نگرشی بر حکومت مامون - با تاکید بر مسایل شرق ایران  ( صص 184-172، 247-238 ) شماره‌ی 5111

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > دوران مأمون

خلاصه

ناظر

متن

بیعت با مأمون

وزرای مأمون

شورش ها

فصل چهارم

خلافت مأمون

رفتن مأمون به بغداد

مسئله فدک

علوم زمان مأمون

فتوحات

فرمانروایان زمان مأمون

مرگ مأمون

ديجيتال

ص ۱۷۲

بیعت با مأمون

در سال ۱۹۵ هـ ق بیعت برای عبدالله مأمون پسر هارون الرشید انجام گرفت و در سال ۱۹۶ هـ ق همه مردم بلاد اسلامی از او بیعت کردند و در محرم سال ۱۹۸ که محمد کشته شد مردم همه جای مملکت اسلامی بر خلافت او اتفاق کردند و کسی باقی نماند که از فرمان او بیعت نکرده باشد (تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۲۶۰). در سال صد و نود و هشت در بغداد با مأمون بیعت عام به عمل آمد. مأمون از افاضل خلفای بنی عباس و از حکماء و دانشمندان ایشان به شمار میرفت وی مردی بردبار و زیرک و سرسخت و کریم بود (مروج الذهب، ج ۲، ص ۴۱۷). هنگامی که با مأمون بیعت شد او بیست و هشت سال و دو ماه سن داشت (تاريخ الفخرى، ص ۱۲۹۷ تجارب السلف، ص ۱۵۷). چون کار «مأمون» استوار گردید بارعام داد و در سخنرانی طولانی خویش شکر خدا را بجای آورد و لطف و نعمتهایی را که به او عطا فرموده بود یادآور شد. فضل بن سهل» به او گفت هر کس فرمان خدا را اطاعت کند او به وعده خود درباره اش عمل مینماید و گفته است: «لئن شکرتم لازیدنکم اگر شکر کنید بر نعمت شما می افزائیم. پس یا امیرالمؤمنین هرگاه شکر او بجای آوری بجز آنچه که او از فضل خود و زیاده بر آن وعده داده است؛ نخواهی یافت حسن بن سهل گفت یا امیرالمؤمنین از جمله سخنانی که از جهانیان محفوظ مانده این کلام است با نیکوکاری خود از خداوند درباره خویشتن بیمناک نباشید و از

تقصیری بترسید که شما را سزاوار عقوبت و کیفر نماید (كتاب الوزراء والكتاب، ص ۳۸۹). مأمون به فضل بن سهل گفت برادرم نظری داشت که اگر بدان عمل میکرد بر ما پیروز می شد. «فضل» گفت یا امیرالمؤمنین آن چه بود؟ گفت اگر او به مردم خراسان و طبرستان و دماوند مینوشت خراج یکسال را به ایشان بخشیده است ما یکی از دو وضع را داشتیم یا کار او را نادیده میگرفتیم و توجهی به آن نمیکردیم در این صورت این مناطق برما می شوریدند و افکارشان آلوده میشد و از همراهی با ما دست بر می داشتند یا آنکه تصمیم او را می پذیرفتیم و اجرا میکردیم در این حال پولی نداشتیم که به همراهان خود بدهیم و سپاهیان ما پراکنده میشدند و کارمان زار میگشت. 

ص۱۷۳

«فضل»گفت: شکر خدای را که چنین فکری را از او و از پنددهندگانش پوشیده داشت (كتاب الوزراء والكتاب، ص ۳۹۱). مأمون فاتح که قاطبه مسلمانان خلافت او را به رسمیت شناختند، به مقر خلافت در کنار دجله نرفت (تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ج ۱، ص ۱۹۵ تاریخ ایران سرپرسی سایکس، ج ۲، ص ۱۷ تاریخنامه طبری، ج ۲، ص ۱۲۲۹) بلکه سالهای متمادی در مشرق ،ماند و نیز این مسئله خود گواه بر آن است که مأمون با سنن و آداب ایرانیان و بالجمله با ایرانیتی که مأمون نیز مانند اجداد خود در سالهای ۷۴۷ قبل تا ۷۵۰ م غلبه خود را بر قوای مغرب، مدیون آن بود

پیوند درونی داشت. در هر حال باز بدین وسیله خود آگاهی و اعتماد به نفس ایرانیان دوباره افزایش یافت. مأمون نیز در مدت اقامت موقتی خود در مرو کوشید تا مگر نیروهای خراسان را که پیوسته روشن تر از پیش ترکیب سیاسی خاص و مستقلی به خود میگرفت به مسیری

بیندازد که با سیاست خلافت توافق و هم آهنگی داشته باشد (تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ج ۱، صص ۹۵ و ۹۶).

 ص۱۷۴

وزرای مأمون

(فضل بن سهل)

فضل بن سهل نوه را ذا نفروخ بود یزید بن راذا نفروخ عموی فضل بوسيله عاصم بن صبیح کشته و زمین و خانه اش نیز متصرف شد. سهل بن راذا نفروخ پدر فضل که هنوز مجوسی بود از عاصم بن صبیح به یحیی بن خالد شکایت کرد سهل بن راذا نفروخ بدست سلام بن فرج غلام يحيى بن خالد اسلام آورد و با کمک او توانست اموال را بدست آورد. سهل بوسیله سلام به خدمت برمکیان درآمد (كتاب الوزراء والكتاب، صص ۲۹۲ و ۲۹۳) فضل و حسن پسران سهل کارهای اداری را بر عهده گرفتند. یحیی به فضل گفت من تو را باهوش می بینم و به مقام بلندی خواهی رسید. پس اسلام بیاور تا راهی برای داخل کردن تو در کارهایمان بیابم و به تو نیکی کنم فضل گفت آری خداوند وزیر را نیکو بدارد. من بدست تو اسلام می آورم. یحیی گفت نه بلکه تو را جایی میگذارم که از دنیای ما برخوردار باشی. آنگاه غلام خود سلام را خواست و گفت دست جوان را بگیر و با او نزد جعفر برو و به وی بگو او را به خدمت مأمون ببرد تا بدست او اسلام اختیار کند. مأمون در آن زمان زیر سرپرستی جعفر بود. جعفر او را نزد مأمون برد و بدست وی اسلام آورد. مأمون به او پاداش داد و برای او و همراهانش جیره برقرار نمود فضل بن سهل همچنان در خدمت فضل بن جعفر بود تا آنکه بر مکیان گرفتار شدند. آنگاه به ملازمت مأمون درآمد (كتاب الوزراء والكتاب، صص ۲۹۳ و ۱۲۹۴ تاريخ الفخری، صص ۳۰۵ و ۳۰۶ تاريخ الكامل ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۱۱۳۷ تاریخ تمدن اسلام، ج ۴، ص ۷۹۵) فضل بن سهل با مقام وزارت فرمانروائی میکرد او نخستین وزیری بود که صاحب لقب شد و نخستین کسی بود که مقام وزرات و لقب را یکجا حائز گردید (كتاب الوزراء والكتاب، ص ۱۳۸۶ تاريخ الفخرى، ص ۳۰۵ تجارب السلف، ص ۱۶۱، الكامل ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۱۹۶). مأمون» به فضل بن سهل لقب ذوالریاستین داد منظور از آن ریاست جنگ و ریاست امور کشوری بود و فرمان اعطای نیزه دوشاخه برایش صادر کرد. همراه با آن پرچمی بود که لقب او بر آن نقش بسته بود. علی بن هشام پرچم دار و نعیم بن خازم نیزه دار او بودند. عیسی بن محمد بن حمید گفت: فرمانی که به خط مأمون» به عنوان فضل بن سهل به این شرح به نظرش رسیده است

 ص ۱۷۵

 فضل بن سهل تو با همکاری خود با من بر طاعت خدا افزودی و سلطنت مرا استوار نمودی من نیز لازم دیدم تو را بی نیاز بسازم تو بر مردمی که نزد من حاضر بودند و بر آنانکه از من دور بودند پیشدستی کردی از اینرو خواستم و وظیفه خویش دانستم در نوشتن نامه به تو با خط خود سبقت بجویم من بخدای بزرگ و بی همتا نیازمندم و همه توانائی و نیرو و کشش و کوششم وابسته به او است. اینک «سیب» واقع در سرزمین عراق را که در تصرف تميم غلام امیرالمؤمنین است تیول تو کردم و بتو و بازماندگانت بخشیدم چه تو در باره اموال رعایای من با نزاهت و پاکدامنی رفتار کردی و در حفظ حقوق من و حقوق خداوند به وظیفه خویش عمل نمودی سرزنش هیچ ملامت کننده ای در تو تأثیر نداشت و رعایت هیچ صاحب قدرتی و نفوذی را ننمودی از این پس تو را به مقام کسی برگزیدم که هر چه بگوید اطاعت شود. مادام که اوامر مرا به خاطر خدا و پیامبرش انجام بدهی و در خیر و صلاح دولتی که تو خود زمام آن را در دست داری قیام بکنی هیچ کس از حیث مقام بر تو تقدم نخواهد داشت. من خدا را به تمام این مطالب گواه گرفتم و او را کفیل و ضامن پیمان خود نمودم. این نامه را به خط خود در سال یکصد و نود و شش نوشتم (كتاب الوزراء والكتاب، ص ۳۸۶؛ الكامل ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۱۹۶ ۲ ). مأمون از آن جهت فضل بن سهل را ذوالریاستین لقب داد که منصب شمشیر و قلم را در اختیار داشت. فضل بن سهل از فرزندان پادشاهان مجوس ایرانی بود پدر او سهل نام داشت او در آغاز کار تصدی دخل و خرج و پیشکاری یحیی بن خالد را به عهده داشت. و یحیی به او به علت هوش و ذکاوتش توجه زیادی میکرد و کارهای خود را به عهده او می گذاشت پدر او در ایام رشید مسلمان شد و پدر و پسر علم نجوم می دانستند چون فضل طالع مأمون را دید اطلاع یافت که مأمون به خلافت خواهد رسید، از اینرو همواره ملازمت مأمون را برگزیده و به خدمت او می پرداخت تا اینکه مأمون به خلافت رسید و بخاطر سوابق پسندیده او را به وزارت خود برگزید ( تاريخ الفخری، ص ۱۳۰۶ تجارب السلف، ص ۱۶۲). ذوالریاستین هر وقت میخواست به حضور مأمون برسد بر صندلی دسته داری می نشست و آن را تا جایی که مأمون ببیند میبردند. سپس صندلی را بر زمین ی گذاشتند و او از آن پائین می آمد و به سوی مأمون می رفت و صندلی را هم به دنبالش می بردند و در برابر مأمون قرار میدادند. 

 ص۱۷۶

آنگاه ذوالریاستین» سلام می داد و باز بر آن صندلی می نشست. از جمله کسانی که صندلی او را حمل میکردند سعید بن مسلم» و «یحیی بن معاذه بودند. ذوالریاستین این روش را به رسم پادشاهان ایران پیش گرفته بود. در دربار آنان رسم چنین بود که یکی از وزیران ایشان بر صندلی برده میشد و در برابر شاه بر آن می نشست و دوازده نفر از شاهزادگان آن را حمل می کردند ( كتاب الوزراء والكتاب، صص ۳۹۶ و ۳۹۷). فضل بن سهل مردی شریف و با سخاوت و مروت و فضیلت بود. او در این خصلت ها به شیوه برمکیان عمل مینمود در مجازات شدت عمل نشان می داد (كتاب الوزراء والكتاب، صص ۳۸۶ و ۳۸۷). نسبت به آنچه که نمی پذیرفت با تصمیم بود هرگاه کاری توجه او را جلب می نمود. با خوش روئی آن را انجام میداد او فصاحت کلام داشت و به آنچه که جانشینان او احتیاج داشتند، نیازمند نبود میگویند او گاهی درباره امور نسبت به همکاران خود اظهار نارضایتی میکرد و چون ایشان خود را به خدمت او نزدیک میکردند یا چیزی به او تقدیم می نمودند و یا در التزام او می ماندند آنچه را که درباره آنان در دل داشت فراموش می کرد. هرگاه کسی چیزی از او میخواست میگفت دوست ندارم بگویم آری و انجام خواسته اش را ضمانت کنم یا بگویم نه و او را ناامید بسازم، بلکه میگویم ببینم، خداوند کار را روبراه کند. بدین گونه هیچ کس از نزد او ناراضی نمی رفت. «فضل» یاوه گو و پر حرف بود. او وقتی سخن میگفت با حرکات دست اشاره میکرد و دوست داشت سخنان خود را به یکدیگر مربوط سازد. او لقمه را بدست می گرفت و آغاز سخن میکرد و کلام خویش را قطع نمیکرد تا لقمه در دستش سرد می شد. «فضل» می گفت: تعجب میکنم از کسی که به بالاتر از خود امیدوار است چگونه پائین تر از خویش را محروم میسازد . نویسندگان در ایام متوکل در دیوان نشسته بودند و ابراهیم بن عباس صولی در میان ایشان بود و از هر نوع سخن می رفت تا به فضل بن سهل رسیدند. ابراهیم صولی به تحقیر فضل بن سهل پرداخت و هیچ کس جوابی به او نگفت ناگهان پیری از میان جماعت گفت: ای ابراهیم در این مجلس کسی نیست که با تو در مجلس فضل بن سهل حاضر بوده باشد.

 ص ۱۷۷

 شایسته نیست که درباره فضل چنین سخن بگویی آیا یادت هست که پیش رفتی و او در مسند وزارت نشسته بود تو پیش او رفتی و آستین او را بوسیدی و برای او شعر خواندی و او را تمجید و تعریف کردی ولی الان او را تحقیر میکنی اصولی خجل شد و هیچ جوابی نداد (تجارب السلف، صص ۱۶۲ و ۱۶۳ كتاب الوزراء والكتاب، ص ۳۹۹). فضل بن سهل وقتی به وزارت رسید شراب را تحریم کرد و نوشیدن آن را منع کرد و دستور داد شراب خوار را مجازات کنند (كتاب الوزراء والكتاب، ص ۳۸۸). هر وقت «فضل» برای کارهای خود از «سیب» به مدینة السلام می رفت به مرد بقالی بنام خدا بود» وارد میشد او و همسر و فرزندش به خدمت «فضل» می پرداختند و «فضل» مدتی نزد ایشان منزل میکرد و کارهای خود را انجام می داد (۳). پس از آن کار «فضل» بالا گرفت اما وضع بقال دگرگون شد و روزگار بر او چیره گشت. وی «فضل» و سابقه خود را نزد او و موقعیت او را در خراسان بیاد آورد و به قصد دیدن او رنج سفر را بر خود هموار ساخت و برای تأمین زندگی خویش بدانجا رهسپار شد و نزد عبدالله بن بشر» رفت. «عبدالله» گفت وقتی او را دیدم خوشوقت شدم و از حالش جویا گردیدم، و او را با موفقیت و حقی که داشت بخاطر تأخیرش سرزنش نمودم و دستور دادم به او لباس بدهند و حالش را بهبود بخشیدم این پیش آمد پس از رسیدن خبر فتح بغداد روی داد. در آن هنگام کارها رو به اصلاح و نظم گذاشته بود. سپس نزد «فضل» رفتم. او غذا خواسته بود. کسان و هم نشینانش برای تناول غذا حاضر شده بودند. گفت: چون شروع به خوردن نمود، گفتم آیا شیخ بقال را که در بغداد به منزلش وارد می شدیم نمی شناسی؟ گفت: سبحان الله به من میگوئی او را نمیشناسی نو باید نام همسر و فرزندش را از من بپرسی چگونه ممکن است او را که میدانم بر ما حق دارد نشناسم؟ چه شد که تو اکنون آن بیچاره را به یاد آوردی؟ گمان میکنم کسی خبر مرگ او را به تو داده است به او گفتم هرگز بلکه بخدا او اکنون در خانه من است. چون او کلام مرا شنید از شادی در جای خود نگنجید و گفت: هم اکنون او را نزد من بیاورید! سپس دست خود را بالا برد و گفت بخدا یک لقمه هم نخواهم خورد تا آنکه او را حاضر کنی اگفت چون او را دید. 

 ص ۱۷۸

از جای خود برخاست و به او نظر انداخت و گفت: یا ابافلان آنگاه برای او جا باز کرد و مانند یک برادر به او نزدیک شد و گفت: فلانی چه چیز در طول این مدت تو را از ما دور داشته بود؟ او از «فضل» معذرت خواست و سختی هایی را که به وی روی داده بود برایش نقل کرد «فضل راجع به یک یک دخترانش و آنچه که بخاطر داشت از او پرسید. گفت پس از تو نه فرزند و نه خانواده و مالی برایم مانده است و فقط با فروش چیزی از اثاث خود که باقی مانده بود، توانستم خودم را نزد تو برسانم فضل دست از غذا کشید گوئی از فرط خوشحالی که از حضور «خدابود» به او دست داده بود؛ دیگر به غذا توجهی نداشت. آنگاه دستور داد از لباسهای خودش برای او حاضر ساختند گفت بازرگانان بغداد نمایندگان و فرستادگان خود را نزد فضل اعزام داشته بودند تا از جانب ایشان راجع به غله «سواد» با او گفتگو کنند و هدایایی برای او داده بودند که وی نپذیرفته بود. او به من گفت: آیا دانستی امروز چه مذاکراتی میان من و نمایندگان بازرگانان غله سواد» به میان آمد و من از قبول تقدیمی ایشان خودداری کردم اکنون ایشان را حاضر کن و معامله را با آنان انجام بده مشروط بر آنکه خدا بود نیز در این معامله شریک باشد. گفت من چنین کردم. «فضل» به «خدا بود» گفت تو چنین فرض کن که هم اکنون نزد آنان رفته ای و تو را ترسانده و گفته اند: «باید نمایندگان خود را همراه ما بفرستی و مبلغی قبلاً به ایشان بپردازی و مخارج آنان را بر عهده بگیری آنگاه پیشنهاد میکنند مبلغ یکصد هزار درهم بابت سهم تو از سود معامله بپردازند اما تو کمتر از پنجاه هزار دینار قبول نکن گفت: بسیار خوب آنگاه بیرون رفت. ایشان منتظر او بودند و به او گفتند «فضل» چیزی به ایشان نگفته است. و همچنان چانه میزدند تا آنکه پنجاه هزار دینار را قبول نمودند و آن را بی درنگ پرداختند و حواله های تحویل جنس را گرفته رفتند. «خدا بود نزد «فضل» رفت و از او تشکر نمود. «فضل» آن را نادیده گرفت و به او احترام کرد و گفت اگر از قسمتی از دارانی خود هم برای او بدهد شایستگی آن را خواهد داشت. خدا بود نزد فضل بن سهل ماند و او را ترک نکرد و همواره در خوردن و نوشیدن با او دمساز بود (کتاب الوزراء والكتاب، صص ۳۹۹، ۲۰۰ و ۲۰۱).

 ص ۱۷۹

وزارت حسن ابن سهل

وقتی مأمون به خلافت رسید حسن بن سهل را به جانشینی خود به عراق فرستاد (تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۴۶۱؛ الكامل ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۱۲۴۴ تاریخ گردیزی، ص ۱۷۰ ؛ كتاب الوزراء والكتاب ص ۳۸۵؛ تاریخ طبری، ج ۱۳، ص ۱۵۶۲۷ تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه (کمبریج)، ج ۴، ص ۸۲) هنگامیکه او خواست از حضور مأمون برود مأمون او را بدرقه نمود و چون به آخرین محل بدرقه رسید به او گفت: ابا محمد اگر چیزی میخواهی بگوا» گفت: «آری یا امیرالمؤمنین تو در دل خود چیزی را برای من نگاه بدار که من بدون تو نمی توانم آن را حفظ کنم (كتاب الوزراء والكتاب، ص ۳۸۵). مأمون به طاهر بن حسین که در بغداد اقامت داشت نوشت که همه کارهایی را که در این ولایتها در دست دارد به جانشینان حسن بن سهل واگذار کند و به سوی رقه برود جنگ با نصربن شبت را به عهده او گذاشت و موصل و جزیره و شام و مغرب را به او سپرد. در همان سال علی بن ابی سعید جانشین حسن بن سهل در عراق به آنجا رسید. طاهر در واگذاری کار خراج به علی بن ابی سعید تعلل کرد تا تمام مقرری های سپاه را داد و او بعد از آن کارها را به او تسلیم کرد (تاریخ طبری، ج ۱۳، صص ۵۶۲۷ و ۱۵۶۲۸ الكامل ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۲۴۴؛ تاریخ گردیزی (زین الاخبار)، ص ۱۷۰). مأمون پس از کشته شدن فضل بن سهل وزارت را به برادر او حسن بن سهل واگذار کرد و او را مورد توجه قرار داد و از دختر او پوران خواستگاری کرد. قبلاً عموی او یعنی فضل بن سهل او را در خراسان به مأمون داده بود (تجارب السلف، ص ۱۶۳؛ تاريخ الفخری، صص ۳۰۸ و ۳۰۹؛ تاریخ اجتماعی ایران، ج ۲، ص ۱۳۸). گویند: مأمون حسن بن سهل را بسیار تعظیم میکرد و چون حسن به مجلس مأمون می آمد؛ با او زیاد سخن میگفت و وقتی که میخواست به خانه خود برود؛ مانع رفتن او می شد و حسن به علت بیماری ماندن بیش از اندازه در پیش مأمون را نمی توانست تحمل کند و به مأمون پیشنهاد کرد که او در خانه بماند و بجای خودش احمد بن ابی خالد را به وزارت انتخاب کند. اما هر وقت به مجلس مأمون میرفت مأمون به او از همه مردم بیشتر احترام می گذاشت.

 ص ۱۸۰

 ولی بعداً بکلی بخاطر بیماری به مجلس مأمون نرفت ( تجارب السلف، ص ۱۶۸). گویند: حسن بن سهل زیاد عمر کرد و او در زمان منتصر به حضور او رفت و در آن زمان عمر بن مکین پیش منتصر بود و او در زمان متوکل امارت داشت و در کنار منتصر احمد بن خصيب نشسته بود حاجب به منتصر گفت: حسن بن سهل میخواهد به حضور شما بیاید. احمد بن نصیب چون با حسن دشمن بود گفت به او اجازه مده ولی عمر بن مکین برخاست و گفت یا امیرالمؤمنین حسن بن سهل در گردن من حقی دارد. امیر المؤمنين بخاطر خدمات من اجازه داخل شدن به مجلس را به او بدهد. منتصر گفت: یا ابا حفص بارک الله علیک باید به افراد مثل تو نیکی کرد و گفت: بعد از این هر وقت حسن چه روز و چه شب به پیش من بیاید هیچکس مانع او نشود. عمر تعظیم کرد و بیرون رفت و حسن را در حالیکه به او تکیه کرده بود به داخل آورد. چون حسن به منتصر سلام کرد منتصر گفت بشین که اجازه دخول تو با عمر بن مکین بود. هر وقت خواستی او تو را پیش ما بیاورد. حسن گفت بخدا که به درگاه امیرالمؤمنین بخاطر گرفتن مال نمی آیم ولی چون من خدمتگزار هستم و علاقمند هستم که سروران خود را ببینم و بعد از آن برخاست و رفت. احمد بن خصيب بسیار خشمگین شده بود. وقتی حسن بیرون رفت عمر هم با او همراه شد. حسن به او گفت چگونه از تو تشکر کنم؟ عمر گفت: تشکر کردن برای من واجب است چون زمانی که من به دشواری افتاده بودم به من نیکویی کردی. آنگاه عمر پسر عموی خود محمد را همراه حسن فرستاد که در راه با هم سخن میگفتند. محمد در بین سخنان خود از زرق شاعر که در ثنا و تعریف حسن سروده بود گفت که شصت بیت بود و حسن اشک میریخت بعد از آن گفت چرا پیش من نیامد؟ محمد گفت: به علت بیماری نتوانست پیش تو بیاید و آن بیماری موجب مرگ او شد. حسن از محمد پرسید آیا از او وارثی مانده است؟ محمد گفت یک دختر کوچکی از او مانده است. حسن ده هزار دینار به محمد داد و گفت یک نیمه را خودت بردار و بقیه را به آن دختر بده (تجارب السلف، صص ۱۶۶، ۱۶۷ و ۱۶۸). بیهقی گوید: وقتی که مأمون در مرو بود و طاهر و هرثمه بغداد را محاصره کرده بودند. از بغداد بزرگان مردم برای نزدیکی به مأمون نامه هایی مینوشتند و گروهی نیز از مرو برای نزدیک شدن به امین نامه مینوشتند مأمون دستور داده بود آن نامه ها را نگهدارند نامه هایی که از مرو به بغداد فرستاده شده بود.

 ص ۱۸۱

 نیز نگهداری شده بود وقتی امین کشته شد و مأمون به بغداد رفت نامه هایی که به محمد فرستاده شده بود. پیش مأمون آوردند مأمون از حسن بن سهل که وزیرش بود پرسید در باره نامه هایی که از مرو فرستاده شده چه باید کرد؟ حسن گفت باید خائنان هر دو گروه را مجازات کرد. مأمون خندید و گفت ای حسن در این صورت از دو دولت کسی باقی نمیماند و ما دو برادر و هر دو شایسته تخت و ملک بودیم و آنها نمی دانستند کدامیک از ما پیروز خواهد شد اگر چه آنها خطا کرده اند و باید امانت را نگه میداشتند ولی چون خداوند بزرگ خلافت را به ما داد، از این میگذریم سپس مأمون دستور داد آن نامه ها را آوردند و بر آتش انداختند تا همه آنها سوخت و خردمندان میدانند که عمق این کار چیست (تجارب السلف، صص ۱۶۸ و ۱۶۹ ؛ تاريخ الفخرى، صص ۳۱۰ و ۳۱۱؛ تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲ و ۳، صص ۸۳ و ۲۲۸).

وزارت احمد بن ابی خالد الا حول

او از مولی زادگان بود اما مردی ،زیرک عاقل، جليل القدر، ادیب و کاتب و شیوا سخن بود و در امور کشورداری آگاهی داشت روزی مأمون به او گفت حسن بن سهل به علت تغییر مزاج خانه نشین شده است و من میخواهم وزارت را به تو بدهم. احمد گفت یا امیرالمؤمنین مرا از وزیر نامیده شدن معاف کن ولی آنچه کارهای مربوط به آن است را از من بخواه تا انجام دهم و برای من در میان مردم مقامی انتخاب کن که بوسیله آن دوست به من امیدوار و دشمن بیمناک باشد. مأمون از گفته های او خوشش آمد و گفت: باید آن را بپذیری و وزارت را به او واگذار کرد (تاريخ الفخرى، ص ۳۱۲؛ تجارب السلف، ص ۱۷۰ ؛ تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲، ص ۲۲۸). در زمان او و به پیشنهاد او طاهر بن حسین والی خراسان شد ولی هنگامی که طاهر اعلام استقلال کرد بوسیله نماینده احمد بن خالد بوسیله زهر کشته شد.

وزارت احمد بن يوسف

احمد بن یوسف از موالی زاده بود و او نویسنده و ادیب و زیرک و باهوش و در آداب و رسوم تشریفات سلاطین آگاهی بسیار زیادی داشت (۳) چون احمد بن ابوخالد وفات افت مأمون با حسن بن سهل درباره انتخاب وزیر مشورت کرد، او احمد بن یوسف و ابو عباد ثابت بن یحیی را به مأمون معرفی کرد و گفت این دو نفر از هر کس دیگری بیشتر با طبع امیرالمؤمنین آشناتر هستند.

 ص ۱۸۲

 مأمون گفت از میان این دو نفر یکی را برای وزارت انتخاب کن حسن بن سهل احمد بن یوسف را برگزید. زمانی مأمون با احمد درباره یکی از دشمنان او مشورت میکرد و احمد به تعریف او پرداخت و گفت: او شخص لایق و کاردانی است مأمون گفت ای احمد تو با آنکه از او کینه و دشمنی داری چگونه او را تعریف میکنی؟ احمد بن یوسف گفت: برای آنکه من برای تو آن گونه هستم که شاعر گفته است: در ارزش نیکیهای تو همین بس که من در بارۀ دوست و دشمن خود به تو راست می گویم تو آنگاه که مرا به کاری بر می انگیزی خواسته ات بر خواسته من مقدم است.

و مأمون از کار احمد خوشحال شد. مأمون از احمد بن یوسف بسیار خوشش می آمد و او در پیشش عزیز و گرامی بود. اما روزی احمد به حضور مأمون رفت و مأمون به بخور کردن مشغول بود، بخوردان را از زیر لباس خود برداشت و برای احترام احمد دستور داد زیر لباس یا دامن او بگذارند دشمنان احمد به مأمون گزارش دادند که او گفته است این چه خسیسی و بخلی بود که مأمون در باره من انجام داد؟ میبایستی مأمون برای من بخور دیگری می فرستاد. وقتی مأمون آن سخنان را شنید خشمگین شد و گفت احمد مرا به بخل نسبت داده است. در حالیکه میداند من در هر روز شش هزار دینار خرج میکنم در حالیکه فرستادن بخور خودم جهت احترام او بود بعد از چند روز احمد به خدمت مأمون رفت و او به بخور کردن مشغول بود مأمون دستور داد؛ عنبر زیادی در مجمر بخوردان) بریزند و زیر دامن (جامه) احمد بگذارند و روپوشی روی او بیافکنند تا مانع خروج بخار شود، احمد مدنی صبر کرد چون صبر او تمام شد فریاد زد روپوش را از سرش برداشتند و او بیهوش به زمین افتاد او را به خانه بردند بعد از دوماه مریضی بعلت تنگی نفس درگذشت. همچنین میگویند بعلت خطایی که او انجام داد؛ مأمون او را از نزد خود راند و او از شدت اندوه وفات یافت (تاريخ الفخري، صص ۳۱۲، ۳۱۳ و ۱۳۱۴ تجارب السلف، صص ۱۷۰ و ۱۷۱).

 ص ۱۸۳

وزارت ابو عباد كاتب يحيى بن يسار الرازي

ابو عباد نویسنده ای ماهر بود و حساب کردن را خیلی خوب میدانست ولی ایراد او این بود که اخلاق تندی داشت و در کارها بسیار عجله میکرد بطوریکه اگر به یکی از خدمتکارانش خشم میگرفت دوات را برداشته به سوی او پرتاب می کرد و دشمنام های زشت می داد. روزی ابو عباد پیش مأمون نشسته بود و چیزی مینوشت مقداری مو در سر قلم بود. ابو عباد با دندانش مو را از قلم جدا کرد و به نوشتن مشغول شد. اما بقیه مو در سر قلم مانده بود و او نمی توانست بنویسید با انگشت خود مو را کشید و انگشت او که دوات بر آن ریخته بود نامه را خراب کرد. اما مو، هنوز در قلم مانده بود. او عصبانی شد و قلم را شکست آنگاه به قلم گفت: لعنت بر تو و بر آن کس که تو را آورده و بر آنکس که تو را تراشید و بر آن کس که ملک

اویی. وقتی مأمون آن را دید خندید (تجارب السلف، صص ۱۷۱ و ۱۷۲ ؛ تاريخ الفخری، صص ۳۱۴ و ۳۱۵). عبدالله بن محمد بن يزداد بن سويد

اصل او از خراسان و شهر مرو بود که دین زرتشتی داشتند وقتی او کوچک بود پدرش مرد و مادرش او را به نویسنده ایرانی سپرد و ادب و کار دیوانی به او یاد داد و او را در خدمت صاحب دیوان مرو قرار داد. روزی صاحب دیوان در یکی از روزها که بشدت باران می آمد می خواست به حسابها رسیدگی کند کسی نبود که به او کمک کند او تنها به کار رسیدگی حساب پرداخت ولی به علت خستگی به سوید که آنجا بود گفت این را نگهداری کن تا من کمی بخوابم و بعد از بیدار شدن آن را تمام کنم وقتی او خوابید، سوید آن را با خطی زیبا و بدون غلط در نسخه ای جداگانه پاک نویسی کرد چون رئیس دیوان بیدار شد. صورت حساب را از سوید خواست سوید نسخه ای را که نوشته بود به او داد، رئیس دیوان وقتی به

آن نگاه کرد و دید حساب با روش صحیح و خطی نیکو نوشته شده است؛ به او گفت: آیا تو از عهده دبیری و حسابداری می آیی؟ سوید گفت بلی رئیس دیوان او را آزمود.

 ص۱۸۴

علوم زمان مأمون

رواج تعلیمات معتزله به دوران مأمون بود که در قصر خویش مجالس مناظره می ساخت و کسان را به بحث و امیداشت ( تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲، ص ۱۵۳؛ تاریخ تمدن اسلام، ج ۳، ص ۵۵۷؛ تاریخ طبری، ج ۳، ص ۱۱۱۲) و در این کار غالباً ملاحظات سیاسی را از یاد می برد. چنانکه یک بار در مجلس وی میان دو تن در امامت مناظره شد که یکی جانب امامیان زیدی را گرفت و دیگری از فرقه ای که بعدها اثنی عشری نامیده شد، دفاع میکرد. ناگفته پیداست که هر یک از دو طرف مناظره توفیق می یافت مایه ضعف حجت عباسیان بود که اینان امامت و خلافت را خاص خویش می دانستند. مأمون عقیده داشت که مجالس مناظره چیزی از اختلافات دانشوران را از میان می برد. از یحیی بن اکثم آورده اند که چون مأمون به بغداد آمد، مرا مأمور کرد که بزرگان فقها و دانشوران شهر را فراهم کنم از بزرگان قوم چهل نفر برگزیدم و به حضور بردم مأمون با ایشان نشست و مسئله ها پرسید و در فنون حدیث و علم سخن کرد و چون مجلس به پایان رسید مأمون به من گفت: امیدوارم به توفیق خدا مجلس ما موجب آن شود که این فرقه ها بر آنچه مایه صلاح دین است فراهم شوند. آنکه شک دارد به حق رسد و برغبت پیرو آن شود و آنکه عناد میورزد به ناچار سوی حق باز آید. در دوران مأمون گروهی از عالمان و متکلمان بزرگ پدید آمدند که در اصول دین و عقاید بحث میکردند و در این مباحث عقل را حکومت میدادند و عقاید عامه مسلمانان را پایه می ریختند. مأمون شخصاً دل با معتزلیان داشت که مذهب ایشان به آزادی فکر متمایل بود و به عقل تکیه میکرد از اینرو معتزلیان را تقرب داد که به دوران وی در بغداد نفوذ فراوان یافتند براون گوید: معتزلیان قدیم بودن قرآن را سخت مکروه داشتند. در سال ۲۲۱ چیزی نمانده بود که بر سر این قضیه جنگ داخلی در ولایتهای اسلام درگیرد که مأمون در کار خلق قرآن زیر نفوذ افکار شیعه گری بود و چون امام رضا را ولیعهد کرد این تمایلات آشکارتر شد. مخلوق بودن قرآن که مأمون بسیار به آن دلبسته بود. از افکار معتزلیان بود که خلیفه قدرت دولت را برای رواج آن بکار برد و به سال ۲۱۸ نامه ای به ولایتدار بغداد، اسحاق بن ابراهیم نوشت که قاضیان و محدثان را در مورد مخلوق بودن قرآن امتحان کند و هر که این را نپذیرد مجازاتش کند در نامه چنین آمده بود امیر مؤمنان دانست که قسمت اعظم مردم عامی که فکر و نظر ندارند. 

 ص ۲۳۸

میان خالق و مخلوق امتیاز کردن نتوانند که خدا را با قرآنی که نازل کرده یکی گرفته اند و پنداشته اند قرآن نیز چون خدا قدیم است، در

صورتیکه بی گفتگو قرآن مخلوق خدا است (تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲، صص ۱۵۳ و ۱۵۴ ۱ تاريخ الكامل ابن اثیر، ج ۱۱، ص ۵۳؛ تجارب السلف، ص ۱۵۷ و ۱۵۸). معتزله به بیست و دو فرقه رسید که هر دسته فرقه دیگر را کافر می شمردند (تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ج ۱، ص ۱۹۹ تاریخ طبری ج ۳، ص ۱۱۱۲ و ۱۶، به نقل از تاریخ عرب، ص ۵۴۹ ؛ دو قرن سکوت، صص ۳۲۸ و ۳۲۹؛ تاريخ الفخری، صص ۲۹۸ و ۲۹۹ مروج الذهب، ج ۲، ص ۴۳۳). شهرستانی گوید: معتزله از جبریه صفاتیه و یا طایفه ای مختلط از میان آنها تشکیل شده است. معتزله و صفاتیه مقابل هم هستند و ضد یکدیگر میباشند و این مخالفت و ضدیت میان هر گروهی در هر زمانی بوده است و هر طایفه برای خود دلایلی دارند و برای ثابت کردن مذاهب خود کتابهایی نوشته اند و دولتی از دولتها آن مذهب را تقویت کرده است. و یا صاحب شوکتی از آن تبعیت کرده (قرآن کریم ۳۳٫ ۱۵۲ به نقل از توضیح الملل ترجمه الملل و النحل، ج ۱، ص (۶۶) توضيح الملل ترجمه الملل والنحل، ج ۱، صص ۶۶ و ۶۷) تا در آخر موجب سنت الهي: ولن تجد لسنة الله تبديلا (یعنی هرگز نیابی سنت خدای را که تغییری یا تبدیلی در آن انجام گیرد (الفرق بين الفرق در تاریخ مذاهب اسلام، ص ۷۲ - توضيح الملل ترجمه الملل والنحل، ج ۱، ص ۶۶) دین مبین الهی برقرار مانده آن مذهبها به حوادث روزگار زوال پذیرفته است. و اهل آن مذاهب باطله به فناء یافته. معتزله به این اعتقاد دارند که حق سبحانه و تعالی قدیم است و قدیم بودن خاصی ترین صفات ذاتی اوست و صفات قدیم را نفی میکنند و میگویند که حق تعالی عالم است به ذات خود یعنی علم عین ذات اوست و قادر است به قدرتی که آن نیز عین ذات اوست و زنده است به حیاتی که عین ذات اوست نه به علم و قدرت و حیاتی که آن صفات قدیم باشند در خدائی با وی شریک باشد و تعدد الهه یعنی دو و سه و چهار بودن خدا لازم می آید و این محال است. و اتفاق کرده اند بر آن که کلام خدا در محلی حادث و مخلوق است و آن کلام و صوت است و آنچه در کتابها نوشته میشود مانند آنهاست و حکایت آن حرف است زیرا آنچه که در محلی عرض یافته شود آن فوراً فانی و زایل میشود (توضيح الملل ترجمه الملل والنحل، ص ۶۸) بعد از پیدا شدن مذهب معتزله، شیخان و امامان در زمانیکه زبان یونانی به عربی ترجمه شده بود.

 ص ۲۳۹

 هنگام خلافت مأمون کتابهای فلاسفه را مطالعه کردند ایشان سخنان فلاسفه را به کلام متکلمین مخلوط ساختند و فنی از فنون جدا کردند و آن را علم کلام نام نهادند؛ زیرا که ظاهرترین مسئله یی که سخن بر سر آن کردند سخن در کلام حق تعالی بود که آیا قدیم است با حادث؟ یا از این جهت که با فلاسفه مقابله نمودند و ایشان فنی از فنون علم خود را منطق نام گذاشتند و منطق و کلام دو لفظ نزدیک در معنی هستند و ایشان این علم را کلام نام گذاری کردند معتزله طایفه ایی را که اعتقاد به تسلیم فکری به ظواهر آیات و احادیث و مخصوصاً احادیث میدانند و هر تفکر و اجتهادی را نوعی طغیان و عصیان علیه دین تلقی مینمایند خصوصاً اگر سیاست وقت بنا به مصالح خودش از آن حمایت کند (توضيح الملل ترجمه الملل والنحل، ص ۲۶) و گویند فعلهایی است که فاعل ندارد، جبری می گویند (الكامل ابن البروج ۱۱، ص ۱۵۳ تاریخ تمدن اسلام، ج ۳، ص ۵۵۷). ابن اثیر گوید در سال دویست و هیجده مأمون به اسحاق بن ابراهیم که امیر بغداد بود نوشت و دستور داد که فقها و علماء و محدثین را جمع و در باره قرآن امتحان کند. هر کس بگوید قرآن مخلوق و احداث شده است آزاد و رها شود و هر کس این عقیده را نپذیرد به خود مأمون گزارش داده شود که در باره او دستور بدهد نامه خود را هم با ادله و براهین مفصل نمود. هر کس هم به آن عقیده قائل نشود ترک و طرد شود (آشنائی با علوم اسلامی کلام، عرفان، ص ۲۵). و نیز دستور داد هفت نفر از پیشوایان سنت را نزد او روانه کند. آنها نزد مأمون فرستاده شدند و مأمون آنها را امتحان کرد و همه گفتند قرآن مخلوق است. آنها را به بغداد بازگردانید. پس از آن نامه دیگری از مأمون به اسحاق رسید که قضاة و فقهاء را احضار و امتحان کند. همه را نزد اسحاق امیر و والی بغداد بردند و او نامه و دستور و استدلال را برای آنها خواند تا آنکه خوب دانستند هر چه از آنها سؤال شد جواب دادند. همه جواب آنها را نوشته و برای مأمون فرستاده شد. چون به مخلوق بودن قرآن اعتراف کردند، اسحاق آنها را آزاد کرد. مأمون دوباره نامه نوشت چهار تن از فقها را امتحان کنند. ولی آنها مطابق میل مأمون جواب ندادند مأمون دستور داد آنها را باید به طرسوس بفرستند و در آنجا بمانند تا امیرالمؤمنین از بلاد روم خارج شود.

  ص ۲۴۰

اسحاق آنها را احضار و همه را به لشکرگاه مأمون فرستاد آنها چون به محل «رقه» رسیدند خبر مرگ مأمون رسید همه آزادانه راه بغداد را گرفتند (الكامل ابن اثیر، ج ۱۱، صص ۵۳ ۵۴ ۵۵ ۵۶ ۵۷ و ۵۸ تاریخ طبری، ج ۱۳، صص ۵۷۵۱ تا ۵۷۶۹؛ تاریخ مردم ایران، صص ۱۶۵ و ۱۶۶ تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه (کمبریج)، ج ۴، صص ۶۷ و ۱۶۸ تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲ و ۳، ص ۷۸). مأمون در فقه و کلام شخص مطلعی بود ولی از نظر فصاحت به پایه برادرش محمد بن زبیده نمی رسید و او در فقه و کلام کتابهایی از خود بجای گذاشته است که عبارتند از کتاب جواب ملك البرغو فيها سئل عنه من الأمور الاسلام و التوحيد. رسالته في حجج مناقب الخلفاء بعد النبي صلعم رسالته في اعلام النبوة (الفهرست ابن الندیم، ص ۱۹۱).

دارالحکمه که به احتمال قوی هارون بنیانگزار آن بود و مأمون از پس پدر آن را تأیید کرد و کتابهای بسیار بدان داد بزرگترین کتابخانه های دوران عباسی بود و همچنان بود تا بغداد بدست مغولان افتاد از همه علوم متداول کتابها داشت و عالمان و ادیبان که به قصد مطالعه به آنجا میرفتند در نهضت علمی دوران خویش نفوذ بسیار داشتند و فرهنگ اسلام و فرهنگ قدیم را میان مسلمانان و همه مردم دیگر رواج می دادند (تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲، ص ۱۲۹۹؛ تاریخ ایران بعد از اسلام، ص ۴۳۷؛ سبک شناسی محمد تقی بهار، ج ۱، ص ۲۹۹ ؛ تاریخ تمدن از کهن ترین روزگار تا سده ما ج اول، صص ۳۶۰ و ۳۶۱). در دوران هارون ترجمه رواج گرفت که از بعضی شهرهای بزرگ روم، کتابها به تصرف وی افتاد و گفت از کتابهای یونان هر چه به دست آمد ترجمه کنند تشویقی که برمکیان از مترجمان میکردند و ایشان را عطاهای خوب میدادند در رواج ترجمه مؤثر بود. مأمون ترجمه را تشویق میکرد مخصوصاً به ترجمه کتابهای یونانی و ایرانی علاقه داشت (الفهرست ابن الندیم، ص ۱۹۱) و کسانی را به قسطنطنیه فرستاد تا کتابهای کمیاب فلسفه و هندسه و موسیقی و طب را بیارند ابن ندیم گوید: میان مأمون و پادشاه روم نامه ها رد و بدل شد و مأمون از او خواست از علوم قدیم که در خزانه روم است کتابهایی بفرستد و او از پس امتناع پذیرفت و مأمون گروهی را که حجاج بن مطر و ابن بطريق و سلما سرپرست دارالحکمه از آن جمله بودند فرستاد تا از آن کتابها هر چه خواستند برگرفتند و چون به نزد مأمون بردند، مأمون دستور داد تا آنها را به عربی ترجمه کنند قسطا بن لوقا در کار ترجمه از یونانی و سریانی و کلدانی نظارت داشت و یحیى بن هارون مراقب ترجمه های فارسی بود. 

ص  ۲۴۱ 

تشویق و تأیید مترجمان خاص مأمون و همت توانگران باعث گردید، کتابهای زیادی به عربی ترجمه شود. از جمله محمد و احمد و حسن پسران آبی شاکر منجم بودند که مال بسیار برای جمع آوری کتابهای ریاضیات خرج کردند و در هندسه و موسیقی و نجوم آثار گرانبها داشتند همچنین آنها حنین بن اسحاق را به سرزمین روم فرستادند تا کتابهای کمیاب بیاورند. در دوران مأمون ریاضی دانهای بزرگ پدید آمدند که محمد بن موسی خوارزمی از آن جمله بود وی نخستین کسی بود که در باره جبر مطالعات منظم کرد و آن را از علم حساب جدا کرد. رواج ترجمه یک نتیجه طبیعی داشت که بسیاری از مسلمانان درباره ترجمه ها بحث و تحقیق کردند بر آن حاشیه زدند و خطاها را به اصلاح آوردند که از آن جمله یعقوب بن اسحق کندی را نام باید برد. وی در طب و فلسفه و حساب و منطق و هندسه و نجوم تبحر داشت و در تألیفات خود بر روش ارسطو بود و بسیاری از کتابهای فلسفه را ترجمه کرد و مشکلات آن را توضیح داد. بجز او سه تن دیگر در این مرحله شهرت داشتند: حنین بن اسحاق و ثابت بن قره حرانی و عمروبن فرخان طبری عباسیان همه علوم یونانی و پارسی را از فلسفه و طب و نجوم و ریاضیات و موسیقی و منطق و هیئت و جغرافیا و تاریخ و حکم و سیر ترجمه کردند. ابن ندیم گوید: «فرزندان منجم هر ماهه به گروه مترجمان که حنین بن اسحاق و حبيش بن حسن و ثابت ابن قره از آن جمله بودند قریب پانصد دینار مقرری می دادند (تاریخ سیاسی اسلام، ج ۲، صص ۲۹۷ و ۲۹۸؛ تاریخ تمدن از کهن ترین روزگار تا سده ما، ج ۱، صص اور ديجيتان ۳۶۲). فیلیپ خلیل حتی میگوید: «بدوران مأمون نفوذ فرهنگ یونانی به اوج رسید. علاقه وی به مسائل معنوی و حمایت از معتزلیان که میگفتند مقررات دین را با احکام عقل توافق باید داد و وادارش میکرد که با جستجو در فلسفه یونان دلایلی برای توجیه عقاید خود بیابد (تاریخ عرب، ص ۳۹۳). بگفته الفهرست ابن ندیم وی ارسطو را به خواب دید و از او شنید که به حقیقت میان عقل و شریعت خلاف نیست مأمون به دنبال روش خود به سال ۲۱۵ هـ ق دارالحکمه معروف را در بغداد ایجاد کرد که کتابخانه و انجمن علمی و گروه ترجمه در آنجا فراهم بود. 

ص۲۴۲

حوادث نشان داد که از تأسیس مدرسه اسکندریه در نیمه اول قرن سوم پیش از میلاد ببعد این خانه مهمترین انجمن علمی و فرهنگی بود که نهاده آمد. تا آن وقت کار ترجمه آزاد بود و نظمی نداشت و کسانی از یهودی و مسیحی و نومسلمان بدان مشغول بودند ولی از ایام مأمون و جانشینان نزدیک وی ترجمه کار انجمنی شد که به تازگی بنیاد گرفته بود. دوران ترجمه عباسی از پس سال ۱۳۳ هـ ق یک قرن دوام یافت. چون غالب مترجمان زبان آرامی داشتند بیشتر کتابهای یونانی پیش از آن که عربی شود به آرامی (سریانی) ترجمه میشد و اگر مطلبی دشوار بود ترجمه را کلمه به کلمه میکردند و اگر برای کلمه ای مترادف عربی نبود کلمه یونانی را با اندکی تغییر بجا می نهادند (الفهرست ابن ندیم به نقل از تاریخ عرب، صص ۳۴۳ و ۳۹۳) - تاریخ اجتماعی ایران، ج ۲، ص ۱۳۸ تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص ۱۹ تاریخ گزیده، ص ۳۱۳ - تاریخ تمدن از کهن ترین روزگار تا سده ما، ج ۱، ص ۳۶۸). از میان خلفای عباسی در بار مأمون به علت آزادمنشی او مرکز اجتماع دانشمندان و فلاسفه و میدان بحث و نظر ایشان بوده است. 

همه نویسندگان اتفاق دارند که این دوره در فعالیت عقلانی و بکار انداختن قوای دماغی درخشنده ترین ادوار و در واقع عصر طلائی اسلام بوده است. اقسام علوم و فنون و ادبیات و طب و دواسازی جزو برنامه آموزش و تعلیمات عالیه قرار گرفته است و با حرارت و جوش زائد الوصفی به تعلیم و تعلم آنها پرداختند و به درجه ای در این راه اهتمام ورزیده و مجاهدت نمودند که اروپای گرفتار جهل و نادانی به وسیله زبان عرب از میراث پرافتخار علوم و فلسفه یونان که از آن بکلی بی خبر بود علم و اطلاع حاصل نمود. صاحبان علم و هنر و دانشمندان هر کیش و نژاد از مسلمان یهود و مسیحی یا صابئین نما از طرف این خلیفه بخشنده جلب شده و با جوش و حرارتی فوق العاده در جستجوی كتب مورخین فلاسفه و طبیعی و ریاضی دانهای یونان افتادند که به زبان عربی نقل کنند.

مسلمین که وارثین تمدن یونانی - رومی بودند عنصرهای ایرانی هندی و عناصر دیگر را جذب کردند و با افزودن سهم خود فرهنگ غنی و پیچیده ای آفریدند که پس از تشکیلات خلافت عباسی تأثیر گسترده ای در آسیا، اروپا و افریقا به جا گذاشت. همین تأثیر به نیروی دگرگون ساز پر قوتی در زندگی و اندیشه سده های میانه تبدیل گردید.

ص ۲۴۳

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

کار گرافیکی ، سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی