نزدیک است مار جوجه ها را ببلعد، آن را کشتم.

متن

 

معجزات امام رضا

معجزات و کرامات امام رضا بر همگان روشن است هر روز افراد بسیاری که از همه جا بریده، ولی عاشقانه و امیدوار به درگاه ثامن الحجج روی می آورند و حوائج مادی و معنوی خود را به این امام همام عرضه می دارند و حاجت روا به شهر و کشور خود بر میگردند امام رضا در دوران حيات جسمانی خود معجزات و کرامات بسیار داشته اند و ما در اینجا به گوشه ای از آن اشاره میکنیم.

۱ - سلیمان جعفری میگوید خدمت امام رضا در باغی بودم، ناگهان گنجشکی آمد و در مقابل حضرت بر زمین افتاد و شروع به بال و پر زدن و فریاد کشیدن کرد حضرت فرمودند: میدانی این گنجشک چه میگوید؟ عرض کردم نه فرمودند: میگوید ماری میخواهد جوجه هایش را بخورد تقاضای کمک دارد. سلیمان عصا را بردار و مار را بکش، سلیمان گفت: عصا را برداشته و از راهی که گنجشک نشان می داد رفتم و دیدم که نزدیک است مار جوجه ها را ببلعد، آن را کشتم.

 ۲- احمد بن عمرو میگوید شهر و منزل خود را به جهت دیدار امام رضا ترک کرده و به حضور ایشان رسیدم و عرض کردم یابن رسول الله همسرم باردار است دعا بفرمایید که حق تعالی پسری عنایت فرماید به اهل خانه امر کرده ام که اگر پسر باشد او را علی نام گذارند امام رضا فرمودند: فرزند تو پسر است ولی او را عُمر بنام، من بسیار شگفت زده شدم و ناراحت به شهر خود کوفه بازگشته و همسرم پسری به دنیا آورده و طبق دستورم علی نامیده بود من هم طبق فرمان امام رضا او را عُمر نامیدم همسایگان نزد من آمده و گفتند: دیگر هیچ حرفی را درباره تو قبول نمی کنیم پرسیدم یعنی چه؟ گفتند به ما خبر داده اند که تو شیعه هستی و خلفا را قبول نداری، حال فهمیدیم این اتهامی بیش نبوده. احمد بن عمرو می گوید آن وقت بود که متوجه شدم چرا امام رضا الله نام عُمر را انتخاب کردند در حالی که من از همه جا بی خبر بودم.

 ابو حبیب نباجی میگوید: رسول خدا ﷺ را در خواب دیدم که به نباج» آمدند و در مسجدی که حجاج به آنجا می آیند ساکن شدند. حضورشان رفته و سلام عرض کردم طبقی از خرما پیش رویشان بود مشتی از خرما را به من دادند شمردم هجده خرما شد؛ چنین تعبیر کردم که به آخر عمرم هجده روز مانده اما از خوابی که دیده بودم بیست روز گذشت خبر آوردند که امام رضا ها به نباج تشریف آورده و در همان مسجد حضور دارند به زیارتشان رفته و حضرت را در همان موضعی که پیامبر الله را در خواب دیده بودم، یافتم و همان طبق خرما، بعد از سلام حضرت مشتی خرما به من دادند شمردم هجده خرما شد عرض کردم: یابن رسول الله بیشتر عنایت کنید فرمودند اگر رسول خدا ﷺه از این زیادتر می دادند ما هم بیشتر می دادیم.

در بیان چندی از کرامات امام رضا در زمان معاصر

۱ - ابی نصر مؤذن میگوید شبی در سناباد سیل به راه افتاد به طوری که سیل به مشهد رسید همه مردم ترسیده بودند که سیل همه جا را ویران کند؛ به امام رضا متوسل شدیم، سیل به اذن خداوند متوقف شد و در قناتی که حوالی مشهد بود ریخت.

۲ - ابی منصور بن عبدالرزاق میگوید: در ایام جوانی فردی شرور بودم که به اهل مشهد آزار و اذیت فراوان می رساندم، به حدی که راهزنی نموده و زوّار مشهد را غارت میکردم. روزی که به شکار رفته بودم آهویی را دیدم، سگ شکاری را پی او روان کردم آهو به حیاط علی بن موسی الرضا الله وارد شد و سگ شکاری در مقابل او ایستاد و به هیچ وجه نزدیک آهو نمی رفت تا اینکه آهو حرکت کرد و سگ به دنبال او رفت آهو وارد یکی از حجره ها شد ولی سگ در حیاط ایستاد، از فردی که آنجا بود پرسیدم آهویی که الان داخل شد کجا رفت؟ گفت: من چیزی ندیدم داخل همان حجره شدم، جا پا و اثر آهو را دیدم ولی خودش را نه همانجا با خود عهد کردم که دیگر به اهل مشهد و زوّار آزار نرسانم، بعد از آن هرگاه مشکلی رخ می داد در همان محل حاضر می شدم دعا میکردم . و حاجتم روا می شد روزی در همان محل از خدا خواستم پسری به من دهد بعد از مدت کمی صاحب اولاد پسر شدم اما وقتی به حد بلوغ رسید او را کشتند. برای مرتبه دوم در همان محل دعا کردم خداوند پسر دومی به من عطا کرد باز او را که بالغ شده بود کشتند در رتبه سوم دعا کردم و باز باری تعالی پسری دیگر عنایت فرمود و به حد کمال رسید.

3- آیت الله وحید خراسانی فرمودند: مدت بیست سال در مدرسة حاج حسن مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی که سالها در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود - بودم.

ایشان روزی به من فرمودند مدتی در تهران مریض و بستری شدم؛ روزی به جانب حضرت رضا رو کرده، گفتم: آقا! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما سجاده پهن کرده، نماز شب و نوافل نیمه شبم را - تا در باز می شد - می خواندم و بعد داخل میشدم، حالا که بستری شده ام به من عنایتی بفرمایید. ناگاه در همان حال بیداری دیدم در بستان و باغی در خدمت حضرت رضا هستم ایشان از داخل باغ گلی چیده به دست من دادند، من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد آن دستی که حضرت رضا به آن دست گل داده بودند، چنان با برکت بود که بر سر هر بیماری میکشیدم في الحال خوب می شد.

آقای وحید فرمود آقای گلپایگانی فرمودند: ابتدا با یک مرتبه دست کشیدن بیماریهای صعب العلاج بهبود می یافت ولی بعدها که با این دست با مردم مصافحه کردم آن برکت اول از دست رفت اکنون باید دعاهای دیگری را به آن بیفزایم تا مریضی بهبود یابد.

آقای وحید فرمودند بیماران زیادی که به سرطان و بیماریهای دیگر دچار بودند به دست ایشان خوب شدند.

۴- یکی از سرکشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر میبرد - حضرت رضا را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی بود، امام فرمودند: بچه های این سگ در چاه افتاده اند برو و بچه هایش را از چاه درآور.

حاجی حسین از خواب بر میخیزد وقتی درب صحن را باز می کند سگ سفیدی با همان مشخصات در پشت درب بود و زوزه می کشید نزدیک میرود و به سگ اشاره میکند و با هم به راه می افتند.

سگ به طرف پایین خیابان حرکت میکند و وقتی به چاه می رسند آنجا مینشیند به ناگاه حاجی حسین صدای زوزه بچه های سگ را از درون چاه میشنود، به سگ می گوید همین جا باش تا برگردم.

ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانه ای را می زند جوانی در را باز میکند، حاجی حسین جریان سگ را به او شرح میدهد و از جوان ریسمان و فانوس و کیسه گونی میگیرد و همراه او بر سر چاه می آیند.

جوان داخل چاه میشود و بچه های سگ را از چاه بیرون می آورد، بعد سگ به عنوان تشکر دمش را می جنباند.

۵ با وجود عنایاتی که حضرت رضا ه به زوار خود دارند زوّار باید قدر و منزلت خود را بدانند و گامی از دایره ادب و انسانیت بیرون ننهند داستان زیر هشداری برای زوار است!

مرحوم مروّج در کتاب کرامات رضویه مینویسد:

 تاجری اهل تهران برای زیارت به مشهد مشرف شد، یکی از دوستانش در تهران او را در خواب میبیند که دوستش به حرم وارد میشود در حالی که امام رضا روی ضریح نشسته اند، او پیش روی امام می ایستد و نیزه ای به سوی امام پرتاب میکند به طوری که امام خیلی ناراحت میشوند.

به طرف دیگر ضریح میروند و همین عمل را تکرار میکند در مرتبه سوم به پشت سر امام می رود و باز همان عمل را انجام می دهد وحشت زده از خواب بیدار میشود و با خود می گوید این چه خوابی بود؟!!

تا اینکه رفیقش از سفر بر میگردد و به ملاقات دوستش می رود و خواب را برای او نقل میکند تاجر می گوید: وقتی در حرم بودم زنی را در آنجا دیدم از آن خوشم آمد و هر کجا می رفت به دنبال او حرکت میکردم بله این واقعیت اعمال ماست.

مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی نقل میکند که: وقتی آن بزرگوار به قصد زیارت حضرت رضا الله و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت کرده و به مشهد مشرف میشوند، شبی آن حضرت در عالم واقع به ایشان فرمودند که باید فردا به اصفهان برگردی عرض میکند مولای من قصد چهل روزه در جوار شما دارم ولی هنوز هجده روز بیشتر نگذشته است.

 امام فرمودند چون خواهرت از دوری مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته به خاطر او برگرد. آیا نمی دانی که من زوّارم را دوست دارم؟ وقتی حاجی از خواب بیدار میشود جریان را از خواهرش می پرسد و به او می گوید غمگین مباش حضرت رضا به من دستور دادند که فردا به اصفهان برگردیم.

در نامه آستان قدس شماره ۶ آمده: بانوی مسیحی دچار بیماری صعب العلاجی میشود که قدرت حرکت را از او می گیرد و در ستون فقراتش درد بسیار شدیدی را حس میکند. بعد از عکسبرداری معلوم میشود مهره پنجم ستون فقراتش سیاه شده و علاجی ندارد؛ شنیده بوده که امام رضا بیماران را شفا میدهند با هزاران امید و اشتیاق و تحمل رنج و مشقت فراوان خود را به مشهد الرضا الله می رساند و با راهنمایی خدام شبی را در پشت پنجره فولاد می گذراند.

سحرگاه در خواب میبیند که شخصی مجلل، به نزدش می آید و دستی بر کمر او میکشد حرارتی عجیب را احساس می کند، آن شخص به او میگوید تو خوب شدی. وقتی از خواب بیدار میشود با نهایت شگفتی، خود را سالم می بیند به تهران بر می گردد و نزد پزشکان می رود و مجدداً عکسبرداری میکند آنها هم تعجب میکنند. یکسال بعد به مشهد می آید و پس از زیارت به محضر آیت الله میلانی مشرف می شود و دین اسلام را میپذیرد و ایشان هم نام فاطمه را برای او انتخاب میکنند.

 مدیر دبیرستانی در مشهد میگوید آخر سال نتیجه قبولی و مردودی دانش آموزان را اعلام کردیم دو نفر بلاتکلیف بودند هر دو به دفتر مراجعه کردند، گفتم به دو نمره احتیاج دارید تا قبول شوید شروع به گریه کردند و گفتم: چرا پیش ما گریه میکنید بروید حرم امام رضا از او بخواهید اتفاقاً بعد از چند ساعت دبیر مربوطه آمد، ابتدا پرونده یکی از آنها را جلویش گذاشتم و گفتم دو نمره احتیاج دارد نگاه کرد و نمره داد ولی در پرونده دوم بعد از کمی تأمل گفت: نمی دهم. اصرار کردم گفت میخواهید آن یکی را هم مثل اولی کنم؛ من بیش از آن صلاح ندانستم اصرار کنم. فردا ولی یکی از آن دو مراجعه کرد و گفت دیروز فرزندم تا شب در حرم به گریه و زاری مشغول بوده و با اصرار او را به خانه برگرداندیم حال نتیجه چه شده؟ وقتی جویای نام او شدم، معلوم شد همان کسی است که به او نمره داده شده بود.

ص18

 

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه