یک تکه از بهشت
از راه دور آمده ای مسافتها را در نوردیده ای و شهرها و روستاهای بسیاری را پشت سر گذاشته ای تا برسی به پابوس هشتمین امام اکنون حرم در مقابل توست آهسته و آرام به سوی حرم میروی و با خود زمزمه میکنی
هر چند حال و روز زمین و زمان بد است یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای اینجا برای عشق شروعی مجدد است
هر جا دلی شکست به اینجا بیاورید اینجا بهشت شهر خدا شهر مشهد است
از باب الجواد وارد میشوی میدانی میان این پدر و آن پسر قرابتی است شگفت؛ تا آنجا که گفته اند اگر او را به فرزندش جواد سوگند دهی دست خالی بر نمیگردی در حالی که قطرات اشک بر گونه ات جاری است، اذن دخول میخوانی
اللهم اني اعتقد حرمة صاحب هذا المشهد الشريف في غيبته
كما اعتقدها في حضرته .....
خدایا به حرمت صاحب این حرم در غیابش معتقدم؛ همچنان که در حضورش.....
یرون مقامی و يسمعون كلامی و یردون سلامی.....
او و دیگر امامان از خاندان عصمت و طهارت موقعیت مرا میبینند؛
سخنم را میشنوند و سلامم را پاسخ میگویند.
این کلمات را بر زبان می آوری؛ اما آن چنان که می گویی در دل نیز بدان باور داری؟ نمیدانم گاهی سخن از مرحوم آیت الله بهاء الدینی است. بلی او باور داشت و آن چنان که خود گفته بود پاسخ سلامش را با گوش ظاهر میشنید. (روایت مستقیم استاد فاطمی نیا از آیت الله بهاء الدینی)گاهی سخن از مرحوم میرزا مهدی الهی قمشه ای است. بلی او باور داشت و میگفت بی دعوت به مشهد نمیروم حضرت مرا می خواند و من حرکت میکنم(کیهان فرهنگی، مصاحبه با آیت الله جوادی آملی.) اما گاهی سخن از من و شماست ما باور داریم؟ آیت الله بهجت می فرمود:
در منطقه جاسب در اطراف قم عده ای از شیعیان و موالیان حضرت رضا در راه بازگشت از مشهد مقدس به پیرمردی کهن سال برخوردند که کومه ای علف به دوش کشیده بود و با زحمت زیاد از این سو به آن سو میبرد آنان که با قاطر و شتر و..... مسافتهای طولانی پیموده بودند خسته از رنج راه و در حالی که گرد و غبار سفر بر سر و رویشان نشسته بود به پیرمرد گفتند: «پدر جان چرا این همه زحمت میکشی و در این دوران کهولت و پیری خود را به رنج و تعب می افکنی؟ تو نیز همچون ما عزم سفر کن و به پابوس امام هشتم برس
زال سپیدموی با صدایی که اندک رمقی در آن بود، گفت: «شما که به مشهد رفتید و به محضر امام هشتم رسیدید، وقتی سلام کردید از آقا جواب گرفتید؟ آنان با حیرت نگاهی به هم کردند و با تعجب پرسیدند مگر امام زنده است که جواب سلام ما را بگوید؟! پیرمرد که کانون دلش از ایمان و باور لبریز بود پاسخ داد: البته امام که زنده و مرده ندارد او ما را میبیند؛ حرف های ما را میشنود و سلام ما را جواب میگوید یکی از سر تمسخر گفت: «پیرمرد اگر عرضه داری تو خود سلام بده و جواب بگیر پیرمرد آن کومه علف را بر زمین نهاد؛ به سمت حرم حضرت رضا ایستاد و سلامی کرد سرشار از ایمان و عقیده و باور: «السلام علیک یا شمس الشموس و انيس النفوس، المدفون بأرض طوس ... . جواب سلام پیرمرد را نه تنها خود او که همه زائران بازگشته از سفر نیز شنیدند تا پس از گذشت قرون متمادی ما نیز باور کنیم که امام زنده و مرده ندارد.(روایت مستقیم حجت الاسلام قدس از آیت الله بهجت.)