معجزات حضرت امام رضا (ع)
از محمد بن داود روایت شده که گفت من و برادرم نزد امام رضا (ع) بودیم که کسی آمد و به او خبر داد که چانه محمد بن جعفر (ع) را بستند یعنی او درگذشت. پس آن حضرت رفت و ما همراه آن حضرت رفتیم و دیدیم چانه اش را بسته اند و اسحاق بن جعفر (ع) و فرزندانش و جماعت آل ابوطالب میگریند حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رویش نگاه کرد و تبسم نمود کسانی که در نزد او بودند ناراحت شدند و بعضی از آنها خیال کردند که آن تبسم شماتتی به خاطر مردن عمویش است. راوی گفت: پس حضرت برخاست و بیرون رفت تا در مسجد نماز بخواند ما گفتیم فدای تو شویم از آنها شنیدیم که به دنبال تو حرفهایی گفتند که خوشمان نیامد. حضرت فرمود من از گریه اسحاق تعجب کردم بخدا او پیش از محمد بمیرد و محمد بر او گریه کند. راوی گوید: پس محمد از بیماری برخاست و اسحاق مرد (منتهى الأمان، صص ۸۷۲ و ۸۷۳؛ تاریخ انبیاء، ص ۳۸۶) از ابی يعقوب يوسف بن محمد بن زیاد و علی بن محمد بن سیار از حسین بن علی العسکری از پدرش علی بن محمد از پدرش محمد بن علی النقی (ع)، گفت: همانا رضا (ع) وقتی که مأمون او را ولیعهد نمود بعضی از اطرفیان معتصم به علی رضا(ع) می گفتند: نگاه کنید کسی به سوی ما آمد که خداوند بزرگ بخاطر او باران را بر روی ما بست. آن سخن به مأمون رسید. رضا (ع) گفت: خداوند بزرگ مردم را به آمدن باران دعوت میکند. مأمون گفت: کی آن را می فرستد امام گفت: روز جمعه باران می آید مأمون پرسید آیا بعد از دو روز باران می آید؟ امام گفت آری بعد از دو روز مردم به بیابان رفتند. امام رضا (ع) در مسجد به بالای منبر رفت و دعا کرده به خانه اش برگشت. بعد از آن ابری آمد و رعد و برق در آسمان پدیدار شد و باران باریده زمین را سیراب کرد (نگاهی به زندگی امام رضا علیه السلام، صص ۷ و ۸).
ص ۲۱۶
از محمد بن الفضيل روایت شده است که گفت در آن سالی که هارون بر برامکه غضب کرد و اول جعفر بن یحیی را کشت و یحیی و پسرش فضل را زندانی کرد، ابوالحسن (ع) در عرفه ایستاده بود و دعا میکرد بعد از آن سر به زیر انداخت، علت را از امام پرسیدند. امام فرمود من خدا را بر برمکیان میخواندم به سبب آنچه با پدرم انجام دادند امروز خدای عز و جل دعای من درباره ایشان اجابت نمود پس چون بازگشت اندک زمانی نگذشت که جعفر و یحیی مغضوب شدند و احوال آنها دگرگون شد، مسافر گفت: من با ابو الحسن الرضا (ع) در منی بودم که یحیی بن خالد با قومی از آل برمک گذشتند. آن حضرت فرمود: ایشان مسکینانند زیرا که نمیدانند امسال بر سرشان چه میآید بعد از آن گفت و عجب تر آنکه هارون و من هم چون این دو هستیم و دو انگشت خود را به هم نموده مسافر گفت: بخدا که من معنی سخن او را ندانستم تا زمانی که او را با هارون دفن کردیم (منتهى الامال، صص ۸۷۹ و ۸۸۰؛ نگاهی گذرا بر زندگانی امام رضا علیه السلام، ص ۷۹ ).
ص ۲۱۷