اعتراضات عوامانه
زمانیکه حضرت رضا (ع) مقام ولایتعهدی را قبول کرد مرد مکه درست با معنی زهد و تقوا آشنا نبودند و خلافت د ریاست را مناسب شان آنحضرت نمیدانستند به چون و چرا افتادند و نگران شدند و در این میان بعضی با خود حضرت تماس گرفته مستقیماً سئوال و اعتراض خود را ایراد میکردند و امام هشتم (ع) نیز جوابی در خور فهم و ادراك آنان بیان مینمود و صریحاً میفرمود : مرا بر این امر مجبور کردند اما تلویحاً میفهماند که اگر مجبور نمیشدم بازهم کار صحیح و بجائی انجام داده بودم .
اعتراض اول
مردی حضور امام رضا (ع) مشرف گردید و عرض کرد: اصلحك الله كيف صرت الى ماصرت اليه من المأمون؟ خداوند همیشه کارت را به اصلاح آورد رسم چنان بود که مردم در برابر خلفاء و ائمه نخست با جمله ای عرض ادب نموده در حقش دعا کنند و سپس مطلب خود را شروع نمایند چگونه از جانب مأمون به ولایتعهدی رسیدی و این مقام را از وی پذیرفتی؟ روشن است که این مرد با این سخن ابراز کراهت و تأثر نموده و بر امام اعتراض کرده است .
پاسخ امام (ع)
امام هشتم فرمود : ای مرد کدام بالاتراند : پیغمبر یا وصی او ؟
پیغمبر .
کدام برتراند : مسلمان با مشرك؟
البته مسلمان .
عزیز پادشاه مصر مشرك بود و یوسف پیغمبر خدا ، ولی مأمون خلیفه ظاهری کشور اسلام مسلمان است و من وصی پیغمبر هستم ، یوسف با آنکه پیغمبر بود از عزیز پادشاه مشرك خواست که منصب نخست وزیری کشور مصر را به او واگذار کند و مصر را به تصرفش در آورد آنگاه که فرمود : اجعلني على خزائن الأرض انى حفیظ علیم (۱. های سلطان حزینه های کشور مصر وامور اقتصادی آنرا به من واگذار کن چون من بهر چه دست یا بم در حفظ و اداره آن کوشا هستم و نیز بهر زبانی داناوه سلط میباشم سوره یوسف آیه ۵۵ .) اما من در قبول این امر مجبور شدم (۲. عيون ، ج ۲، باب ۴۰ ، حدیث ۱ )
از این حدیث چنین استفاده میشود که اگر امام رضا (ع) در قبول این امر ناچار نبود بازهم این اعتراض بیجا بود ، چون در مقام جواب فرموده همانطور که یوسف پیغمبر وزارت مصر را بدست گرفت و بر او اشکالی وارد نیست من نیز ولا يتعهدی را پذیرفتم و عقلا و شرعاً کار خلافی انجام نداده ام، با این فرق که یوسف وزارت را از کافری تقاضا کرد ولی زمامداری مسلمان از من خواست که این مقام را بپذیرم و زمانیکه با اصرار اجابت نکردم مرا به قبول آن مجبور ساخت . گویا خواسته بفرماید اگر این اعتراض پایه درستی داشت اول به حضرت یوسف متوجه بود پس همانطور که به فرزند یعقوب اشکال نمیشود و اگر هم اشکال شود موهون است به من که فرزند پیغمبر (ص) و امام حق و شايسته مقام خلافت میباشم اعتراضی وارد نیست .
اعتراض دوم
ریان بن صلت میگوید : به محضر امام رضا (ع) وارد گشته عرض کردم :
یا بن رسول الله مردم به تو اعتراض نموده میگویند:
با اینکه در دنیا زهد و پارسائی اختیار کرده ای چطور شد که ولایتعهدی را پذیرفتی ؟
پاسخ امام (ع)
آنحضرت فرمود: خدا میداند، من به این امر راضی نبودم و چون مرا میان شهادت و قبول این سمت مخیر ساختند ولا يتعهدی را بر شهادت برگزیدم وای بر این مردم آیا نمی دانند زمانیکه مصلحت ایجاب کرد یوسف پیامبر خزینه های کشور مصر را به تصرف خویش در آورد به عزیز فرمانروای مصر گفت : «خزینههای مصر و اداره امور این کشور را در اختيار من نهید زیرا من دانا و نگاهبانم» (۱. سوره یوسف آیه ۵۵ یوسف صدیق در اثر سوابق درخشانی که نزد عزیز و شهرت و محبوبیتی که در اجتماع داشت از سلطان مصر تقاضای وزارت نمود و به منظور خود نائل آمد و تولیت و اداره این کشور را بدست گرفت و در مدت هفت سال که قحطی ، کشور مصر را به نابودی تهدید میکرد او با تدبیر عالی خود و اجراى يك بر نامه صحیح و عادلانه از مصر خطر را دفع نمود و جان ملت را حفظ کردو تو شه ها و آذوقه هائی را که قبلا در انبارهای دولتی ذخیره کرده بود در این مدت تدریجا بمردم فروخت و در برابر قیمتش نوعی از اموال و املاك آنانرا گرفت و در سال هفتم چون دیگر چیزی در بساط مردم نمانده بود خود آنان را در مقابل غله و آذوقه خرید و همه را برده خود ساخت و از این راه به آنان بلکه به بشریت درس اقتصاد آموخت ولی در پایان همه را از قید بردگی آزاد کرد مردم مصر زمانیکه این لیاقت و کفایت را از یوسف مشاهده کردند دستورات دینی او را پذیرفته به آئین توحید گرویدند و حتی عزیز به خدا ایمان آورد و سلطنت مصر را به یوسف بخشید)
ولی من پس از آنکه مشرف بر هلاکت گشتم ضرورت ایجاب نمود که با کراهت آنرا قبول کنم بعلاوه داخل شدن من در این امر با کسی که خارج است تفاوتی ندارد. من از دست این مردم به خدا شکایت مینمایم و او درخواست یاری شده است (۱. عيون ، ج ۲، باب ۴۰ ، حدیث ۲ ، امالی صدوق . صفحه ۴۴) .
تقیه یا محافظه کاری
به احتمال قوی امام رضا (ع) آنجا که نسبت به خلافت و زمامداری اظهار کراهت کرده و در مورد یکه مأمون خلافت وولا يتعهدی را به او پیشنهاد میکند آنرا از روی رضا و رغبت نپذیرفته و یا در پاسخ اعتراضات علت تقبل این امر را فقط اضطرار و ناچاری شمرده با آنکه پاسخ دیگری هم داشت و میتوانست بفرماید خلافت و زمامداری حق ما است و ما شایسته و در خور آنیم ، در تمام این موارد آنحضرت از باب تقیه و محافظه کاری اظهار بی میلی و کراهت نموده است چون :
پیشوایان ما غالباً مورد حسد و سوء ظن زمامداران خودسر بوده تحت مراقبت کامل بسر میبردند و آنچنان از شخصیت و موقعیت معنوی آنان بیمناک بودند که به سعایت و بدگوئی عده ای مغرض وفتنه جو گوش کرده هر روز ظلم و تعدی خود را نسبت به آنها بیشتر میکردند اینک امام هشتم (ع) نیز برای حفظ جان خویش باید تقیه نماید و صراحتاً نسبت به خلافت و ریاست اظهار تمایل نکند ، از کجا که مأمون با پیشنهاد خلافت و ولایتعهدی نخواسته از تصمیم و اراده آنحضرت آگاه شود؟
و شايد او با این نقشه میخواست بداند که اگر آنحضرت خیال خلافت و زمامداری را در دل میپروراند با این مدرک و بهانه ! هر چه زودتر اسباب شهادت و قتلش را فراهم سازد والله اعلم بحقائق الامور
اعتراض سوم و جوابش
محمد بن عرفه میگوید : به حضرت رضا (ع) عرض کردم : یا بن رسول الله چه چیز باعث شد که در ولایتعهدی مأمون وارد گشتی ؟
امام فرمود: همانچه که سبب شد جدم امیر المؤمنین در شوری داخل شود .
توضیح لازم
در اینجا از خواننده گرامی اجازه میخواهم که برای توضیح این پاسخ کوتاه و جامع به خلاصه حوادث تاریخی بعد از رسول اکرم (ص) اشاره نموده ماهیت شورای خلافت و علت شرکت علی (ع) در آن را بیان کنم :
پس از درگذشت نبی اسلام هنوز جنازه آنحضرت بخاک نرفته بود که تنی چند برای کسب ریاست و غصب خلافت تلاش فراوان کرده ، و جار و جنجالهای سقیفه را پدید آورده تمام وصیتهای پیغمبر خدا را پشت سر گذاشته آن حق و خلافتی را که به نص رسول گرامی باید در جانب علی (ع) جستجو کرد (۱. على مع الحق والحق مع على يدور معه حيث مادار، على با حق و حق با علی بوده همه جا دنباله رو او است ) زیر پا نهاده شورای ناقص سقیفه بنی ساعده را تشکیل دادند و آن یکتا گوهر عالیقدر و یگانه شخصیت لایق اسلام را با این شورای کودکانه از حقش محروم کردند، عجیبتر آنکه همین شورای ناتمامیکه تنها سند خلافت ابوبکر بشمار آمد درباره عمر اعمال نگشت و ابوبکر بدون اینکه تعیین خلیفه را به شورای مسلمین واگذار کند عمر را برای خلافت تعیین کرد !!!
عمر نیز برای بعد از خودشش نفر : علی بن ابی طالب ، عثمان طلحة، زبير، عبد الرحمن بن عوف، سعد بن ابی وقاص را تعیین نمود که با هم شور کنند و از میان خود یکی را به خلافت برگزینند !! و ابو طلحه انصاری را مأمور اجرای فرمان خود گردانید و به او گفت: با پنجاه نفر از مردان مسلح و شمشیر بدست انصار اصحاب شوری را در خانه ای جمع گردان و برای انتخاب خلیفه سه روز به آنان مهلت بده پس از آن اگر پنج نفر از میان خود شخصی را برگزیدند سر از پیکر آن یکنفر که موافق نیست بردار و اگر چهار نفر یکی را انتخاب کردند و دو نفر دیگر مخالفت نمودند آن هر دو را گردن بزن و اگر در هر طرف سه نفر بر انتخاب شخصی متفق شدند به رأی آنسه که عبدالرحمن در میانشان قرار دارد عمل کن ! و سر از پیکر مخالفین جدا گردان و اگر سه روز گذشت و کسی را برای خلافت انتخاب ننمودند همه را به قتل رسان .
عمر در گذشت و ابو طلحه دستورات او را به مرحله اجراء در آورد و اصحاب شوری را در منزلی جای داد و خود با پنجاه مرد شمشیر دار بر در اطاق ایستاده نظارت میکرد و گروه بسیاری از افراد متفرقه نیز برای مشاهده و استماع حضور داشتند
کاندیداهای خلافت رسماً وارد گفتگو شده به نزاع و جدال پرداختند، برای اولین بار طلحه، چون با وجود علی (ع) از مقام خلافت مأیوس بود و از سوی دیگر بلحاظ تیمی بودنش با آنحضرت کینه دیرینه داشت حق خویش را به عثمان بخشید و به منظور تضعیف آنحضرت جانب عثمان راتقویت کرد و زبیر نیز چون امیدی به خلافت نداشت و از طرفی عمه زاده علی (ع) بود حق خود را به امیرالمؤمنین داد و سعد ابی وقاص نیز چون با عبدالرحمن از يك قبيله بودند حق خود را به او واگذار کرد و در نتیجه امر خلافت بدست این سه نفر : على (ع) وعثمان وعبد الرحمن افتاد .
سپس عبدالرحمن به علی (ع) و عثمان رو کرده گفت :
از شما كداميك حاضر است خود را از مقام کاندیدا خارج کند که در برابر انتخاب خلیفه بدست وی باشد؟
هیچکدام به سخن عبدالرحمن پاسخ نگفتند :
در این زمان عبدالرحمن به گروه حضار رو نموده گفت :
ای مردم گواه باشید ، من حق خلافت را از خود سلب کردم که از این دو یکی را به خلافت برگزینم (۱. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج ۱ صفحه ۱۸۵)
پس از آن تا سه روز دست نگاه داشت و با علی (ع) ا خلوت نمود و خلافت را به آنحضرت پیشنهاد کرد اما باین شرط که در دوران خلافتش طبق قرآن و سنت پیغمبر (ص) وسيرة ابو بكر وعمر عمل نماید ، آنحضرت هم در جواب فرمود: خلافت را پذیرفتم که فقط به قرآن و سنت پیغمبر (ص) رفتار کنم .
عبدالرحمن علی (ع) رارها نموده با عثمان برادر زنش خلوت نمود و خلافت را با همان شرایطی که برای علی (ع) بیان کرده بود برایش پیشنهاد کرد، عثمان هم بدون چون و چرا پذیرفت، آنگاه برای بار دوم با علی (ع) خلوت ساخته همان سخن قبل را تکرار کرد و آنحضرت نیز همان پاسخ را تکرار نمود. سپس با عثمان در خلوت سخن سابق را گفت و همان پاسخ را دریافت کرد و بالاخره با رسوم که عبدالرحمن علی (ع) را به گوشه خلوتی برد و پیشنهاد نخستین را تکرار کرد آنحضرت فرمود :
کتاب خدا و سنت پیامبر ( ص ) به روش کسی نیازمند نیست
ولی تمام کوشش و تلاش تو در آنست که با این بهانه مرا از خلافت محروم نمائی.
آنگاه با عثمان خلوت نموده همان سخن را تکرار کرد و همان جواب مثبت راشنید و دست بیعت به دستش داد و مردم نیز این مقام را به عثمان تهنیت گفتند (۱. تاریخ بعقوبی ج ۲ صفحه ۰۱۵۲)
و عبدالرحمن به رسم خلافت بروی سلام داد پس علی (ع) به او فرمود :
بخدا قسم تو این کار را به امید رسیدن به خلافت انجام دادی همانطور که رفیق شما از رفیقش (عمر از ابوبکر) همین امید را داشت که با تلاش فراوان او را بر کرسی خلافت نشاند، خدا بوی اختلاف و دشمنی را میان شما پخش گرداند و در اثر نفرین امیر المؤمنین بود که رابطه عبدالرحمن با عثمان تیره گشت و عبدالرحمن تا دم مرگ با عثمان سخن نگفت (۲. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج ۱ صفحه ۱۸۸ و نیز داستان اختلاف و نزاع عبد الرحمن و عثمان را در همین جلد صفحه ۱۹۶ ملاحظه کنید)
ص188