ویژگی های امام رضا (ع) - خصایٔص الرضویه  ( صص 260-177 ) شماره‌ی 5263

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > معجزات حرم امام

خلاصه

ن

متن

 

 

 

 

دختری در آستانه ازدواج

حضرت آیت الله العظمی میلانی (ره) نقل فرموده اند

دو نفر از بازاریان متدین تهران مدتی بود که هفته ای یکبار از تهران به مشهد می آمدند و به حرم حضرت علی بن موسى الرضا (ع) تشرف می یافتند، آنگاه چون از مقلدین من بودند به منزل ما آمده و پس از دیداری کوتاه به تهران باز می گشتند.

روزی از اصرارشان در تشرف به محضر حضرت رضا (ع) سؤال کردم یکی از آن دو چنین گفت اگر در توان داشتم، هر روز به زیارت او

آمده و باز می گشتم؛ زیرا که زندگی ام را مدیون آن امام همام میدانم. آنگاه در توضیح سخن خود، چنین ادامه داد که:

 من پسری به نام محمد داشتم که تک فرزند زندگی ما بود آنچه در توان داشتم برای رشد و تربیت او به کار گرفتم او نیز بزرگ شد و پس از رفتن به دانشگاه تهران و فارغ التحصیل شدن جهت تکمیل درسش در امتحان بورسیه شرکت کرد و پذیرفته شد.

او باید به انگلستان میرفت من که از خارج رفتنش سخت نگران دین و زندگی او بودم به شدت با رفتنش مخالفت میکردم هر چه او را نصیحت کردم، او منصرف نمیشد حتی به او گفتم تمام ثروت و دارایی ام را به او میبخشم تا مشغول به کار شده و ازدواج نماید ولی او همچنان اصرار به رفتن داشت.

پس چاره ای جز این که دست به دامان حضرت امام رضا (ع) شوم در خود ندیدم. از این جهت به قصد گرفتن حاجت خود، به مشهد سفر نمودم.

اتفاقاً فردای آنروز قرار بود که حرم حضرت غبار روبی شود. توفیق یارم شد و من نیز در مراسم غبار روبی حرم شرکت نمودم. پس از گردگیری حرم تولیت حرم به رسم همیشگی به هر یک از حاضران در مراسم غبار روبی چیزی را همانند سکه های افتاده در ضریح و سایر اشیاء را به عنوان تبرک داد من در حین غبارروبی تکه کاغذ سفیدی را از داخل ضریح برداشته و آن را به تولیت آستان مقدسه نشان داده و به او چنین گفتم این تکه کاغذ سفید است اگر اجازه بدهید من به عنوان تبرک همین تکه کاغذ را بردارم.

 تولیت آستان مقدس چون که دید نوشته ای بر روی کاغذ نیست آن را به من داد من مقداری از غبار حرم را داخل آن کاغذ ریخته، آن را تا کردم و با احترام تمام در جیبم گذاردم شب همان روز به تهران بازگشتم چون کارهای حساب رسی ام عقب افتاده بود چراغ مطالعه را روشن کرده و در همان شب به بررسی کارهایم پرداختم

پس از ساعتی کار در آن شب کاغذ را در آوردم تا آن را جهت تبرک به چشمهایم بمالم، وقتی آن را نزدیک آوردم با کمال تعجب متوجه شدم که در برگه سفید با مرکب مطالبی نوشته شده حساس شده و با دقت شروع به خواندن مفاد آن نامه شدم در همان لحظه اول دریافتم که این برگه کاغذ نامه ای از یک دختر از ساکنین کرج میباشد که خطاب به حضرت نوشته است. او چنین نوشته بود

من دختر یک رفتگر کرجی هستم پدرم نه فرزند دارد من دیپلم خود را گرفته و عده ای به خواستگاری ام آمده اند در بین آنها کسی که من دلم بخواهد با او ازدواج کنم دیده نمیشود. من این نامه را برای شما فرستاده ام چرا که خود به خاطر وضع بد اقتصادی نتوانستم به زیارت شما به مشهد بیایم و آن را به یکی از همسایگان خود که قرار است به زیارت شما بیاید می دهم تا آنرا در ضریح بیندازد. لطفاً مشکل مرا حل کنید! آنگاه در پایان نامه اش امضاء کرده بود

معصومه

من چند بار نامه را خواندم خیلی منقلب شده بودم وقتی همسرم در همان نیمه شب به اتاقم آمد و به عنوان اعتراض گفت: حاجی چرا امشب نمی خوابید؟ من جریان آن تکه کاغذ را برای او گفتم، آنگاه نامه را برایش خواندم، ظاهراً پسرم محمد که در اتاق دیگری بود و در آن نیمه های شب مطالعه میکرد از گفتگوهای ما چیزی دستگیرش شده بود او نیز به اتاق من آمد و تمام جریان را فهمید از من درخواست کرد یکبار نامه را برای او

بخوانم و من نیز خواندم، او بیدرنگ گفت:

پدر این نامه از سوی حضرت رضا (ع) برای ما فرستاده شده است معلوم میشود که این همان کسی است که من باید با او ازدواج کنم این همسری است که حضرت رضا (ع) برای من انتخاب کرده است و من هرگز پیشنهاد امام رضا (ع) را رد نمیکنم سفرم را به انگلستان لغو میکنم و به جستجوی او می پردازم.

ما با حیرت تمام نمی دانستیم چه کنیم؟ ولی به هر حال تصمیم گرفتیم به شهرستان کرج رفته تا شاید بتوان از سه نشانه رفتگر بودن پدر نام

معصومه و نه فرزندی بودن خانواده او را بیابیم.

من به همسر و پسرم محمد گفتم یکی از دوستان من در کرج باغی دارد، ظهر را به آنجا رفته و پس از صرف غذا جستجو جهت یافتن دختر مذکور را آغاز میکنیم با آن دوست تماس گرفتیم، وقتی فهمید که به باغشان می رویم، بسیار خوشحال شد فردای آن روز به دیدارش رفتیم همسرش نیز آنجا بود وقتی وارد باغ شدیم پر از میوه بود. با تعجب از آنان پرسیدم:

شما چگونه این همه میوه را می چینید و چه کسی در کارهای این باغ شما را کمک میکند؟ دوستم گفت خداوند به یک خانواده رفتگر خیر بدهد که روزهای جمعه هر هفته خود با نه فرزندش به اینجا می آیند و تمام میوه های رسیده را جمع آوری کرده سپس به کارهای باغ سروسامان می دهند و میروند؟ با شنیدن این سخنان جرقه امیدی در دل ما روشن شد.

همسرم از خانم دوستمان پرسید این خانواده فرزند دختر هم دارند؟ او گفت: آری چند دختر دارند اسم دختر بزرگ آنها معصومه است او دختر بسیار متین و تحصیل کرده ای است ما دیگر صحبتی نکردیم، بعد از ظهر به بهانه ای آدرس آن رفتگر را گرفته و مستقیم به خانه آنها رفتیم. در زدیم خود رفتگر منزل نبود خانم وی به استقبالمان آمد، به او گفتیم آیا می توانیم داخل خانه بیاییم؟!

او با تعجب پاسخ داد: به چه مناسبتی؟

گفتیم می خواهیم آب یا چایی بنوشیم

او مقصود ما را فهمید تعارف کرد و ما به خانه اش وارد شدیم سر صحبت باز شد پرسیدیم آیا شما دختر بزرگ دارید؟ گفت: بله.

گفتیم اگر میشود ما میخواهیم او را ببینیم.

دقایقی بعد دختر آمد همسرم با یک نگاه شیفته او شد. محمد نیز مهر او به دلش نشست و فهمیدم که این دختر همان کسی است که حضرت

رضا (ع) به عنوان عروس بر ایمان انتخاب کرده است. پس اظهار داشتیم ما خواستگار دختر شما برای پسرمان هستیم.

مادر معصومه گفت این که نمیشود شما به ما اجازه بدهید یک هفته تحقیق کنیم با پدرش هم صحبت کنیم بعداً به شما جواب بدهیم. ما نیز پذیرفته و به آنها نشانی دوستمان - صاحب باغ - را دادیم تا اگر می خواهند تحقیق کنند از آنان بپرسند آنگاه با خوشحالی خداحافظی کرده و به تهران بازگشتیم بعد از یک هفته آنها موافقت خود را اعلام و مراسم عقد در کمال متانت و عظمت برگزار شد.

روزی که قرار شد برای خرید به بازار بروند پسرم محمد را صدا کرده خود و چنین گفتم پسرم مبادا در میزان خرید فکر کنی که برای دختر یک رفتگر خرید مینمایی این را بدان که این دختر عروس انتخابی حضرت رضا(ع) است ، پس باید به میزان توان خویش برای عروس انتخابی آن حضرت، خرید انجام شود و چنین نیز شد.

 مدتی بعد قرار عروسی گذارده شد عروسی با شکوهی برپا شد. من همیشه از پسرم محمد میخواستم که تحت هیچ شرائطی نگذارد که عروسمان از راز این خواستگاری باخبر شود ولی ساعاتی پس از پایان عروسی ناگهان فرزندم با ناراحتی از اتاق بیرون آمد و چنین گفت:

 پدر آن راز برملا شده نتوانستم در مقابل اصرارهای معصومه دوام بیاورم او مدتی بود می پرسید هر چه فکر میکنم میبینم من لیاقت عروسی این خانواده را ندارم چگونه است که عروس این خانواده شده و . اینگونه با من برخورد میشود که بسیار بالاتر از شأن من است؟ لیکن هر بار به او جوابی داده بودم ولی او امشب به اصرار از من حقیقت ماجرا را پرسید من نتوانستم در مقابل خواست او تاب آورده، پس چنین به او گفتم مگر تو به حضرت على بن موسى الرضا (ع) نامه ننوشته بودی؟ او ابتدا متوجه نشده و گفت بله من نامه ای برای حضرت نوشته بودم ولی این چه ربطی به مساله ازدواج من با شما دارد. آنگاه به ناچار تمام حوادث را برایش بیان کردم و اضافه نمودم که من و خانواده ام به شما به عنوان عروس انتخابی حضرت رضا(ع) و هدیه آن بزرگوار نگاه میکنیم. او پس از شنیدن واقعیت ازدواج سخت منقلب شده است.

مرحوم آية الله میلانی در ادامه افزود:

 آن پسر در ایران ماند و زندگی سعادتمندانه ای یافت و آن تاجر تهرانی به احترام اجابت خواسته اش به بهترین نحو ممکن هفته ای یک شب به

مشهد می آید تا شاید بتواند پاسخی برای عنایات حضرت - در حد وسع خویش - داده باشد. (۱. توسل یافتگان ص ۱۱۳)

پاسخ امام هشتم (ع)

آنگاه که مرحوم «معین الاطبا» از انسانهای با ایمان و مورد اعتماد خواست از شهر بابل به سوی مشهد مقدس رضوی (ع) سفر کند؛ به محضر استاد خویش آیت | الله ملا محمد اشرفی (۲. او از مراجع تقلید در عصر ناصر الدین شاه قاجار بود که در مقامات علمی و کمالات معنوی و کرامتهای متعدد به درجات عالی نائل شده و در شهر بابل میزیست) رسیده و میخواست از آن بزرگوار خدا حافظی نموده و جدا شود. در هنگام تودیع آیت الله اشرفی نامه ای به حضرت رضا (ع) نوشته و به دست او داد و اضافه نمود جواب آنرا بیاور! معین الاطباء میگوید اینجانب به مشهد رفتم و به حرم شرفیاب شدم و نامه آن بزرگوار را به ضریح انداختم موقع بازگشت از مشهد برای زیارت و وداع به حرم مشرف شدم و مشغول زیارت و نیایش با خدا بودم که لحظه ای حالت مکاشفه به من دست داد. در آن حالت بطور شگفت انگیزی حرم مطهر خلوت شد و بزرگواری از درون ضریح بیرون آمد و خطاب به من فرمود به حاج اشرفی سلام برسان و بگو

آئینه شو جمال پر طلعتان طلب                             

                       جاروب کن تو خانه سپس میهمان طلب

 و آنگاه به سوی ضریح مطهر بازگشت و از برابر دیدگانم ناپدید شد.

به خود آمدم و دریافتم که این پاسخ نامه بود که باید به بابل ببرم. شعر کاملاً در ذهنم ثبت شد. هنگامی که به شهر بابل رسیدم به خدمت عالم ربانی حاج اشرفی رسیدم در خانه را زدم درب را گشود و پیش از آنکه من کلمه ای حرف بزنم دیدم با حالتی وصف ناپذیر و با نشاط گفت: آری

سالارم عنایت فرمود و به من سلام رسانید و فرمود:

آئینه شو جمال پر طلعتان طلب              

                       جاروب کن تو خانه سپس میهمان طلب (۱. كرامات صالحین، ص ۶۶)

جوان مجوسی در حرم

در دربار خوارزمشاه (۲. انوشتکین غرجه ملقب به خوارزمشاه غلام ترکی بود که در سال ۴۹۰ حکومت خود را در خوارزم ناحیه ای از ایران قدیم و از بکستان فعلی آغاز کرد و سلسله خوارزمشاهیان را بنیان نهاد و آنان پیش از یک قرن بر ایران حکومت کردند.) جوانی بنام انوشیروان اصفهانی خدمت میکرد، او که از نظر مذهب مجوسی بود معمولاً بعنوان پیک شاه به اطراف و اکناف خبر میبرد روزی خوارزمشاه او را برای رساندن پیغامی به نزد سلطان سنجر بن ملکشاه (۳. آخرین پادشاه سلجوقی که ۴۰ سال (۵۱۱ - ۵۵۲ هـ. ق در منطقه خراسان پادشاهی کرد.) فرستاد. اما از بخت بد این جوان مجوسی در میان راه سخت دچار مرض برص نوعی بیماری پوست که لکه های سفید در بدن ایجاد میکند و شدیداً مورد نفرت دیگران قرار میگیرد شده و از رفتن بسوی سلطان سنجر خجالت کشیده و سخت امتناع می ورزید زیرا میترسید براثر عوارض آن بیماری مورد تنفر سلطان . سنجر قرار گرفته و برای او عواقب ناگواری داشته باشد.

 در همین فکرها بود که به شهر طوس رسید در آنجا شخصی به او گفت: اگر به حرم امام رضا (ع) بروی و آنجناب را زیارت کنی و نزد قبر آن بزرگوار به خداوند التماس کنی و او را بین خود و خداوند شفیع گردانی خدای تعالی خواسته ترا اجابت کرده و بیماریت را بر طرف میکند. انوشیروان مجوسی گفت من که مسلمان نیستم و خدام حرم مانع از ورود من به داخل صحن مقدس میشوند به او گفته شد لباس خودت را تغییر بده و هنگامی که صحن مطهر شلوغ است به طور ناشناس به داخل بروا او چنین کرده و به قبر شریف امام هشتم پناهنده شد و دعا کرده و با قلبی خالص در کنار امام رضا (ع) با خداوند مناجات نموده و درد دل کرد. او آن حضرت را در میان خود و خداوند وسیله نجات قرار داده و در نهایت خضوع و خشوع با مالک هستی به راز و نیاز پرداخت. وقتی که از حرم بیرون آمد و در بدن خود نظری افکند از بیماری برص اثری ندید. از فرط خوشحالی غش کرد آنگاه که به هوش آمد مسلمان شد و در ردیف یکی از بهترین مسلمانان درآمد و اموال بسیاری را در آبادی و زیبائی حرم مطهر امام هشتم (ع) خرج نمود.

هدیه به شاعر

مداح و شاعر ترک زبانی به نام شیخ ابراهیم صاحب الزمانی برای زیارت و آستان بوسی حضرت ثامن الحجج (ع) مشرف شده و مدت زیادی در آنجا توقف کرد تا اینکه خرجی اش تمام شده و برای مخارج مراجعت و سوقاتی اهل و عیال خود پول نداشت.

وی میگوید برای تامین این منظور مدیحه ای درباره یکی از بزرگان استاندار خراسان ساختم تا از او صله ای دریافت کنم اما بعد به قلبم خطور کرد که در جوار قبر حضرت رضا (ع) سزاوار نیست که مداح دیگران باشم و از غیر آن حضرت حاجتی بخواهم. فوراً استغفار کردم و مدیحه ای به نام حضرت رضا (ع) ساختم و به حرم مطهر وارد شدم. پس از زیارت عرض کردم آقا مدیحه ای برای شما سروده ام و انتظار صله دارم. آنگاه آهسته آن مدیحه را خواندم. سپس نزدیک ضریح مقدس رفته و بر آن بوسه دادم و عرض حاجت کردم.

 پس از قدری توقف نتیجه ای حاصل نشد وصله ای دریافت نکردم. ناراحت شدم. عرض کردم ای آقا! اگر من این اشعار را برای هر کسی غیر از شما میخواندم صله و انعام من حتمی بود ولی از سوی شما خبری نشد. با ناراحتی از حرم بیرون آمدم و چون خواستم از در صحن بیرون روم ناگاه شیخ جلیل القدری را دیدم که جلو آمد و با من مصافحه کرد و گفت: صله و انعام حضرت را بگیر و دیگر با امام گستاخانه سخن مگو! پس از مصافحه پاکتی را در دستم دیدم اما از هیبت آن آقا سخنی نگفته و رد شدم.

پاکت را که باز کردم مبلغ یکصد و بیست تومان (۱. که آن زمان پول قابل توجهی بوده است.) پول در آن بود که تمام مخارج بعدی مرا کفایت کرد پس از چند دقیقه از وقوع این ماجرا برای شناختن آن شیخ بزرگوار به نزدیک صحن رفته و از خادمی که ناظر و شاهد ملاقات من با آن مرد بزرگ بود پرسیدم این بزرگوار که با من مصافحه کرده و دست داد که بود؟ او پاسخ داد: ایشان آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستند که با حضرت رضا (ع) ارتباط مستقیم دارند. (۲. نشان از بی نشانها، ص ۸۱)

سالک راه حق بیا نور هدی ز ما طلب                            نور بصیرت از در عترت مصطفى طلب.

هست سفینه النجاة عترت و ناخدا خدا                         چنگ بر این سفینه زن دامن ناخدا طلب

خسته درد را بگو هرزه مگرد کو به کو                                  از در ما شفا بجو و از در ما دوا طلب

آشناترین یار

آية الله شيخ مرتضی حائری فرزند شیخ عبدالکریم حائری موسس حوزه علميه قم وقتی از دنیا میرود بعد از چند شب به خواب آیة الله العظمی مرعشی نجفی میآید ایشان از آیة الله مرتضی حائری درباره اوضاع و احوال سؤال میکند.

او در جواب میگوید بعد از اینکه بدنم را داخل قبر گذاشتند، روح من مثل اینکه لباس از تن درآوری از بدنم جدا شد ولی همینطور که خودم به حالت بهت و حیرت نشسته بودم از طرف پائین پایم صدایی بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم دو نفر که وجودشان از آتش است به طرف من می آیند و من در آن حالت بی کس و غریب به خدا توجه پیدا کردم و ترس تمام وجودم را گرفته بود.

 بعد دیدم بالای سرم سر و صدایی بلند شد وقتی متوجه شدم دیدم آقایی با چهره نورانی و تبسم بر لب به طرف من می آیند و هر چه ایشان جلوتر می آمدند آن دو نفر که وجودشان از آتش بود عقب تر می رفتند تا اینکه از نظرم پنهان شدند و آقا به من خیلی نزدیک شد و فرمود: «آقای حائری ترسیدی؟» گفتم: «بله، شما کی هستید؟ فرمود: «من امام تو علی بن موسی الرضا هستم شما ۳۸ مرتبه به مشهد به زیارت من آمدید من هم

۳۸ بار می آیم که بعد از این بار ۳۷ بار دیگر خواهم آمد.» (۱. مجله زائر، ش ۵۴، ص ۱۷)

در حریم خلوت

علیرضا حسینی در یکی از روزهای تابستان ۱۳۷۴ به همراه هیاتی از شهر نکا در روز ۲۸ صفر عازم مشهد شد او همچون رودی به بحر خروشان حرم پیوست به سرزمینی آمد که سرتاپا معنویت بود، به اقلیمی پا گذاشت که عرشیان و فرشیان در آنجا زانو زده اند. دیدن گنبد و بارگاه حرم چشمان بی فروغش را جلا بخشید فضای روحانی و معنوی حرم را از نزدیک لمس نمود حرم مملو از جمعیت بود در میان سیل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملکوتی حجت بالغه پروردگار خود را همچون قطره ای میدید.

 او که مدتها بیمار بود و از بی حسی اندام تحتانی یعنی فلج پاها رنج می برد خود را به نزدیک شبکه های پنجره فولاد کشانده و ضمن ارتباط قلبی ارتباط ظاهری خود را نیز با طنابی که او را به پنجره فولاد متصل مینمود در پناه هشتمین امام نور قرار داد طناب رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پیوند خورده و ضمیرش از انوار نورانی امامت بهره مند گردید. فضای معنوی حرم دل هر عاشق و شیدایی را متحول می ساخت. پیر و جوان زن و مرد کودک و نوجوان از هر قشر و طایفه ای شهری وروستائی فقیر و غنی در میان دخیل شدگان دیده میشد. ایوان طلائی راز و نیاز عارفانه اشکهای جاری شده دلهای سوخته بی پناهان خسته دل، صدای پای زائرین صدای ملکوتی مناجاتیان صدای بال بال زدن کبوتران در آسمان مهتابی و پر ستاره فضای معطر، پارچه های سبز رنگ طنابهای رنگارنگ قفلهای بسته شده بر پنجره و.... خدایا چه محیطی است؟! اینجا که این چنین دل آدمی را میبرد

و با خود این چنین زمزمه میکرد

اینجاست طبیبی که ندارد نوبت                                    هر دل که شکسته تر بود پیش تر است

و سپس رو به ضریح حضرت کرد و با دلی سوزان می گفت: ای مولا و سرور من و ای طبیب دردمندان

فقیر و خسته بدرگاهت آمدم رحمی                                        که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز

و خود را با این جمله تسکین داد که

به ناامیدی از این در مرو امید اینجاست                                    فزون تر از همه قفلها کلید اینجاست

علیرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان بیماران لاعلاجی که از دکترها قطع امید کرده اند قرار گرفت با چشمان به اشک نشسته اش با مولا

به راز و نیاز پرداخت یا ضامن آهو بر جوانی ام رحمی کن ترا به پهلوی بشکسته مادرت زهرا (س) نا امیدم نکن عزیز درگاه الهی!...»

 لحظاتی بعد در تفکری عمیق فرو رفت خاطره های دوران بیماری جلوی چشمانش نمایان گشت از یادش نمی رفت آن روزی که مادرش را صدا میزد مادر مادر درد پا امانم را بریده و مادرش چونان شمعی در این مدت سوخت و از هیچ کوششی دریغ نکرد پروانه وار برگرد فرزند دلبندش میچرخید به یاد محروم شدن از تحصیلاتش افتاد به یاد عاجز شدن از کارها و فعالیتهای روزانه اش به یاد دارو و درمان هایی که برایش کرده بودند و تأثیری نداشت به یاد دستهای پینه بسته پدرش که کارگری ساده بود به یاد جوابهای مایوس کننده پزشکان و خسته از این همه تفکر پلکهایش به سنگینی گرائید و آرام آرام به خواب رفت. ....

ناگهان بیدار میشود طناب را باز شده می بیند. روی پاهایش می ایستد شروع به راه رفتن میکند. آن شب شادمانی علیرضا دیدنی بود و همه زائرین در شادمانی اش شریک (۱. همان ٫ شماره ۶۵ ٫ ص ۱۸)

رهائی از مرگ

یک از خادمین کشیک آستان قدس رضوی میگوید

 زمانی همراه با عده ای در نجف اشرف در خدمت آية الله سید محمد باقر صدر بودیم روزی یکی از دوستان به من گفت: یکبار سه نفر از ما را به جرم فعالیتهای ضد رژیم گرفتند وقتی محاکمه ما تمام شد به جایی که قرار بود صدام از نزدیک ملاقاتمان کند بردند و داخل اطاقی شدیم. بعد از چند دقیقه صدام آمد و با نفر اول صحبت کرد و بر سر او فریاد زد: شما به کشور ما می آیید نان ما را میخورید و برای ریشه کن کردن ما تلاش میکنید و بعد هم هفت تیرش را بیرون کشید و او را کشت. نفر دوم را به همین صورت به قتل رسانید. بعد نوبت من شد در همان حالی که خودم

را صد در صد در معرض کشته شدن میدیدم یک لحظه به حضرت رضا (ع) متوسل شدم البته امانتی نزد من بود که باید به صاحبش در مشهد می رساندم و از این موضوع هیچ کس اطلاعی نداشت و اگر کشته می شدم این کار انجام نشده باقی می ماند.

 در همان لحظه به حضرت رضا (ع) متوسل شدم در همین هنگام صدام گفت: این مرد را سریعاً از مرز عراق خارج کرده و از کشور بیرونش کنید.

همان موقع ماشینی آوردند و مرا سوار کرده و در مرز ایران رها نمودند از تمام زندگی ام مملو از از ارتباط با حضرت رضا (ع) است. (۱. همان ٫ ش ۵۶ ٫ ص ۷۷)

دسته گلی از امام رضا (ع)

مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی در مورد علت رسیدن به کمالات معنوی که دست به هر بیمار میزد شفا می یافت می فرمود

 هنگامی که براثر بیماری مرا در بیمارستان خوابانیدند، روزی حال من منقلب شد رو کردم به طرف حرم امام رضا (ع) و گفتم: آقا! مدت چهل سال است که نیمه های شب اولین کسی بودم که در پشت در حرم تو می آمدم و نماز شب میخواندم تا در باز شود و اولین کسی بودم که وارد حرمت میشدم و تا حال چیزی از شما نخواسته ام حال شما هر چه دوست دارید عنایت کنید من اکنون در اینجا گرفتارم. حالا ببینم شما چه میکنید. این را تا گفتم ناگهان حالت مکاشفه به من دست داد، دیدم روزگار دیگری است.

باغستانی است تختی در میان باغ گذاشته شده بود، آقا علی بن موسی الرضا (ع) نیز بر روی تخت نشسته بودند و من هم در کنارشان بودم. بدون هیچ گفتگویی یک طاقه گل چیدند و به من دادند، در این لحظه متوجه شدم که هیچ خبری نیست بعد از آن ماجرا دست بر اعضای بدنم کشیدم درد زایل شد. با آن دست که گل را گرفته بودم به هر فرد مریضی میزدم خوب میشد سرطانیها خوب میشدند اینکار تا زمانی که ارباب معصیت با من دست نداده بودند ادامه داشت اما ، هر وقت دست ارباب معصیت به دستم میخورد اثر این کار کم میشد اگر بر مریضی دست میکشیدم خوب نمی شد فقط دردش تخفیف می یافت. (۱. از خاطرات آیت الله وحید خراسانی در جلسه درس)

گدای درگه تو می سزد نماید فخر                                           که بارگاه من ارفع بود از سبع شداد

لَنْ يَخَبِ الآنَ مَنْ رَجَاكَ وَ مَنْ                                                            حَرَّكَ مِنْ دُونِ بَابِكَ الحَلَقَه

شفای چشم

آية الله حسن زاده آملی میگوید حدود ۱۵ سال گرفتار بیماری چشم بودم و بر حسب توصیه پزشک معالجم تیمم میکردم که آب وارد چشم نشود. همیشه سعی میکردم بین شام و خوابم فاصله باشد. شب چهارشنبه اول اسفند ۱۳۶۳هـ . ش چون پاسی از شب بگذشت. مزاج بنای بهانه را گذاشت ولی از بیم آن تا دوازده شب بیدار بودم و با خواب می جنگیدم برای هضم غذا صبر کردم و اکثر در حیاط قدم می زدم بعد خواب شیرین بود و رویای شیرین تر که در خواب به زیارت حضرت ثامن الائمه على بن موسى الرضا (ع) تشرف حاصل کردم. در ابتدا به اشارت تفهیم فرمودند که چرا کمتر خودت را بمانشان می دهی و پس از آن عبارت تصریح فرمودند که ما ضامن چشم توایم.

الحمد لله که از این بشارت آن ولی الله اعظم که به لقب ضامن هم شناخته شده است برایم یقین حاصل شد که هر دو کریمه من تا آخرین دقایق عمرم بینا خواهند بود چون ضامنشان معتبر است. چنانکه مشمول الطاف دیگر آنحضرت نیز بودم و هستیم و آن که حضرت فرمود: چرا خودت را کمتر به مانشان میدهی؟ شاید علتش این بود که در آن آوان بر اثر تراکم اشتغال درس و بحث و تصنیف و تصحیح، مدتی به زیارت حضرت بی بی فاطمه معصومه سلام الله عليها، خواهر آن جناب توفيق نیافتم و تشرف حاصل نکردم شگفت اینکه در آن شب اصلاً اندیشه آنجناب در خاطرم نبود بلافاصله پس از بیداری فوراً وضو گرفتم خاطرم جمع بود که آسیبی به چشم نخواهد رسید الحمد لله از آنروز به بعد دیگر از ناحیه چشم ناراحتی ندارم

سیدی یا ابا الجواد

آقای شیخ احمد وائلی استاد سخن مورخ بزرگ و شیعه شناس برجسته و شیدای خاندان اهل بیت (ع) و خطیب توانای عراق است که سخنرانیهای ایشان در طول بیش از نیم قرن به صورت مدرسه سیار در خلیج و سایر نقاط جهان دلها را روشنی بخشیده است. وی در اواخر سال ۱۴۱۸ هـ ق به بیماری سرطان در قسمت گردن مبتلا شد و برای معالجه به لندن رفت وقت معالجه نزدیک ماه محرم الحرام بود، ماهی که او پیوسته در چنین ماهی در حسینیه های شیعیان در کویت به سخنرانی می پرداخت از این رو موجی از احساسات به او دست داد و قصیده ای سرود و آنرا به وسیله زائری امین به کربلا فرستاد تا در کنار ضریح سالار شهیدان خوانده شود نخستین بیت آن قصیده چنین است:

عنق عشت فيه ستين عاماً                                                      كنت عقداً يزينه و وساماً

در این شرایط یک نفر از مؤمنین از او درخواست کرد که قصیده ای نیز درباره امام هشتم (ع) بسراید و از حضرتش بطلبد که از درگاه الهی شفای او را بخواهد او این پیشنهاد را پذیرفت و قصیده دومی نیز سرود که نخستین بیت آن چنین است:

سیدی یا ابا الجواد و یابن                                                 الخير و يا مناط الرجاء

وی در این فکر بود که این مدیحه را توسط زائری به ایران بفرستد تا در کنار ضریح حضرت خوانده شود؛ ولی وی پیش از آنکه تصمیم اش را عملی سازد، یکی از بستگانش که در ایران به سر می برد و در تماس تلفنی که برای استفسار از احوال او انجام گرفته بود به او چنین گفت:

من پیامی از امام هشتم(ع) به تو دارم و آن این که فرمود: «نیازی به ارسال قصیده نیست سروده شما رسید و حاجت تو برآورده شد! این پیام دگرگونی عجیبی در روح و روان خطیب شهیر ایجاد کرد و همچنانکه پیش بینی میکرد

 پس از مراجعه به پزشک به او بشارت داده شد که شما از این بیماری بهبود یافته اید و میتوانید به هر کجا میخواهید سفر کنید از این جهت او

خود را رهین عنایات ثامن الحجج (ع) می داند. (۱. ماهنامه زائر ٫ مهر ۷۸ ٫ ص ۱۶)

مهر آفتاب

مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی اسوه عارفان و شمع محفل سالکان میگوید زمانی تصمیم گرفتم به نجف اشرف رحل اقامت افکنم لیکن در آن هنگام در یکی از اطاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد به ریاضت و عبادتی سرگرم بودم.

 در حال ذکر و مراقبه یک لحظه حالت مکاشفه (۲. حالت مکاشفه که بارها در این کتاب از آن سخن به میان آمده است حالتی روحی و معنوی است که در اوج ارتباط با مبدأ هستی برای اهل معنی رخ می دهد و آنان در آن حالت ارتباط مستحکم تر روحی با اولیاء الهی برقرار میکنند و خیلی از رازها بر ایشان برملا میشود و یکی از مراحل سیر و سلوک است.) به من دست داد و چشم باطنی ام بینا گردید در آن حال دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا بر آمد که حضرت رضا سلام الله علیه، اراده فرموده اند که از زوار خویش سان ببینند. پس از آن در محلی جنب ایوان عباسی در همین نقطه که آن عارف سالک الان دفن شده است کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت در شرقی و غربی صحن عتیق گشوده شد تا زُوّار از در شرقی وارد و از در غربی خارج گردند در آن زمان دیدم که سرتاسر صحن مطهر مالامال از گروهی شد که برخی به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش می گذشتند و امام علیه السلام دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صور غیر انسانی بودند میکشیدند و اظهار مرحمت می فرمودند. پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام هشتم علیه السلام بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم.

مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی بعد از این واقعه، محل استقرار کرسی آن حضرت را به عنوان مدفن خویش برگزیده و وصیت کرد که او را در همان نقطه دفن کنند. (۱. نشان از بی نشانها، ص ۳۳)

ای آستان قدس تو تنها پناه من                                           بر خاک باد پیش تو روی سیاه من

ای غربت مجسم تاریخ ای امام                                         ای خاک پاک مرقد تو بوسه گاه من

شتری که به ضامن آهو پناه آورد

در سال ۱۳۵۳، شتری در مشهد از دست سلاخان گریخته و به حرم امام هشتم(ع) پناه آورد و پای پنجره فولادی زار زار گریست. حاج سید حسینی یکی از دربانان صحن عتیق میگوید «شتر وارد حرم شد با قدم هایی آهسته گام برداشت سه دور اطراف سقاخانه چرخید و بعد رفت و به آرامی جلوی پنجره فولاد زانو زد و پس از سروصدای زیاد چنان اشک ریخت که از یک شتر بعید می نمود.

 در همان موقع دربان یاد شده شالی سبز بر گردن شتر انداخته و او را به دنبال خود راهنمایی کرد شتر مانند آهویی رام با او همراه شد و مردم هم گروه گروه به دنبالش رفتند.

رئيس تشریفات حرم در آن زمان صاحب شتر را دعوت کرده و از او خواست که شتر را به آستان قدس واگذار کند و در مقابل تقاضای دیگری از مسئولین حرم بکند.

او هم متقابلاً، فقط درخواست کرد او را به عنوان خادم حرم امام رضا (ع) قبول کنند. تقاضای او پذیرفته شد و بدین ترتیب آقای حاج نصر الله حسین زاده صاحب شتر معروف در ردیف خادمین امام هشتم(ع) قرار گرفت.

موضوع پناهندگی آن شتر به حرم مطهر رضوی (ع) آنچنان در روحیه مردم و شیفتگان آن حضرت اثر گذاشت که شعرا شعرها سروده و در این زمینه قطعه های ادبی آفریدند به عنوان نمونه به قطعه شعری که ملک الشعرای دربار رضوی (ع) دکتر قاسم «رسا» سروده است اشاره می کنیم

ساربانی اشتری را صبح گاه                                      بهر کشتن برد در کشتارگاه

اشتر از مسلخ چو آهو می گریخت                                      تا برد بر ضامن آهو پناه

شد هراسان وارد صحن عتيق                                     ملتجی بر داد رس شد دادخواه

زد چو زانوی ادب را بر زمین                                      شه بر او افکند از رحمت نگاه

لطف سلطان بین که تا پایان عمر                                   می چرد در سایه الطاف شاه

باز کن چشم یقین ای کور دل                                         کز یقین آیی برون از اشتباه

هر که را نور ولایت در دل است                            برد سوی کعبه مقصود راه

کمتر از حیوان نئی ای دردمند                               آنچه میخواهی از این درگه بخواه

کعبه دلها بود شمس الشموس                                        خیره از نور جمالش مهر و ماه

بر فرازد چون رضا (ع) سر از شرف                            هر که ساید جبه براین بارگاه (۱. سیری در کرامات رضوی ٫ ص ۱۹)

آقا تقی بی نماز

آقا سید یونس آذر شهری سیدی متدین و خالص در ولایت اهل بیت (ع) و از افراد شریف و آبرومند آذر شهر میگوید: مردی گمنام در شهر ما زندگی میکرد و چون مردم نماز خواندن او را در ظاهر ندیده بودند به او تقی بی نماز میگفتند و به این نام او را می شناختند.

 در یکی از سفرها هنگامی که به زیارت حضرت امام رضا (ع) مشرف شده بودم تمام مخارج و نقدینگی من گم شده و معطل ماندم. گفتم خدایا چه کنم؟ از همه جا امیدم قطع بود راه چاره را در تشرف به حرم و عرض حاجت به مولایم حضرت رضا (ع) دیدم. به آن بزرگوار پناه آورده و بعد از عرض حاجت اضافه نمودم که آقا جان من مشکل خود را به غیر از شما به کسی نگفته و نمیگویم زیرا میهمان و زائر شما هستم.

شب در عالم رؤیا آن حضرت را زیارت کرده و جریان را دوباره عرض کردم، فرمودند فردا اول صبح میروی درب صحن، آنجایی که نقاره خانه قرار دارد و به اولین کسی که وارد میشود مشکل خویش را میگویی من بعد از بیداری در اولین فرصت مستقیماً آنجا رفته و مقابل در منتظر شدم در همان لحظه با کمال تعجب دیدم اولین شخصی که می آید همان همشهری خودمان تقی بی نماز است، از او خجالت کشیده و چیزی به او نگفتم. دوباره به حرم آمده حاجت خود را به امام (ع) عرضه داشتم باز در شب دوم همان جواب را دادند و صبح دوم نیز همان آقا تقی یاد شده را دیدم و شب سوم هم همان واقعه تکرار شد.

 از قضای روزگار صبح روز سوم اولین فردی را که در همان محل ملاقات کردم باز هم آقا تقی بود به ناچار جلو رفته و بعد از سلام بلافاصله از من سؤال کرد: آقا سید یونس سه روز است شما را اینجا می بینم، منهم ماجرا را به او گفتم. پرسید چند روز در مشهد خواهی ماند؟ گفتم یک ماه.

گفت: حتماً برای تهیه سوغاتی برای خانواده و دوستان هم پول لازم داری؟

گفتم: بلی.

مقداری به من پول داده و این مقدار کافی است؟

 گفتم بلی و مقداری هم برای تهیه سوغاتی اضافه داد و در آخر به من گفت: پس از یک ماه بار و توشه ات را بردار و اول صبح بیا در میان آخر بازار سرشور، آنجا منتظر تو هستم.

پس از گذشت یک ماه و خریدن لوازم لازم و سوغاتی همه را در خورجین خود گذارده و بر دوش گرفته و به میدان آخر بازار سر شور رفتم، هنگامی که به آنجا رسیدم متوجه شدم که آقا تقی منتظر من می باشد. تا مرا دید گفت آقا سید یونس بیا دوش من

گفتم آقا تقی شوخی میکنی؟!

گفت : نه زود بیا!

گفتم آقا جان خورجینم سنگین است.

گفت: باشد عیبی ندارد ناچار بر دوش او سوار شدم و با کمال ناباوری احساس کردم مثل اینکه آقا تقی بال در آورده زمینها، کوه ها و دشتها بسرعت از زیر پای آقا تقی میگذرد ناگهان کوه های میانه و آذربایجان را دیدم و همچنان که طی طریق میکردم ناگهان احساس کردم بر فراز شهر آذر شهر هستیم و در منزل خود دخترم را در کنار اجاق دیدم که نشسته و غذا درست میکند.

او مرا در فاصله چند لحظه از مشهد در مقابل خانه ام گذاشت و خواست که خداحافظی کند و برود از لباس او چسبیده و گفتم آقا تقی تو .

معروف به تقی بی «نماز هستی چون کسی در حال نماز ترا ندیده است ولی من دیدم که امام رضا (ع) مشکل مرا بدست تو حل نمود و حاجت مرا

بواسطه تو روا ساخت و بالاتر از آن دیدم که تو مرا به طی الارض» به وطن و خانه ام رساندی راز این ماجرا چیست؟!

گفت: آقا سید یونس حالا که سوال کردی میگویم ولی با تو شرط می کنم تا من زنده ام برای کسی این راز را فاش نکنی. تعهد کرده و قول دادم که در حال حیات او این سر را به کسی نگویم.

گفت: «من در اوقات نماز صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا با طی الارض خود را به مولایم حضرت صاحب الامر(ع) رسانیده و به آن حضرت اقتداء میکنم این را گفت و رفت.

او بعد از یک ماه از دنیا رفت و به اولیاء خدا پیوست. (۱. گنجینه دانشمندان، ج ۹، ص ۹۱)

آری اولیاء الهی و رجال الغیب چنین اند که به مسائل ظاهری توجه نمی کنند گر چه در ظاهر مردم عادی آنان را این چنین با القاب توهین آمیز بشناسند. آنان بدنبال حجت الهی در مسیر مستقیم هدایت حرکت میکنند و هیچگاه از مولایشان جدا نمیشوند و مانعی هم بین آنان نیست زیرا آنان انسانهای خود ساخته ای هستند که همیشه مورد عنایت خداوند متعال و ولی الله اعظم امام زمان (عج) میباشند. آنان عاشقان ره یافته و سالکان به مقصد رسیده اند که همیشه این چنین با مقتدای خویش نجوی می کنند

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم                                         بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

على الصباح قيامت که سر از خاک بر آرم                                            بگفتگوی تو خیزم بجستجوی تو باشم

روشندل آذری

هیئتی مرکب از عده ای آذری زبان که سالها مشتاق زیارت امام هشتم (ع) بودند به مشهد رفته و به حرم امام هشتم(ع) مشرف شدند و بعد از زیارت و خریدن سوغاتی و ره توشه لازم از آن حضرت وداع کرده و به سوی وطن حرکت نمودند. آنان که در آن ایام با وسائل نقلیه ابتدائی مسافرت میکردند در دو فرسخی مشهد مقدس برای استراحت فرود آمده و منزل کردند آنان همچنان که دور هم نشسته و خوشحال از فیض زیارت و سرمست از جام محبت بودند لوازم خود را باز کرده و از داخل آن کاغذها و عکسهایی که نقش گنبد و بارگاه روضه منوره آن حضرت را داشت در آورده و با نگاه معنوی به آنان اظهار مسرت و خوشحالی میکردند. یکی از آنان که نابینا بود و جایی را نمی دید و خبری از آن عکسها و کاغذها نداشت هنگامی که خوشحالی دوستانش را دید و صدای خش خش کاغذها را شنید از رفقایش پرسید: علت خوشحالی شما چیست و این کاغذها از کجاست؟

همسفرانش بعنوان شوخی به او گفتند مگر تو نمیدانی این کاغذها برات آزادی از آتش جهنم ا است و آنرا مولایمان حضرت رضا(ع) به ما

عنایت کرده است؟!

آن زائر نابینا تا این سخن را شنید منقلب شد و سخن دوستانش را جدی تلقی نموده و قلبش شکست و با حالت خاصی گفت: پس معلوم می شود امام هشتم (ع) به هر یک از شما که چشم داشتید برات آزادی از آتش جهنم مرحمت نموده و به من که کور و ضعیف هستم چیزی نداده است.

بخدای عالم قسم من دست برنمیدارم و الساعة به محضر آقا بر می گردم و برات خود را میگیرم.

او بلند شد که دوباره به حرم برگردد رفقای او گفتند ای مرد ما . شوخی و مزاح میکردیم و این کاغذها چنین و چنان است و هر چقدر آنان گفتند آن مرد روشن ضمیر باور نکرد و با نهایت پریشانی و دلی مملو از امید و آرزو خود را یکسره به آستان مقدس حضرت ثامن الائمه (ع) کشانید. او ضریح مطهر را گرفته و آنچنان با جدیت و حال معنوی سخن میگفت که همه حاضرین در حرم را منقلب نمود.

او به زبان خود چنین به حضرت عرضه داست ای آقای من من مردی کور و عاجزم و از وطن خود با هزاران امید و تحمل زحمات شدید به زیارت حضرتت شتافته ام آقا جان از مقام کرمت بعید است که به دوستان بینای من که چشم دارند برات آزادی از آتش دوزخ مرحمت کنی اما من عاجز و ضعیف را محروم کرده و به من عنایت نکنی به حق خودت قسم دست از ضریحت بر نمیدارم تا به من نیز برات آزادی عطا فرمائی آن روشن ضمیر فرزانه همچنان به نجوای عاشقانه خود ادامه داده و لحظه به لحظه به اوج ارتباط با حضرت نزدیک میشد که لحظه ای احساس کرد تکه کاغذی بدستش رسید و همان لحظه هر دو چشمش بینا گردید و بر آن کاغذ بخط سبز نوشته بود که فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است. او با نهایت خوشحالی از محضر حضرت وداع کرده و خود را به دوستان و همسفرانش رسانید. (۱. كرامات الرضويه، ج ۱، ص ۲۲۷)

شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل                                     محتاج آن جنابم و مملوک این درم

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر                                    این مهر برکه افکنم این دل کجا برم

حضرت مهدی (ع) در حرم

سید محمد تقی مشیر از پارسایان و راستگویان عصر خویش و از دانشمندانی است که در علم جفرهم مهارت کامل داشت و بوسیله آن از برخی مجهولات پرده برداشته و برخی گمشده ها را می یافت.

 در یک زمانی بر اثر ناسازگاری روزگار به بیماری سخت و علاج ناپذیری مبتلا شد. او که شخصی پر تلاش و پرکار بود از ناحیه پا دچار عارضه گشته و زمینگیر شد و هر چقدر بیشتر به دکتر و درمان رو آورد کمتر نتیجه گرفت و در نهایت از همه جا نا امید گشته و راههای علاج را به روی خویش بسته دید.

 بعد از توسلات زیاد و درخواستهای مکرر از خداوند متعال در ماه ذي العقده بوسيله معنوی دریافت که امید امیدواران حضرت مهدی (عج) در روز عاشورا به زیارت جد بزرگوارش حضرت رضا (ع) مشرف خواهد شد؛ با آگاهی از این خبر بارقه امیدی در دلش روشن شد و با خود گفت خدایا چه میشود که دیدار یار نصیبم شود.

او میگوید: به امید دیدار آن گرامی و نجات بیماری ام به اشاره معجزه آسای آن گرامی تر از مسیح سر راهش نشستم. روز عاشورا از راه رسید صبح زود غسل زیارت نموده و به زحمت وارد حرم حضرت رضا (ع) شدم، حضرت علی بن موسی (ع) را زیارت کرده و از حضرتش استمداد نمودم و بعد زیارت جامعه و عاشورا را نیز با شور و اشک خواندم آنگاه در کنار درب پیش روی حضرت که قبلاً آگاه شده بودم که حضرت از آنجا وارد می شود نشستم و برای فرا رسیدن لحظه موعود که هنگامه نماز ظهر بود به لحظه شماری پرداختم. دیدگان اشک آلود و جستجو گرم را در انتظار قدم حضرتش به درب دوخته و هر تازه واردی را بدقت می نگریستم.

 که ناگاه چهار شخصیت بزرگوار با سیمای درخشان و چهره نورانی و شبیه به یکدیگر در یک لباس و یک قیافه وارد شدند و پس از ورود از همان درب مورد نظر از هم جدا شده و هر کدام در نقطه ای به زیارت پرداختند. همه آنان چهره ای پر جاذبه و با صلابت داشتند اما یکی از آنان

به نظرم مجذوبتر و باشکوهتر آمد و گویی با الهام قلبی دریافتم که او محبوب دلهاست.

از پی او روان شدم دیدم پس از زیارت به مسجد بالا سر رفت و تا من رسیدم به نماز ایستاد من در برابرش نشستم و با خود اندیشیدم که به مجرد پایان نمازش به او سلام عرض نموده و دست توسل به دامن پر برکت و پر مهرش میزنم اما با پایان یافتن نمازش بی درنگ نماز دیگری آغاز کرد چند مرتبه به همین صورت گذشت و نتوانستم به محضرش سلام عرض کنم.

در پی چاره اندیشی بودم که آن حضرت سلام نماز را داد و هنوز من لب تکان نداده یکی از آن سه نفر که به هنگامه ورود به همراهش بود در رسید و گفت: «یا خضر! تعال راح المهدى (ع) جناب خضر بشتاب که مهدی (عج) رفت و آن بزرگوار که من خیال میکردم امام عصر (ع) است اما در واقع جناب خضر بود بی درنگ برخاست و به آن سه همراه خویش پیوست و از حرم خارج شدند.

 من که ساعتی با آنان بودم اما نتوانسته بودم حتی یک کلمه حرف بزنم سر از پا نشناخته به دنبال آنان به سرعت از حرم خارج شدم که جان

جانان و قبله پاکان را ببینم اما دریغ و درد که نشد.

 خودم با دو چشم جستجوگر خویش میدیدم که آنان از دارالسیاده خارج شده و در میان انبوه جمعیتی که در صحن مطهر حضرت رضا (ع) به سوگواری مشغول بودند راه خویش را گشوده و می روند اما از من کاری ساخته نبود و آنان رفتند و از نظرم ناپدید شدند. به حالت عجیب و ضعیف وصف ناپذیری افتاده بودم که از خود بی خود به هر طرف می دویدم از صحن به بست بالا از آنجا به صحن مطهر و بست پائین همه جا را در پی آنان رفتم اما دیگر اثر آنان نبود که نبود.

به خود آمدم دیدم بیش از یک ساعت است که این طرف و آن طرف دویدم و به هر جا زدم و همه جا را نگاه کردم تا شاید یک بار دیگر جمال جهان افروز امام عصر (عج) و همراهانش را بنگرم، اما دریغ و افسوس که دیگر به آن فیض بزرگ نائل نیامدم و ناگهان متوجه شدم که من پیش از این دچار بیماری سخت و درد پای شدید و عاجز از حرکت بودم اینک چگونه است که از هنگام دیدار آن بزرگان که بیشتر از یک ساعت بدون تکیه به عصا و بدون احساس درد و رنج و خستگی به هر سو می دوم. خدایا! راستی آیا به خواسته ام رسیده ام؟ شفا یافته ام؟

خوب دقت کردم دیدم آری اثری از درد پا نیست و به برکت آن وجود گرانمایه و عنایت او شفا یافته ام اما از اینکه خواسته مهمتر دیدار آن آشناترین یار و شناخت او برایم میسر نشد خیلی متاسف شدم (۱. كرامات الصالحين ٫ ص ۸۵) چرا که:

لب تشنه اگر آب نبیند سخت است                                      شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است

ما نوکر و ارباب توئی مهدی جان                                                نوکر رخ ارباب نبیند سخت است

آهوی پناهنده

منصور بن عبدالرزاق میگوید من در اوایل عمرم خیلی درباره قبر علی بن موسی متعصب بودم و همیشه زائرین را اذیت میکردم که چرا به زیارت می آیند و آنان را غارت کرده و پولهایشان را میگرفتم به زایرین حضرت رضا (ع) بدبین و بد اندیش بودم و دوست داشتم به آنها آزار برسانم.

یک روز به قصد شکار حرکت کردم و سگ را در طلب آهو رها نمودم سگ شکاری آهو را دنبال کرد تا به دیوار قبه هارونی یا حرم حضرت رضا (ع) رسید آهو بدیوار حرم پناهنده شد سگ در جای خود ایستاد و جرئت نکرد به آهو حمله کند. هر قدر سگ را فرمان حمله دادم که آهو را بگیرد از جای خود حرکتی نکرد مدتی سگ و آهو در جای خود ایستاده بودند و به محض اینکه آهو حرکت میکرد سگ او را تعقیب می نمود و چون آهو بدیوار حرم پناهنده میشد سگ متوقف می ایستاد تا آهو راهی یافت و خود را از پنجره بدرون حرم انداخت من فوراً داخل حرم شدم ابونصر قاری آنجا نشسته بود گفتم آهو کجا رفت؟ گفت: من ندیدم به جستجو پرداخت آثار پای آهو را میدیدم ولی او را نمی یافتم هر چند بیشتر جستم کمتر یافتم تا خودم خسته شدم فهمیدم که این کرامت و خارق عادت از اثر قبر مطهر است توبه خالصانه کردم که دیگر به زائران شرارت نکنم پس از این عمل هر وقت غم و غصه به من روی میکرد به زیارت این قبر میرفتم و خداوند به برکت این قبر حوائج مرا رفع می نمود و از جمله چند فرزند خواستم که خداوند به پاس احترام این بزرگوار به من عطا فرمود. (۱. زندگانی حضرت امام علی بن موسی الرضا (ع)، ج ۲، ص ۳۱۲)

شهنشهی که از مهرش نوازد آهو را                                کجا از درگه لطفش کسی رود مأیوس

عشق دیدار

شخصت نگار معاصر مرحوم رازی می نویسد:

سه نفر از جوانان ثروتمند نجف به محضر یکی از علمای بزرگ که در همسایگی آنان بود رفته و عرضه می دارند ای بزرگوار پدر ما اینک حدود چهل سال است که همه ساله به زیارت حضرت رضا (ع) می رود و هر بار مسافرت او ماهها طول میکشد اینک که بسیار پیر و ناتوان شده ما با مسافرت زیارتی او موافق نیستیم اما او آماده حرکت است و ما نگرانیم که در راه تلف شود بدینوسیله از محضر شما استدعا داریم که او را نصیحت کنید تا منصرف شود.

آن عالم بزرگوار تقاضای آنان را پذیرفته و به خانه شان می رود اما نصیحت او سودی نمیبخشد و مرد سالخورده بر حرکت خویش اصرار میورزد مرد دانشمند میپرسد این همه اصرار برای چیست؟

پاسخ می دهد که ای آقای بزرگوار این کار من علتی دارد.» و آنگاه در توضیح آن می افزاید: «حدود سی سال پیش دوستی داشتم که به همراه او این سفر را هر ساله انجام میدادم اما در سفری در وسط راه و در بیابانی بی آب و علف او بیمار شده و در راه زیارت از دنیا رفت نه آبی برای غسل او داشتم و نه پارچه ای برای کفن کردنش و حتی تجهیزاتی در آن بیابان برای خاکسپاری او در اختیارم نبود ناچار پیکر او را برای اینکه طعمه درندگان نشود در نقطه ای پنهان کردم و به سوی نزدیکترین آبادی شتافتم تا کمک بگیرم شب در آنجا مانده و روز بعد که به همراه چند نفر برای خاکسپاری او آمدم دیگر اثری از جسد او نیافتم در اوج تحیر و سرگردانی بودم که دیدم شخصیت گرانقدری از راه رسید نفهمیدم از کجا آمد؟!

آسمان یا زمین؟!

او فرمود: من جسد دوستت را شب گذشته. تجهیز و به خاک سپردم و این هم قبر اوست.

من به نقطه مورد اشاره رفته و صورت قبری را دیدم آنگاه خطاب به من فرمود: تو هم اینک به هدف خویش رسیدی بازگرد!

 گفتم: «چگونه به هدف خویش رسیدم با اینکه من عازم زیارت حضرت رضا (ع) هستم.»

فرمود: «همان است که گفتم.» پرسیدم: «آخر چگونه؟»

فرمود: «اگر زیارت صاحب قبر را در مشهد میخواهی که نایل شدی و اگر قبر و حرم را میخواهی برو

و اضافه کرد: به شیعیان ما پیام ده که هر کس در راه زیارت ما از دنیا برود ما خود او را تجهیز میکنیم و به خاک می سپاریم.

در این لحظه عاشقانه خود را به روی پای مبارکش افکندم که ببوسم دریغا کسی را ندیدم.... و اینک از آن تاریخ تاکنون هر سال مشرف میشوم تا به فیض عظیمی که دوستم نایل شد، من هم نایل آیم.

آری این داستان من است با این بیان اگر باز هم شما مرا از رفتن به زیارت حضرت رضا (ع) منع می کنید، می پذیرم

آن عالم بزرگوار فرمودند: «هرگز! نه تنها شما را باز نمی دارم بلکه خود نیز از این پس همه ساله همسفر تو خواهم بود.

 و آن دو آنقدر به زیارت حرم رضوی (ع) شتافتند تا خداوند متعال آنان را نیز در راه زیارت هشتمین امام نور به بارگاه خود پذیرفت. (۱. كرامات صالحین ، ص ۲۱۴)

نجات گنهکار

یکی از علمای بزرگ اصفهان با کاروانی به سوی مشهد و به قصد زیارت حضرت رضا (ع) حرکت کرد او برادری داشت که در خلق و خو و رفتار و کردار با او بیگانه بود زیرا مقررات الهی را رعایت نمی کرد و در مسیرگناه و غفلت و فساد قدم میگذاشت به همین جهت رابطه این عالم بزرگوار با آن برادر لاابالی به سردی گراییده بود.

او در هنگام حرکت به سوی مشهد از دوستان و آشنایان خداحافظی کرد اما به دیدار برادر گناهکارش نرفت وقتی برادر غفلت زده از مسافرت او آگاهی یافت از پی کاروان روان شد و در چند فرسخی اصفهان خود را به کاروان رسانید و ضمن پوزش از برادر پارسا و دانشمندش تقاضا کرد که اجازه دهد او نیز به همراه کاروان حرکت نماید.

 آن عالم بزرگوار موافقت کرد بدان امید که برادرش با عنایت امام هشتم(ع) موفق به توبه و بازگشت به سوی خداوند شود و در این راه از هیچگونه تلاش و فداکاری فکری و عملی نیز برای هدایت او دریغ نورزید.

برادر گناهکار نیز لختی اندیشید و بالاخره جهاد با نفس کرده و سرانجام در مسیر راه دگرگون گشته و توبه نمود. از قضای روزگار آن مرد توبه کار در نزدیکی مشهد و در حوالی شهر سبزوار بیمار شده و جان سپرد کاروانیان خواستند او را به خاک سپارند اما برادر دانشمندش گفت: نه برادرم به قصد زیارت امام رضا (ع) حرکت کرده و چون توبه نموده و به بارگاه خدا بازگشته است من با هر زحمتی که باشد باید پیکر او را به مشهد رسانده و پس از طواف دادن به خاک بسپارم.»

و چنین کرده و برای او بسیار طلب بخشایش نمود و همواره در اندیشه او بود که سرنوشتش به کجا انجامیده است؟

بالاخره یک شب در عالم رؤیا برادر را در قصری زیبا و باغی شکوهمند نگریست از او پرسید که برادر شما و این باغ زیبا و قصر باشکوه؟! اینجا چه میکنی؟

پاسخ داد: «اینجا منزل من است و این از لطف و عنایت حضرت رضا (ع) است».

 از او خواست تا جریان را مشروحتر باز گوید و او چنین ادامه داد هنگامی که مرا غسل میدادید آب برای من آتش سوزان بود و همین گونه کفن و تابوت من همواره در عذاب گرفتار بودم تا جسدم را به مشهد رساندید. وقتی مرا به صحن مطهر وارد کردید عذاب از من برداشته شد و مردم را در حال زیارت دیدم و مشاهده کردم که حضرت رضا (ع) بر بالای ضریح ایستاده و زائرین خویش را تفقد کرده و از آنان تقدیر . می نماید.

با اشاره و راهنمایی یکی از دربانان خیرخواه به حضرت روی آوردم و از آن گرامی شفاعت خویش را خواستم چرا که دریافتم اگر بدون رسیدن به شفاعت آن سرور مرا از حرم خارج سازند بار دیگر گرفتار خواهم بود به همین جهت شما پیکر مرا طواف میدادید اما من به امام رضا (ع) التماس میکردم و آن حضرت به من توجهی نمی کرد. دربان یاد شده به من گفت: «آقا را به نام مادرش فاطمه علیها السلام] سوگند بده! و من نیز چنین کردم که دیدم آن حضرت به من عنایت فرمود و رو به آسمان نموده و گفت: بار خدایا اینان گناه و نافرمانی میکنند اما سرانجام توبه میکنند و ما را به کسی سوگند میدهند که نمیتوانیم نجات و پذیرفته شدن توبه آنان را از بارگاهت نخواهیم

سخن آن حضرت که به اینجا رسید شما نیز مرا از حرم بیرون آوردید دیگر عذاب به سراغم نیامد و گویی حضرت رضا(ع) به کرامت نام مادرش فاطمه عليها السلام مرا شفاعت نمود و آنگاه بود که مرا در این باغ و این قصر اسکان دادند (۱. همان، ص ۲۱۴) به همین جهت در دیوار حرم آن حضرت نوشته اند:

آخر به کجا روی کند ای همه رحمت                                     گر بر در تو شخص گرفتار نیاید

دیدم همه جار بر در و دیوار حریمت                                        جایی ننوشته است گنه کار نیاید

آشنای تو

شیخ حر عاملی برجسته ترین محدث شیعه و صاحب کتاب ارزشمند وسائل الشیعه مینویسد:

روزی ابو منصور بن عبدالرزاق به حاکم طوس گفت: آیا فرزند داری؟ گفت نه.

چرا نمی روی در حرم حضرت رضا (ع) دعا کنی که خداوند فرزندی نصیبت کند؟ من در آنجا حاجتهائی از خداوند خواسته ام و همه آنها رواشده است.

حاکم طوس میگوید من طبق این سخن به حرم مطهر رضوی (ع) مشرف شده و با اخلاص کامل از خداوند خواستم که بخاطر حضرت رضا (ع) مرا فرزندی نصیب کند و خداوند متعال پسری به من عنایت کرد. (۲. همان، ص ۱۰۲)

با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم                                          آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش

به عنایت نظری کن که من دل شده را                                      نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش

پناه امیدواران

در ایام گذشته که طی مسیر در راههای طولانی خراسان سخت بود و مسافران با مشکلات و خطرات فراوانی در بین راه برخورد میکردند شخصی به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه (ع) از شهر و دیار خویش حرکت نموده و قدم در راه دلدار گذاشت. او با عشق و علاقه تمام منازل و مراحل سفر را پشت سر گذاشته و لحظه به لحظه به مقصد خویش نزدیک می شد. در یکی از منزلها با مرد نابینائی مصادف شد که کور مادرزاد بود و هنگامی که مرد نابینا فهمید آن مرد مسافر قاصد دیار یار بوده و بسوی حرم مطهر رضوی عازم است با دلی پرسوز و امیدوارانه از آن زائر تقاضا کرد که هنگام مراجعت مقداری از خاک و غبار روضه منوره حضرت رضا(ع) را برایش بیاورد که شاید خدای تبارک و تعالی به برکت آن تربت اقدس چشمان بی فروغ او را نورانی گردانیده و شفا بخشد.

 مرد زائر با دلسوزی تمام سخن او را پذیرفته و وعده داد که هنگام برگشتن از زیارت برای او سوغاتی مورد نظرش را تهیه کرده و برایش به ارمغان بیاورد.

او به حرکت خود ادامه داده و وارد مشهد مقدس شد بعد از آنکه دل را در حریم یار جلا داده و به وجود خویش در آن فضای عطر آگین حرم مطهر صفا بخشید در روز آخر وداع نموده و مراجعت کرد اما بطور کلی از قولی که به آن مرد نابینا داده بود غفلت نمود و دست خالی برگشت.

 از قضای روزگار هنگامی که به محل ملاقات آن مرد نابینا رسید در همان جا خرج راهش هم تمام شده و به بی پولی گرفتار آمد. مرد نابینا هم که مدتها بود انتظار او را میکشید با شنیدن مراجعت او فوراً به دیدارش شتافته و عهد خود را با او در میان گذاشته و ارمغان خودش را طلب نمود. مرد زائر که عهد خویش را فراموش کرده و شدیداً از این جهت ناراحت بود و از طرفی هم نمیخواست آن نابینا را که مدتها منتظر او مانده ناامید کند و چون برگشتن هم در آن زمان برای او مقدور نبود راه چاره را در توسل به خود حضرت رضا (ع) دید و در همان لحظه از امام هشتم (ع) تقاضا نمود که ای پسر رسولخدا ما را در پیش این شخص عاجز، شرمنده نفرما! و فوراً از جا برخاسته و مقداری از خاک همان محل را در لای کاغذی ریخته و برای نابینا آورد.

 او هم آنرا با خوشحالی تمام گرفته و با خلوص نیت و بعنوان اینکه این گرد و خاک قبر حضرت رضا (ع) است بر چشمان خویش مالید. همانشب خداوند متعال با نظر عنایت حضرت رضا (ع) چشمان بی فروغ او را فروغی دیگر بخشیده و او را بینا نمود. فردای آن روز آن مرد نابینا از زائر رنج کشیده کمال تشکر را نموده و هدایای بسیاری به او داد و آن زائر به برکت وجود امام هشتم (ع) مخارج راهش را به دست آورده و با خوشحالی به وطن خویش مراجعت نمود. (۱. كرامات رضویه، ج ۱، ص ۲۴۷)

ای شهنشاه خراسان شه معبود صفات                                             آسمان بهر تو برپا و زمین یافت ثبات

منشیان در دربار تو ای خسرو دین                                                     قدسیانند نویسند برات حسنات        

شرط توحید تویی کس نرود سوی بهشت                                         تا نباشد به کفش روز جزا از تو برات

خوشتر از سلطنت و زندگی جاوید است                                       دادن جان به سر کوی تو هنگام ممات

گرد و خاک حرمت توشه قبر است مرا                                             که تن پر گنهم را کشد اعلا درجات

خاک کوی تو شوم تا که بیابند مرا                                                       در کف مقدم زوار تو روز عرصات

غرقه بحر گناهیم و نداریم امید                                                  غير لطف تو که ما را دهی از لجه نجات

کی پسندی، که به ما اهل جهنم گویند                                        ای بهشتی از چه گشتی تو از اهل درکات

دعوتنامه امام رضا (ع)

آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری فرزند برومند موسس حوزه علمیه قم که علاقه شدیدی به امام هشتم(ع) داشت شبی در عالم رؤیا به مشهد مقدس دعوت می شود و از طرف حضرت رضا (ع) به مهمانی آن بزرگوار . مفتخر می گردد. ایشان بعد از بیداری آماده سفر میشوند.

 او به همراه خود کتابی قیمتی را که متعلق به همسر محترمشان دختر آية الله العظمی حجت (ره)) بوده جهت فروش به کتابخانه آستان قدس رضوی (ع) بر می دارد در مشهد ضمن زیارت مرقد مطهر پیشوای هشتم (ع) کتاب را به کتابخانه آستان قدس فروخته و از پول آن مخارج سفر را تامین میکند بالاخره روزهای آخر سفر فرا میرسد و از خرج سفر و دعوت امام (ع) خبری نمی شود.

ایشان در لحظات آخر به حضرت عرض میکند: آقا جان! این خوب مهمانی بود که ما پول کتاب خانم علویه را هم خرج کردیم بعد می رود به راه آهن و سوار قطار میشود. او در داخل کوپه قطار بود که فرستاده آیة الله میلانی می آید و مبلغی تقدیم ایشان میکند و اظهار می دارد: آقاجان! اگر کم است ببخشید همین قدر حواله شده بود. آقای حائری(ره) می گوید: حساب کردم دیدم آن پول مخارج سفر ما را تا دم منزل کفایت کرد. (۱. شمه ای از آثار ادعیه، ص ۲۶۸)

پیک امام هشتم (ع)

امان الله جوان متدین و عاشق اهل بیت (ع) در شهر ری زندگی می کرد او از دنیا چیزی نداشت یک پسر همه چیز او بود و به وی علاقه شدیدی داشت اما پس از چندی احساس کرد بیمار است و پس از مراجعه به پزشک و معاینه و آزمایشهای لازم معلوم شد قلبش سخت بیمار بوده و تا مرگ فاصله چندانی نمانده است.

 به هر دری زد و اندک پس انداز خویش را صرف دارو و دکتر نمود اما پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان فاطمی و معاینات دیگر به وسيله متخصصین به او گفتند: ماندنت در اینجا بیهوده است به خانه برو و دعا کن یا در اینجا باش به هر حال کاری از ما ساخته نیست و فرصت هم رو به پایان است.

از سخنان پزشک متخصص چنان بر خود لرزید که ناگهان به حالت بیهوشی نقش بر زمین شد کادر پزشکی از اظهار این خبر پشیمان شدند و با

شتاب او را بر روی تخت برده و عملیات نجات را شروع کرده و او کم کم به هوش می آید.

روز ملاقات میرسد و ظهر آن روز که ساعت ملاقات بوده است خانواده و نزدیکانش به عیادت او میروند. نزد آنان چیزی نمی گوید اما پس از پایان وقت عیادت برادر همسرش را صدا میزند و ضمن بیان جریان خویش از او خداحافظی میکند و سفارش همسر و تنها فرزندش را به او میکند و آنگاه به انتظار مرگ می نشیند.

بیمارستان از عیادت کنندگان خلوت میشود و نزدیک غروب امواج غم و اندوه بر دل او مینشیند دست توسل به امید امیدواران حقیقی می گشاید که «سالار من مولای من همه راهها به رویم مسدود شده و تنها نقطه امیدم شما هستید که خدای متعال به برکت شما به من شفا عنایت کند.

و با سوز و گداز و زبان حال زمزمه میکند که

 سيدى إزادَةُ الرَّبِ فِي مَقادير أُمُورِهِ تَهْبِطُ إِلَيْكُمْ وَ تَصْدُرُ عَنْ بُيُوتِكُمْ فَبِكُمْ يَجْبِرُ الْمَهيض و يَشْفِي الْمَرِيضُ...»

سرورم با خواست و اراده خدا در تقدیر کارها و اندازه گیری و تدبیر امور گیتی به سوی شما فرود میآید و از خانه ها شما صادر می گردد شکستگیها به وسیله شما بهبود یافته و بیماران به برکت شما شفا می یابند.

آنگاه با اینکه همیشه با کمک داروهای خواب آور و ترزیق مسکنهای قوی میتوانسته استراحت کند آن شب خوابش میگیرد و تا نزدیک سحر می خوابد.

در عالم خواب یا میان خواب و بیداری مکاشفه ای رخ میدهد و امان الله میبیند که سید گرانقدری کنار تخت او مینشیند دست مبارک خود را بر روی سینه او نهاده و میفرماید من فرستاده امام رضا(ع) هستم من از سوی امام رضا (ع) آمده ام که تو را شفا بخشم و اینک بیاری خدا و خواست او برخیز که دیگر خوب شده ای

بیدار میشود و احساس میکند قلب قلب دیگری است نه احساس درد میکند و نه گرفتگی و نه ذره ای از علائم بیماری (۱. كرامات صالحین، ص ۱۵۳)

ای هر دو کون بسته به یک تار موی تو                               وی آفتاب و ماه فروغی ز روی تو

افلاک و آسمان و زمین از تو سر فراز                                     زینت گرفته عرش ز نام نکوی تو

امروز از تو فیض خدا میرسد به خلق                                   گردد مشام کون معطر ز بوی تو

شاها تو برگزیده حقی که از نخست                                         افزون نموده ذات خدا آبروی تو

بچه گمشده

آقای محمد حسین رکنی یکی از عاشقان اهل بیت(ع) می گوید: در سال ۱۳۴۲ با خانواده و فرزند شش ساله ام به مشهد مقدس مشرف شدیم روزی بعد از ظهر به حرم رفته و بعد از زیارت در صحن منتظر بیرون آمدن خانواده و فرزندم شدم.

 اما آمدن آنان طول کشید بعد از مدتی دیدم همسرم پریشان و گریان رسیده و گفت بچه را گم کردم و هر چه تفحص کردم او را نیافتم ما پریشان و ناراحت به مامورین حرم اطلاع داده و به کلانتری هم رفتیم و هر کجا که احتمال میدادیم سر زدیم اما خبری از فرزندمان نیافتیم من به حضرت رضا (ع) عرض کردم آقاجان من هر چه باشم مهمان شما هستم، عنایت کنید پیش از آنکه شب برسد بچه را به من برسانید.» چند مرتبه در فلکه دور صحن گردش کردم و سمت بالا خیابان و پائین خیابان هر چه پاسبان میدیدم سفارش میکردم تا اینکه مغرب شد. دوباره با بیچارگی تمام و چشمانی اشکبار متوجه حضرت شده و گفتم: «آقا! شب شد چه کنم؟»

کجا روم که به جز درگهت پناه ندارم                                                   جز آستانه لطفت گریزگاه ندارم

در اثر خستگی و ناتوانی از ایستادن عاجز شدم و دو دستم را گذاردم روی نرده آهنی که جلو راه گذارده اند که پیاده از آن راه نرود، ناگاه دستم لغزید و پائین آمد و افتاد روی سر بچه ای که آنجا نشسته بود و من از بسکه از خود بخود بودم او را ندیده بودم.

بچه ناله کرد و سربلند نمود با کمال تعجب دیدم فرزند خودم هست معلوم شد که بچه در اثر خستگی و ترس لای، نرده نشسته و به جاده تماشا می نماید. (۱. داستانهای شگفت ص ۳۸۰)

به کوی تو هر جا که پا میگذارم                                      همان جا دل خویش جا میگذارم

مبادا برانی که من با صد امید                                                    قدم در حریم شما میگذارم

دلی دارم آشفته از شور و مستی                                                    که بر آستان رضا میگذارم

غذای متبرک حرم

آقای حاج نصر الله حسین زاده که به واسطه پناهنده شدن شترش به حرم مطهر در ردیف خادمان پر افتخار بارگاه مطهر رضوی قرار گرفته است و قبلاً به آن اشاره شد؛ در ضمن خاطرات خویش میگوید یک روز برای صرف غذا به مهمانخانه حضرت رفتم پیش از خوردن غذا، فکر کردم بهتر است امروز غذایم را به یکی از زوار بدهم با این نیت آن را برداشته و از مهمانخانه خارج شدم از زائرین زیادی گذشتم و وارد صحن آزادی شدم کنار یکی از غرفه ها چشمم به مرد جوانی افتاد که همسر و تنها فرزندش را همراهی میکرد.

جلو رفته و پس از عرض سلام غذای حضرت را به عنوان تبرک به آنها دادم. مرد جوان با تعجب و با چشمانی اشک آلود پرسید: «حاج آقا! این غذا را به من می دهی؟ گفتم مگر اشکالی دارد؟ این غذای متبرک حضرت است و من هم نیت کرده ام امروز خوراک خودم را به یک زائر بدهم.

مرد گفت: پس بگذارید جریانی را برای شما تعریف کنم سالهاست به مشهد مقدس مشرف میشوم و شاهد پذیرایی هزاران زائر در مهمانسرای حضرت هستم اما متاسفانه تاکنون از این غذا برای خودم و خانواده ام قسمت نشده است. به همین خاطر قبل از آمدن شما به امام هشتم(ع) گفتم: «یا امام رضا (ع) خودت میدانی سالهاست آرزوی صرف یک لقمه از غذای متبرک شما را دارم دوست داشتم قدری از این غذا نصیب من و خانواده ام میشد حاج آقا هنوز چند دقیقه بیشتر از تقاضایم نگذشته بود که شما با این غذا نزد من آمدید. به همین خاطر از کارتان شگفت زده شدم و آن سوال را کردم. (۱. ماهنامه زائر آذر ۱۳۷۸، ص ۱۵)

دانای اسرار

خداوند متعال می فرماید: (وَقُلْ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ: (۲. سوره توبه، ۱۰۵)

ای پیامبر (ص) بگو هر عملی میخواهید انجام دهید خداوند متعال و فرستاده او و مؤمنان اعمال شما را میبیند

امام معصوم (ع) از جمله مومنین بلکه کاملترین و اشرف آنهاست و او با اذن خداوند اعمال ما را میبیند و بر زندگی ما نظارت دارد و از اسرار نهانی ما با خبر است.

با توجه به این آیه داستان زیر را میخوانیم:

سید عباس کمالی نقل میکند که در حرم مطهر رضوی و در دارالسیاده پشت پنجره فولاد مشغول قرائت زیارتنامه بودم که یکی از دوستان را دیدم که با حالتی پریشان و نگران از حرم مطهر بیرون آمده و می رود. وقتی به مقابل من رسید با او احوالپرسی کردم. از اوضاع و احوالش فهمیدم که بی پولی او را بیچاره کرده است.

 برای همین دست به جیبم برده و مقداری پول به او تعارف کردم او قبول نکرد و خجالت کشید گفتم ما با هم دیگر رفیق هستیم ممکن است روزی من هم نیازمند شوم و از شما پول بگیرم بیا اینها را ببر و خرج کرده مشکلات زندگی را رفع کن او ناچار قبول کرد. پول را گرفت و از حرم بیرون رفت.

 بعدها که همدیگر را ملاقات کردیم گفت دوست عزیز میدانی قضیه آن روز من چه بود؟ گفتم مگر قضیه ای بوده؟ گفت: بلی آن روز من بقدری تنگدست و گرفتار بودم که از خود بیخود شدم و در محضر حضرت رضا (ع) جسارت کرده و عرض کردم ای آقای من امروز از فقر و تنگدستی سخت پریشانم نظر مرحمتی بفرما، خودت میدانی که من چندین مرتبه پول به ضریح مطهرت انداخته ام اکنون اگر مرحمتی بفرمایی همان پولهایی را که به ضریح انداخته ام به من عنایت فرما این سخنان را . از شدت فقر و تنگدستی گفته و از حرم بیرون آمدم تا اینکه شما مرا دیده و آن وجه را با اصرار به من دادید. من رفتم و حساب کردم، دیدم مبلغی که شما به من دادید دقیقا به اندازه پولهایی است که من تابحال به ضریح انداخته ام. (۱. سیری در کرامات رضوی، ص ۶۲)

آری، ائمه اطهار (ع) از همه اسرار و امور شیعیان و زائران آگاهند. حتی مبلغ پولی را که آنان به حرم مطهر هدیه می کنند.

آنگاه که پزشکان معروف جهان عاجز میشوند

حضرت حجة الاسلام سید کاظم رضوی یزدی از ائمه جماعات تهران در سال ۱۳۹۶ ق و در سن ۴۹ سالگی در حال اقامه نماز جماعت در مسجد حضرت علی اکبر (ع) واقع در خیابان هاشمی تهران به سکته قلبی مبتلا می شود.

بعد از رجوع به پزشکان قلب و بستری شدن در بخش مربوطه کوششهای تیم پزشکی نتیجه نمیدهد و در حدود یکماه و نیم آقای رضوی با بیمار صعب العلاج قلبی دست و پنجه نرم میکند؛ او در این باره می گوید

پس از گذشت ۴۴ روز با اجازه اطبا حاذق ایران برای عمل جراحی قلب عازم آمریکا شدم و در ایالت اوهایو شهر کلیولند کلی لیک بستری شدم. ولی آقای دکتر «لوک مشهورترین جراح قلب آمریکایی وقتی که مشغول به جراحی میشود و قلب را از سینه بیرون می آورد میبیند که قلب از چند جا سکته کرده و جریان خون از جهات مختلف بسته شده و قابل عمل نیست، با یأس و ناامیدی قلب را بجای خود میگذارد. چون در آمریکا مرسوم است تمام خصوصیات را با مریض در میان می گذارند جریان را به من گفتند و اضافه کردند که آقای دکتر لوک گفته این قلب قابل مداوا نیست اگر خدا بخواهد خوب میشود.

شما میدانید چنین بیماری با شنیدن این خبر مأیوس کننده چه حالی پیدا میکند حالت یأس و ناامیدی اضطراب و نگرانی حالتی به انتظار مرگ؛ در چنین موقع است که انسان تمام روزنه های امید را بر روی خود مسدود میبیند و هیچ راهی ندارد و با خود میگوید:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی                                         دل زتنهایی به جان آمد خدایا همدمی

آری خوشبختانه یک دریچه بر روی همه باز است و آن عنایت و لطف خداوند متعال است که قدرت دارد مریض را بدون دارو و عمل جراحی شفا دهد. و نیز میدانید که چنین موقعیتی ایجاب میکند که انسان متوسل شده و دعا کند از آنجائیکه حقیر از نظر نسب منسوب به حضرت علی بن موسى الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء ] هستم دست توسل به سوی حضرتش دراز کرده و با قلبی مملو از اندوه و غم گفتم یا جداه یا علی بن موسی الرضا اگر بگویم نمیتوانی؟ آقا جان میتوانی چون زیاد و مکرر دیده شده که بیمارانی نا امید از علاج متوسل شدند و عنایت فرمودی و اگر بگویم نمیخواهی دلیلی ندارد ای آقا چون میخواهی و میتوانی درباره ام عنایت بفرما تا خداوند متعال مرا شفا بخشد با چنین توسلی و با چشمی اشکبار کم کم خوابیدم در عالم خواب خودم را نزد بعضی از آشنایان زیر درختان سبز و خرم در نشاط و سلامتی دیدم وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم که از توسل نتیجه گرفته ام . (۱. توسلات، ص ۱۵۷)

 آقای رضوی از امام رضا (ع) شفا گرفته و سالم به ایران برگشت و این چنین است که در زیارت جامعه می خوانیم

مَنْ أَتَاكُمْ نَجَا وَمَنْ لَمْ يَأْتِكُمْ هَلَكَ:

هر کس بسوی شما آمد نجات می یابد و کسی که از شما رویگردان شود هلاکت و نابودی در پی خواهد داشت.

پیرمرد روشن ضمیر

از آیت الله بهجت نقل میکنند که ایشان فرمود: در منطقه جاسب قم گروهی از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحج (ع) مشرف میشوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردی از اهل محل را میبینند که در گرمای روز کوله باری از علف به دوش کشیده و با مشقت بسیار به خانه می رود زائرین مشهد مقدس که او را میبینند زبان به شماتت و سرزنش می گشایند که پیرمرد زحمت دنیا را رها کن تا کی میخواهی مال دنیا جمع کنی آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدس سفر کن، و او را با این سخنان عتاب آمیز مخاطب قرار داده و توبیخ میکنند.

پیرمرد خسته و پاک دل زبان گشوده و به آنان میگوید: شما که به زیارت آقا رفتید به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یانه؟

 میگویند پیرمرد این چه حرفی است که میزنی مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟! پیرمرد میگوید: «عزیزان! امام که زنده و مرده ندارد ما را میبیند و سخنان ما را میشنود زیارت که یک طرفه نمیشود آنان میگویند آیا تو این عرضه را داری؟! او میگوید: آری و از همانجا رو به سمت مشهد مقدس میکند و میگوید: «السلام علیک یا امام هشتم و همه با کمال صراحت میشنوند که یک نغمه ملکوتی به آن پیرمرد با نام خودش خطاب میکند که علیکم السلام آقای فلانی و بدین ترتیب زائرین همگی خجالت کشیده و پشیمان میشوند که چرا سبب دل شکستگی این مرد نورانی شدند. (۱. برگی از دفتر آفتاب ٫ ص ۲۱۶)

دختری در جزیره

یکی از بازرگانان راستگو و متدین گیلان که در کشورهای مختلف به کار تجارت مشغول بوده است در ضمن خاطرات خویش میگوید من به شهرها و نقاط مختلف جهان برای معامله و تجارت می رفتم تا اینکه در سفری به هندوستان رفتم و در آنجا برای سروسامان دادن به کارهای خویش در شهر بنگاله شش ماه توقف کردم و حجره ای را در یکی از مناطق تجاری تحویل گرفته و مشغول کارهای خویش بودم.

در همسایگی دفتر تجارتی من مرد غریبی به همراه دو پسرش مشغول دادوستد بود اما در تمام اوقات من او را غمگین و افسرده می دیدم و احساس میکردم که یک رنج درونی او را می آزارد حتی در بعضی اوقات صدای گریه و ناله او را میشنیدم.

حالات غمبار او برای من به صورت یک معما در آمده بود و هر روز بر کنجکاوی من می افزود تا اینکه روزی تصمیم گرفتم از راز نهانی او باخبر شوم با این نیت به حجره او قدم گذاشتم دیدم که قوای او کاسته شده و حال ضعف به او روی داده است. گفتم آمده ام که از سر درونی تو آگاه شوم و علت این همه بیقراری را بدانم خواهش میکنم راز نهانی زندگیت را برایم بازگو کن!

 او گفت: «دوازده سال قبل مقداری اموال تجارتی از کالاهای نفیس تهیه کرده و برای فروش در منطقه ای دیگر سوار کشتی شدم. مدت بیست روز در راه دریا بودم که ناگاه تند بادی وزیدن آغاز کرد و دریا را به تلاطم افکند در آن هنگام قضای روزگار دام اجل گسترانید و تار و پود کشتی را از هم پاشید تمامی نفوس و اموال موجود در آن طعمه دریا شدند. من درمیان امواج متلاطم دریا دل به مرگ نهادم اما با زحمت فراوان خود را به تخته پاره ای بند کردم باد در روی آب مرا همچو کاهی به سمت راست و چپ می کشید تا اینکه به حکم قضای الهی آن مرکب چوبین مرا از کام می سهمگین مرگ رهانیده و به جزیره ای رسانید و موج دریا مرا به ساحل افکند.

بدین ترتیب من از هلاکت حتمی نجات یافته و خدای را شکرها نمودم. اما آن منطقه جزیزه ای بود بسیار باصفا و سبز و خرم ولی آثار و علائم انسان در آن دیده نمیشد. من مدت یکسال در آنجا بودم شبها از ترس درندگان در روی درختها بسر میبردم و روزها در آنجا گردش میکردم تا اینکه روزی در زیر درختی نشسته بودم و وضو میگرفتم که عکس زنی بسیار خوش سیما را در میان آب دیده و تعجب نمودم هنگامی که سرم را بلند کردم چشمم به دختری جمیله افتاد که در لابه لای شاخه های درخت پناه گرفته بود.

هنگامی که او متوجه من شد گفت ای مرد از خدا و پیغمبر شرم نمی کنی که به من نگاه میکنی؟!

من حیا کرده و سر بزیر انداخته و به او گفتم ترا بخدا قسم میدهم به من بگو آیا تو از سلسله بشری یا از صنف فرشته ای یا از طایفه جنی؟! گفت: من بشرم و مرا داستانی است و آن اینکه پدرم از اهل ایران بود و عازم هند شد و مراهم به همراه خویش آورد. ما سوار بر کشتی بودیم که کشتی دچار حادثه شد و از مسافرین آن فقط من زنده ماندم و سه سال است که در این جزیزه افتاده ام.

من هم قصه خویش را نقل نمودم و سپس به او گفتم: حالا که ما زن و مرد مسلمان براثر تقدیر در اینجا افتاده ایم اگر راضی باشی که همسر من شوی من ترا عقد نمایم. او سکوت نمود و سکوتش علامت رضایت او بود و بدین ترتیب ما طبق عقد شرعی زندگی مشترک خویش را در آن جزیره آغاز نمودیم. خداوند متعال بر تنهائی ما رحم نموده و دو فرزند پسر به ما عنایت کرد که اکنون هر دو در حضور تو هستند. اما در اثر اتفاقی ناگوار، ما از آن زن جدا شده ایم و این همه ناراحتی من بخاطر اوست. آن اتفاق این چنین بود که بعد از ده سال با زحمت فراوان از چوبهای درختان کشتی درست کردیم اما موقع حرکت امواج دریا، کشتی چوبین ما را حرکت داد ولی همسرم نتوانست سوار شود و در آن جزیره یکه و تنها ماند از دست ما هم در مقابل امواج سهمگین دریا کاری ساخته نبود.

ما در روی آب شناور بودیم و آن زن بیچاره روی درختی رفته و با حسرت به ما نگاه کرده و اشک میریخت امواج دریا هفت روز ما را در روی آب حرکت داد تا اینکه ناخواسته و بدون اینکه اینجا را بشناسیم ما را به این شهر رساند من با این دو پسرم مدت یکسال است که در اینجا به

تجارت مشغولم اما فکر و اندوه همسرم لحظه ای مرا رها نمی کند.

تاجر گیلانی میگوید من از شنیدن حکایت آن مرد شدیداً ناراحت شده و دلم بحالش سوخت به او گفتم گره تقدیر را با انگشت تدبیر نمیتوان باز کرد و حکم الهی را با تفکر و چاره اندیشی نمی شود تغییر داد.

در همان لحظه اندیشه ای مثل برق در ذهنم خطور نمود. به او گفتم حالا که اینقدر زندگی بر تو تنگ شده و راه چاره را از هر طرف بسته می بینی چرا خودت را به آستان مقدس امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) نمی رسانی؟! و درد دل خود را به آن بزرگوار عرضه نمی داری؟ آیا نمی دانی که حضرت رضا امید امیدواران و پناه بی پناهان است؟! مگر نشنیده ای که درماندگان و بینوایان در سایه الطاف آن سرور عالمیان و حجت الهی آرامش یافته و به خواسته های درونی خویش نائل می شوند؟ بلی هر روز هزاران عاشق مشتاق و گدایان مانده در راه جبین بر آستانش سائیده و میگویند

ای که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس                                        رشک فردوس برین گشته ز تو خطه طوس

هر که آید به گدایی بدر خانه تو                                                             حاش لله که از درگاه تو گردد مأیوس

این پیشنهاد من در آن مرد درمانده اثر کرد و در صورتش علامت رضا و خوشحالی پدیدار گشت او همان لحظه با خداوند عهد کرد که از روی اخلاص قندیلی تهیه کرده و به آستان ملک پاسبان حضرت رضا(ع) مشرف شده و همسر گمشده خویش را از آن حضرت بخواهد. بعد از تهیه مقدمات سفر به همراه فرزندانش راه مشهد مقدس را در پیش گرفت. در شب آن روزی که میخواست به مشهد وارد شود متولی آستان مقدس رضوی (ع) حضرت رضا را در خواب میبیند و امام هشتم(ع) به او می فرماید: فردا شخصی به زیارت ما می آید تو بایستی او را استقبال کنی».

صبح فردا متولی حرم با جمعی از همراهانش به استقبال او در بیرون شهر آمدند و آن مرد را با دو پسرش با احترام تمام وارد شهر نمودند. او بلافاصله غسل کرده و به حرم مطهر مشرف شده و مشغول زیارت و دعا گردید تا شب از نیمه گذشت خدام حرم مردم را مرخص کرده و درها را بستند و آن مرد تنها در حرم مانده و تمام درها بسته شد. بلی

چون به بزم دوست خواهی رفت تنها خوشتر است                                گر دلیل راه خواهی اشک شبها بهتر است

مرد غمگین و ماتم زده چون حرم را در آن نیمه شب خلوت دید سفره دلش را باز کرد و با محرم اسرار خویش عاشقانه به نجوا پرداخت او با كعبة مقصودش سخنها گفت و درد دلها کرد و از مولای چاره ساز چاره کارش را طلبید و به زبانحال میگفت :

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم                                        آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست                                         در حضرت کریم تمنا چه حاجتست

دوسوم از شب گذشته و او در حال سجده بود که چشمانش به خواب رفت در همان حال صدائی شنید که کسی میگوید: «برخیز» سربرداشت احساس کرد که در نیمه شب آفتاب درخشان در حرم طلوع نموده و همه جا روشن است.

او درست فهمیده بود وجود مقدس حضرت رضا (ع) صلوات الله عليه بود که با او سخن میگفت حضرت در ادامه به او فرمود: «من همسرت را

آورده ام و اکنون بیرون حرم میباشد برخیز و او را ملاقات کن

مرد زائر برخواسته و روانه شد از برکت وجود حضرت درهای بسته به روی او باز شد تا اینکه در بیرون حرم ناباورانه چشمش به همسر خویش افتاد او را به همان شکلی که در جزیره دیده بود مشاهده کرد با تعجب از او سوال کرد چگونه به اینجا آمدی؟! زن گفت: «من بعد از شما از درد فراق و اشک فراوان به درد چشم مبتلا شدم و امشب لحظاتی قبل همچنان نشسته و ناله میکردم ناگهان آقائی نورانی و با عظمت با شکوهی خاص در جزیره نمایان شد که در عمرم چنین شخصیت بزرگواری را ندیده بودم از نور جمالش در نیمه شب تمام جزیره روشن شد.

 به من فرمود: «چشم بر هم بگذار و من چنان کردم، لحظاتی نگذشت که خود را در این مکان مقدس و بارگاه ملکوتی دیدم.

آری خداوند متعال به واسطه کرامت حضرت ثامن الحج (س) آن خانواده درمانده را با عنایت خویش سروسامان داد.

آنان نیز تا آخر عمر مجاورت حضرت رضا (ع) را انتخاب نموده و زندگی تازه ای را آغاز کردند. (۱. دار السلام محدث نوری، ج ۱، ص ۲۷۳ با تلخیص و تغییر عبارت)

يارب به علو و جاه و قرب شه طوس                                     کز درگه او نرفته مأيوس مجوس

ما را از درش مران به درهای دگر                                           وز فیض زیارتش مگردان مایوس

میمون ما را دریاب

یکی از خدام حرم امام هشتم (ع) میگوید در زمان حکومت طاغوت و در ایام تعطیلات نوروزی نیمه شبی در منزل خوابیده بودم که در عالم رؤیا شخصی از طرف حضرت رضا (ع) به من گفت: امام می فرماید: میمون ما را دریاب از خواب بیدار شدم و چون رویای معمولی نبود و کاملا با خوابهای آشفته فرق داشت احساس کردم که باید از طرف امام (ع) ماموریتی را انجام دهم.

اما با خودم گفتم خدایا این چه نوع ماموریتی است مگر امام رضا (ع) باغ وحش دارد و حیوانات گوناگون در اختیار آستان قدس می باشد که من میمونی را دریابم و نجات دهم؟! افکار گوناگون در ذهنم خطور نمود ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که لباس پوشیده و در نصف شب بیرون روم. وقتی به سرکوچه رسیدم دیدم مردی با یک قیافه خاصی شبیه هنر پیشه های غربی موهای دراز و به گردن کشیده و صورتش مانند زنها بدون مو با لباسهای رنگارنگ غربی و نوشته های خارجی کیف زنانه ای بر دوش انداخته و در یک کلام تمام نشانه های یک انسان مسخ شده و بی هویت در قیافه اش هویدا بود و برعکس از علائم و نشانه های یک مسلمان و ایرانی در وجودش پیدا نبود آن مرد در آنجا در حال تحیر قدم میزد. با دیدن او حدس زدم که دستور امام (ع) باید در مورد همین شخص باشد.

جلو رفتم سلام کرده و حالش را جویا شدم. او گفت: «من هنرپیشه هستم و کار من خنداندن مخاطبین خویش میباشد من با اجرای ادا و اطوارهای افراد گوناگون و تقلید حرکات آنان حضار را خندانده و مانند دلقک ها نمایش میدهم.

تعطیلات ایام نوروز بود چون به اکثر شهرها برای گردش و تفریح رفته ام فکر کردم خوب است سری هم به مشهد بزنم و زیارتی هم بکنم اما از بس که همه جا شلوغ است جای مناسبی برای استراحت نیافتم و حتی حرم هم رفتم ولی دیدم که جمعیت موج می زند. همینطور متفکر و حیران تا این ساعت در کوچه قدم میزدم که شما را ملاقات کردم

 به او تعارف کرده و برای استراحت به منزل دعوت نمودم. او نگاهی تعجب آمیز به من کرده و مکث نمود گفتم من از خدام و کارکنان حرم امام رضا (ع) هستم و شما میتوانید شب را در منزل ما استراحت کنید.

 او در منزل از من سوال کرد: من از کار شما در شگفتم چطور در نیمه شب بدون مقدمه و آشنایی قبلی شما آمدید و مرا به منزل دعوت کردید؟! و من داستان خواب را برایش بازگو کردم او بیشتر شگفت زده شد که چطور حضرت رضا (ع) به دورترین و نا آشناترین و ناهمگونترین زوار خود با نظر عنایت مینگرد و در مورد آنان سفارش میکند.

هنگامی که در جمله ادا شده از طرف امام هشتم (ع) فکر کردم دریافتم که حضرت در آن جمله به شغل و شخصیت او نظر داشته زیرا او در زندگی اش مانند میمون عمل میکرده است چونکه میمون هم با حرکات خود دیگران را می خنداند. دوم اینکه در تقلید خیلی قوی است این مرد هم در تقلید از بیگانگان سنگ تمام گذاشته بود آن مرد در آن شب هنگامی که از لطف امام رضا (ع) آگاه شد و زشتی عمل خویش را دریافت منقلب شده قطرات اشک در چشمانش حلقه زد و از عمل خویش توبه کرده و از مخلصین درگاه حضرتش گردید.

 گفتنی است که خنداندن مردم با امور لهوی و لغو در اسلام کاری بی ارزش تلقی شده و قرآن فرموده مومنان از لغو دروی میکنند. بلکه در مواردی گناه محسوب میشود. اما ادخال سرور در قلب مومن و شاد کردن برادران دینی بدون اینکه گناهی مرتکب شده و یا به شخصیت فردی اهانت کند کاری ارزشمند و همراه با ثواب اخروی است و آن غیر از خنداندن با اموری لهوی و پوچ و با تمسخر دیگران همراه میباشد.

 در این زمینه امام باقر (ع) فرمود: براستی که بهترین کارها نزد خداوند ادخال سرور در قلب مومن است و آن بوسیله سیر کردن او و یا ادای قرض می باشد. (۱. کلینی، اصول كافى باب ادخال السرور على المؤمنين، ح ۷ و ۱۱) و همچنین رسول خدا فرمود محبوبترین اعمال نزد خداوند شاد کردن مومن بوسیله رفع گرسنگی و یا برطرف نمودن گرفتاری او است. (۲. همان)

چلچراغ های چشم بابک

قصه ای که در زیر مطالعه میفرمائید از زاویه دیگری به کرامت های امام هشتم (ع) نگاه میکند وقایع و حوادث که در آن رخ می دهد متاثر از زیباترین عناصر ارزشمند و عالیترین فضائل انسانی همچون دین و اخلاق و عقل و عاطفه و انسانیت میباشد. مطالعه آن مطمئناً اشک شوقی در خوانندگان عزیز ایجاد خواهد کرد و ایمان و اعتقاد آنان را نسبت به امام هشتم (ع) و زائرین با معرفت آن حضرت افزونتر خواهد نمود.

.... خیلی دلم گرفته بود چند روزی بود که حرم نرفته بودم بلند شده لباس پسرم رضا را عوض کردم چند تا سیب هم برداشتم راه افتادم ؛ خدا خدا میکردم زودتر به حرم برسم خیلی زود تاکسی سوار شدیم. فلکه احمد آباد بود که تاکسی ترمز کرد خانم مسنی با لباس روستایی همراه یک بچه سوار تاکسی شدند بچه تقریبا همسن فرزندم رضا بود. خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا پیرزن زل زده بود به من؟ مگر مرا می شناسد؟ سرخود را مشغول کردم که نشان بدهم متوجه او نیستم.... یک سیب به رضا دادم خواستم یکی دیگر هم به پسر همراه پیرزن بدهم که دیدم بچه هیچ عکس العملی نشان نمی دهد. تعجب کردم پیرزن وقتی تعجب مرا دید گفت خانم جان او نمی بیند. گفتم چه می گویی؟! چشمهای به این قشنگی نمیبیند؟ گفت: نه خانم جان آهی کشید و قطره اشکی را که گوشه چشمش جمع شده بود با چارقدش پاک کرد گفت این بچه کور مادرزاد بدنیا آمده همین طوریه... چه فایده باید با دست خالی برگردیم به شهر خودمان گفتم اهل کجا هستی؟ گفت: شهر بابک (۱. منطقه ای در نزدیکی شهر یزد می باشد)

گفتم: اسم پسرتون چیه؟ گفت بابک گفتم چه اسم قشنگی؟! گفت: دخترم بچه را سپرده به ما تا به پابوس امام رضا (ع)، بیاوریم الان دو هفته

است که اینجا هستیم.

 هر شب او را میبرم حرم و به پنجره فولادی میبندم و تا صبح هم بالای سرش مینشینم هر شب ناله و التماس میکنم دیگر ناامید شده ام. خانم جان شاید مصلحت خدا نیست خوب بشود باید برگردیم، اما دیشب خواب دیدم.....

در همین موقع بود که به صحن مطهر رسیدیم، تاکسی نگه داشت و پیاده شدیم من دست رضا را گرفتم خانم مسن هم بچه را بغل کرد. یک

لحظه به بچه و مادر بزرگش نگاه کردم یک نگاهی هم به رضا....

 خدایا شکرت ما چقدر بنده های ناشکری هستیم!! پرسیدم خانم بچه را به دکتر برده اید؟ گفت نه خانم جان دکتر دکترا اینجاست. بهتر از اینجا به کجا بروم؟ گفتم آنکه درست... ولی خداوند وسیله قرار داده ناامید نشو شروع کرد به گریه کردن گفتم فردا صبح می توانی بیانی بیمارستان؟ بیمارستان که نزدیک فلکه احمد آباد هست؟ گفت: می پرسم.

ترسیدم فراموش کند. آدرس را روی کاغذ نوشتم و به دستش دادم دوباره گفتم ساعت هشت فردا من در آنجا منتظرم.

 دست رضا را گرفتم و به طرف حرم رفتم همه اش دلم پیش آن کودک نابینا بود. برگشتم نگاه کردم دیدم هنوز همانجا ایستاده، به گنبد و گلدسته ها نگاه کردم گفتم یا امام رضا خودت کمک کن اینها نا امید برنگردند....

حرم شلوغ بود نتوانستم دور حرم بگردم در گوشه ای ایستاده دست بچه را گرفتم و زیارتنامه خواندم و به خانه برگشتم. نمی دانم چرا صورت بچه لحظه ای هم از جلو چشمم دور نمیشد؟ هر وقت یادش می افتادم پسرم را بغلم می گرفتم و فشار میدادم چشمای قشنگش را می بوسیدم. صبح شد، فکر نمیکردم که آنها در آن ساعت حاضر شوند ولی به بیمارستان که رسیدم دیدم بابک به همراه مادر بزرگ و پدربزرگش دم در بیمارستان منتظرند. وقتی مرا دیدند جلو دویده و گفتند: سلام خانم ما نمره گرفتیم با هم رفتیم بخش چشم پزشکی توی راهرو روی نیمکت نشستیم. هنوز چند نفر به نوبت ما مانده بود پدر بزرگ بابک خیلی با حجب و حیا بود.

پرسیدم چکار میکنید؟ گفت: کشاورز هستم، دختر و دامادم کارها را به عهده گرفتند تا توانستیم بابک را به پابوس امام رضا (ع) بیاوریم با تسبیحی که دستش بود بازی میکرد به بچه نگاه کردم چه چشمهای زیبائی چطور نمی تواند ببیند؟ نمیدانم چرا دوباره به فکر رضای خودم افتادم.

بی اختیار گریه ام گرفت ولی آنها نفهمیدند. همین موقع اسم ما را صدا زدند من و مادر بزرگ بابک به داخل مطب رفتیم. خانم دکتر جوان با خوشرویی اشاره کرد که بنشینیم دکتر جوان که برخلاف بعضی از پزشکان انسانیت و عاطفه و مهربانی از چشمانش میبارید گفت مریض کیه؟ گفتم این بچه است. پرسید چند سال دارد؟ گفتم: پنج سال. بچه ساکت و آرام در بغل مادر بزرگش نشسته بود.

پرسید: اصلا نمی بیند؟ مادر بزرگش گفت نمی دانم خانم! ولی هنگامی که در محل تاریکی هستیم چراغ را که روشن میکنیم چند بار پلکهایش را به هم میزند چشم پزشک چندبار بچه را معاینه کرد چراغ در داخل چشمش انداخت و به دقت به اطراف گردانید بعد چراغ را خاموش کرده و به طرف میزش رفت من و مادر بزرگ بابک با چشمانمان به او التماس می کردیم که آیا امیدی هست یا نه؟ گفت چشم بچه آب مروارید آورده اگر چشمش عمل شود خوب خواهد شد باید چشمانش را عمل کنند. با تلاش فراوان بابک را در بیمارستان امام رضا (ع) بستری کردیم. گفتند: پس فردا ساعت دو او را عمل خواهند کرد به دکترش گفتم: دکتر! امیدوار هستید چشمش خوب بشود؟ گفت چرا نشود؟! صدای قلبم را میشنیدم مثل اینکه کسی از دور دستها میگفت ناامید نباش، شک نکن دو روز بعد از عمل جراحی در کنار تخت بابک جمع شده بودیم غوغای عجیبی در دلم بود دکتر جراح به آرامی باند دور سربچه را باز کرد بعد آهسته پانسمان چشمش را برداشت. در دلم گفتم

 آقاجان یا امام رضا (ع) معجزه ات را نشان بده! دکتر آخرین چسب را برداشت چشم بابک خون آلود و متورم بود.

 آقای دکتر دو انگشتش را به علامت پیروزی جلوی چشم بچه گرفت بابک این را میبینی؟ سرش را به عنوان علامت مثبت پائین آورد. بعد دکتر گفت: اگر می بینی هر طرف که دستم را میبرم آهسته سرت را به آن طرف ببرا دکتر دستش را به طرف چپ و راست برد. بابک هم باهستگی دست دکتر را تعقیب کرد همه با هم گریه میکردیم، گریه خوشحالی آری چشمان بابک این دنیا را با همه خوبیها و بدیهایش میدید. چشمان بی فروغ او جلا یافته بود و به معنای واقعی حضرت رضا(ع) او را شفا داده بود.

بعد از رفتن دکتر مادر بزرگ بابک آمد و دستش را دور گردنم انداخته و گفت: فرشته خانم تو کی هستی؟ راستی تو کی هستی؟ گفتم: هیچکس

یک مشت خاک و در همان حال دوتایی گریه میکردیم

روزیکه میخواستند بچه را مرخص کنند رفتم پیش دکتری که بچه را عمل کرده بود. گفتم آقای دکتر هر چه میگردم کلمه ای مناسب برای تشکر از این همه محبت و ایثار شما پیدا کنم نمی یابم فقط از خداوند می خواهم همیشه سلامت باشی خداوند به این دستهای معجزه گر قوت بدهد تا بتوانی همه چلچراغهای خاموش را روشن نمائی سری تکان داده و گفت ما وسیله ای بیش نیستیم هر چه هست قدرت خداوند است و عنایت حضرت رضا (ع)

بعد از آنکه بابک از بیمارستان مرخص شد به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش بسوی مسافرخانه رفتند و من هم از آنان جدا شده و بسوی حرم مطهر رفتم در پشت پنجره فولادی ایستاده و گریه کردم گریه شادی و خوشحالی با امام رئوف حرف زدم گفتم امام رضا (ع)! تو بودی که کمکم کردی از ته دل سپاسگذارم.

چند روز بعد آنان برای خداحافظی آمدند هنگامی که می رفتند مادر بزرگ بابک گفت: خانم جان امشب شب جمعه است میروم حرم آنجا تا صبح میمانم گفتم: التماس دعا گفت: یادت هست وقتی در داخل تاکسی همدیگر را دیدیم من پیوسته به شما نگاه میکردم؟ گفتم: بله خیلی خوب یادم هست گفت برای اینکه شب قبل شما را در خواب دیده بودم که شما آمدید پشت پنجره فولاد و بندگردن بچه را که برای شفا گرفتن بسته بودم باز کردید و بچه را با خودتان بردید و من هم دنبال شما می دویدم (۱. نشریه پیوند ش ۱۴۷، ص ۲۶۱، با تلخیص)

اعطای قدرت بیان

شیوایی بیان و زیبایی گفتار برای هر کسی بویژه گویندگان و سخنرانان یک امتیاز ذاتی محسوب میشود. کسانی که در مقام تبلیغ و عرضه دین هستند باید از بهترین و زیباترین کلامها و گفتارها بهره گیرند و آثار و نتایج مفیدی را در این راه بدست آورند همچنانکه پیامبر (ص) فرمود: الْفَصَاحَةُ زِينَةُ الكَلام فصاحت زینت و آرایش سخن گفتن می باشد. حال اگر گویندگانی از این توانائی بی بهره باشند پس باید از خاندان فصاحت و بلاغت استعداد جویند که با استمداد خویش - در صورت وجود مصالح شخصی و دینی - به خواسته خویش دست خواهند یافت.

مرحوم حاج محقق واعظ ،معروف در اوائل تبلیغ از شیوایی بیان و گفتار کاملا بی بهره بود. او هر جا به تبلیغ می رفت مردم و مخاطبین وی عذر او را میخواستند.

 او مصمم بود این راه را ادامه دهد اما موفق نمیشد پس از قدری تامل تنها راه چاره را در استمداد از حضرت رضا (ع) دید. پس به مشهد عزیمت کرده و آنگاه در کمال خلوص به حرم حضرت رضا (ع) تشرف پیدا کرد. در ضمن زیارت مشکل خویش را به امیر بیان عرض نموده و هنگامی که به اوج انقلاب روحی میرسد آن حضرت را به فرزند بزرگوارش حضرت جواد قسم میدهد تا گشایشی برای قدرت بیانش حاصل شود. پس از عرضه این خواسته به محضر امام هشتم(ع)، به ناگاه احساس میکند که شیوایی خاصی در «بیان و گفتارش پدید آمده است. او از آن روز به بعد از آن قدرت بیان بهره ها گرفت و سالیان سال با موفقیت تمام به هدایت مردم پرداخت. (۱. توسل یافتگان، ص ۱۷۴)

عطای آسمانی

آیت الله حاج سید علی لواسانی نقل می کند که:

 خانواده مرحوم آقا سید علی نقی حیدری صاحب کتاب اصول الاستنباط، برای زیارت قبر مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) از کاظمین به مشهد مقدس آمدند روزی در منزل ما مهمان بودند. اهل بیت ما در اثناء خوش آمدگویی به آنان و پذیرایی احساس میکند که آنان بسیار غمگین و ناراحت هستند.

 علت ناراحتی آنان را سؤال میکند و آنان با اشاره به دختر آقا سید علی میگوید این دختر مدتهاست که ازدواج کرده ولی تا به حال صاحب فرزند نشده است و این روزها شوهر او در فکر تجدید فراش بوده و میخواهد همسر دیگری بگیرد از وقتی که این خبر به او رسیده، طعم زندگی برایش تلخ و ناگوار شده است ؛ شب و روز ندارد و همیشه در حالت افسردگی و نگرانی به سر میبرد. همسرم به آنها میگوید: هر کس به زیارت امام رضا (ع) بیاید و سه حاجت بخواهد، همه حوائجش یا یکی از آنها بر آورده خواهد شد. سپس خطاب به آن دختر میگوید: الان برخیز وضو بگیر و به حرم مطهر مشرف شو و از آن حضرت فرزند بخواه

 دختر بر میخیزد وضو میگیرد و به حرم مشرف میشود. دعا می نماید و با حضرت رضا (ع) درد دل میکند.

 آنان پس از زیارت مشهد مقدس رضوی (ع) به کاظمین مراجعت می نمایند. آیت الله علی لواسانی می افزاید ما در سال آینده همان ایام به عتبات عالیات مشرف شدیم و چون به کاظمین رفتیم و در منزل مرحوم حیدری وارد شدیم دیدیم صدای گریه طفل نوزاد بلند است و اهل خانه آنقدر خوشحال اند که در پوست نمیگنجند. آنان در اینمورد گفتند که ما هنگامی که از مشهد مقدس برگشتیم این خانم مخدره از همسر خویش باردار شد و همین روزها این بچه متولد شده و بهترین و شیرین ترین عطای حضرت ثامن الائمه (ع) به ما رسیده است. (۱. روح مجرد، ص ۲۸، با تلخیص)

چهل روز در مشهد

آية الله حاج شيخ آقا بزرگ اراکی در خاطرات خود آورده است که: عيال اینجانب قبل از ازدواج و در سن جوانی به چشم درد شدیدی مبتلا گشته بود پدر و مادر دختر جوان مدتها در اراک و همدان به معالجه پرداخته و هیچگونه نتیجه ای نگرفته بودند و پزشکان معالج از بهبودی وضع بيمار مأيوس شده و اظهار میدارند که از دست ما کاری ساخته نیست. (۲. متاسفانه در عصر ما بعضی از اطبا مادامی که تا آخرین ریال بیمار را دریافت نکرده و او را از هستی ساقط ننموده اند چنین سخنی را بر زبان نمی آورند.)

چشمهای بیمار روز به روز به سوی نابینائی می رود بطوریکه این دختر بیمار در آستانه فقدان نورچشم و کوری قرار میگیرد.

 پدر و مادر مریض پریشان و مضطرب میشوند ولی از آنجایی که شنیده بودند اگر کسی چهل روز در مشهد مقدس به عنوان زیارت و گرفتن حاجت اقامت نماید حاجتش برآورده میشود، آنان نیز دختر مریض خویش را به سرزمین مقدس مشهد منتقل میکنند و به قصد اقامت یک اربعین در آنجا مسکن گزیده و خود را در سایه لطف و کرامت حضرت رضا (ع) قرار میدهند.

 آنها پیوسته در کنار حرم رضوی (ع) در حال التجا و التماس به حضرت بوده و راه تضرع و انابه و توسل پیشه میکنند و دست به دامن پر مهر و رأفت حضرت على بن موسى الرضا (ع) دراز می کنند. اما در طول این مدت علاوه بر اینکه هیچ اثری از بهبودی حاصل نمی شود بلکه روز به روز فروغ باقیمانده چشمان دختر جوان رو به نقصان گذارده و دیگر از تشرف به حرم مطهر هم باز میماند و در آخرین روزهای اربعین (چهل روزی که قصد کرده بودند پدر و مادر بسیار گرفته و ملول و مضطرب شده و با نهایت عجز و ناتوانی و با دلی شکسته میگویند و آسفا! چهل روز به سر آمد و نتیجه ای هم نگرفتیم.

و بالاخره در آخرین لحظاتی که مأیوسانه و با ناامیدی تمام مشغول جمع آوری اسباب و اثاثیه بوده و برای حرکت آماده میشوند، ناگهان از سقف اتاق یک چیز کوچکی میافتد و در همان لحظه به دل آنان الهام میشود که این داروی چشم فرزند شماست.

فورا آنرا کوبیده و با آب مخلوط کرده و به چشم ها می ریزند و چشمها شفا می یابد

كَانْ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكُوراً،

مثل اینکه از اول درد چشمی نبوده است.

آنان چند روز دیگر در مشهد مانده و بعنوان تشکر و قدر دانی از مولای صاحب کرامت خویش به حرم مطهر مشرف شده و زیارت های متعددی را به همراه دختر شفا یافته انجام میدهند و سپس به اراک مراجعت می نمایند. (۱. همان، ص ۲۷۸)

البته این قبیل کرامتها هر روزه در آن حرم مبارک به وقوع می پیوندد که هزاران زائر عاشق شاهد نمونه هایی از آن لطفها و عنایتها بر مددجویان و حاجتمندان هستند.

 و چه زیبا گفته است بزرگترین محدث عالم شیعه شیخ حر عاملی که خودش هم در جوار آن بارگاه ملکوتی آرمیده است:

و ما بَدَا مِنْ بَرَكَاتِ مَشْهَدِهِ                                        فِي كُلِّ يَوْمٍ أَمْسُهُ مِثْلُ غَدِهِ

وَ كَشَفَاءِ الْعُمِي وَالْمَرْضَىٰ بِهِ                                                إِجَابَةُ الدُّعَاءِ فِي أَعْتَابِهِ

و آنچه از برکات قبر مطهر حضرت امام رضا (ع) به ظهور پیوسته است به قدری زیاد است که در هر روزی که میگذرد جریان برکتها و کرامتهای دیروز تکرار شده و همچنان ادامه دارد مانند شفا یافتن نابینایان و بیماریهای صعب العلاج و اجابت دعای دعا کنندگان مضطر در کنار آن قبر شریف .

شفای مرد تندخو

جناب حجة الاسلام شيخ محمد علی شاه آبادی میگوید:

در همسایگی ما مرد بسیار ثروتمند و زیرکی زندگی میکرد. او بر همسر و فرزندانش خیلی سختگیری مینمود و گاهی نیز پا را فراتر نهاده و آنان را مورد ضرب و شتم بی مورد قرار میداد. همسر او که از سادات بود و نسبش به حضرت رضا (ع) میرسید از این همه سختگیری و ناراحتی های بی مورد شوهرش به تنگ آمده و هر گونه راه اصلاح در زندگی اش را به روی خویش بسته میدید در این زمینه از شخص صاحب دلی کمک خواست آن ولی خدا نیز وی را به ذکر مأثوری راهنمایی کرد تا آن را به مدت ۱۵ روز در حرم مطهر حضرت معصومه (ع) انجام دهد!

اما آن خانم سیده در م مقام اجرای آن دستور معنوی با این مشکل مهم مواجه بود که از شوهری که تحت هیچ شرائطی اجازه خارج شدن از خانه را به وی نمی دهد و حتی از اجازه دادنش برای رفتن به خانه پدرش امتناع می ورزید، چطور برای حرم رفتن متوالی اجازه بگیرد؟! بالاخره با فکر و اندیشه فراوان به ناچار دل را به دریا زده و ضرورت رفتن به حرم را برای شوهرش با ترس و لرز فراوان بیان میکند

شوهر سختگیر پس از قدری ،تامل نه تنها بارویی گشاده اجازه تشرف به حرم را به او می دهد بلکه برخلاف عادت خویش او را در آن ایام در رفتن به حرم تشویق فراوان میکند

خانم حاجتمند با اطمینان و خوشحالی از آن شب به حرم حضرت معصومه (س) مشرف میشود و به این تشرفاتش تا پانزدهمین شب ادامه می دهد.

در شب پانزدهم و آخرین شب انجام عمل مذکور، میهمانان ناخوانده فراوانی برایش سر میرسند و او نیز به ناچار به پذیرایی از آنان می پردازد. پس از رفتن میهمانان خستگی مفرطی او را فرا می گیرد، به نحوی که در خود توانایی رفتن به حرم را نمی یابد پس با خود میگوید که امشب آن اعمال را در همین جا انجام میدهم ان شاء الله از من قبول میکنند.

 در آن موقع به گوشه ای از خانه پناه برده و به گفتن ذکر مشغول می شود ولی در اثر خستگی خواب به سراغش می آید او همانطور در میان خواب و بیداری عمل خویش را ادامه میدهد در عین حال ناراحتی ناشی از نرفتن به حرم و ترک شدن زحمات گذشته او را از خواب می پرانیده تا آن که با هر سختی ممکن او کار را تمام و به خواب میرود. نیمه های شب او بدون اختیار و ناگهانی از خواب بیدار شده و در کمال حیرت نوری درخشان را در گوشه حیات می یابد که به سمت او می آید، زن ناخودآگاه می گوید:

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَلَى بْنِ مُوسَى الرِّضا(ع)!

 آن شکل نورانی نیز پاسخ سلام را داده آنگاه به قدری نزدیک می آید که زن کاملا صورت نورانی حضرت رضا (ع) را در حالت بیداری دیده و

آن بزرگوار نیز با لبخندی شیرین از وی دلجویی میکنند.

زن متوسل میگوید در همان لحظه تصمیم گرفتم شوهرم را نیز بیدار کرده تا او نیز حضرت رضا (ع) را ببیند وقتی او را بیدار کردم، ناگهان دیدم نور نیست ولی او توانست عطر زیبایی را که از وجود مقدس آن حضرت فضای خانه را معطر کرده بود استشمام نماید از آن روز به بعد مشکل خانوادگی ما حل شد و بیماری عصبانیت و دیگر آزاری همسرم مرتفع گردید.

اگر چه حساسیت و غیرت مردان نسبت به خروج بی مورد همسران خویش از خانه در نظر شارع مقدس اسلام مطلوب است ولی توجه به دو نکته یعنی تاکید حضرت جبرائیل به رعایت حال زنان و حضور اکثر زنان مستضعف در بهشت مردان مسلمان را وادار می سازد که بیشتر به اکرام و دوستی با آنان بپردازد همچنانکه امام سجاد(ع) در رساله حقوق به این نوع تکریم تاکید کرده است.

مردان مسلمان باید با گفتن جملاتی زیبا و رفتارهای پسندیده آنان را احترام نموده و از ضرب و شتم و سختگیریهای بی مورد پرهیز نمایند.

دریای کرامت

آقا سید ابراهیم شجاع رضوی میگوید در ایام جوانی به بیماری حصبه مبتلا شدم ولی چون در حال بیماری ناپرهیزی کردم حالم بد شد. پزشک از معالجه من مایوس گشته و مرا جواب کرد. حال من رو به و خامت گذاشت. در حال اغماء و بیهوشی بودم که به استدعای پدرم حضرت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (۱. مرحوم عارف سالک و مقتدای اهل دل حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی که قبلا داستانی از او نقل شده در سال ۱۲۷۹ قمری در اصفهان دیده به جهان گشود و بعد از طی مراحل عالی تحصیل به بالاترین درجه تزکیه و تصفیه نفس دست یافت و در سیر و سلوک به مقامات عالی عرفانی رسید او رابطه مستقیم با ائمه اطهار و از جمله حضرت رضا داشته و کرامات فراوانی از این مرد خدا و ولی الهی نقل شده است. آن بزرگ مرد الهی بعد از عمری با برکت در شعبان ۱۳۶۱ قمری در جوار امام هشتم (ع) رحلت کرده و در همانجا به خاک سپرده شد آری مدفونین و مجاورین حرم حضرت رضوی (ع) شایسته است که بگویند:

در دیاری که توئی بودنم آنجا کافی                                    است آرزوی دگرم غایت بی انصافی است

) به بالینم تشریف آوردند. من در همان حال اغماء چنین دیدم که بالای بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا (ع) روی تختی جلوس فرموده اند و حاج شیخ حسنعلی نیز همانجا در کنار تخت ایستاده اند.

حضرت فرمودند: سید ابراهیم اگر شفا میخواستی حاج شیخ شفای ترا از من گرفت و اگر پول میخواهی به قائم مقام مراجعه کن. مرحوم قائم مقام در آن زمان متولی موقوفات سادات رضوی بود. در همان لحظه به خود آمدم و دیدم سرتاپا عرق کرده ام و حالم خوب است. مرحوم شیخ نیز در بالای سرم نشسته بود. (۲. نشان از بی نشانها، ص ۹۴)

ماجرای دختر بهشهری

استاد شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد می نویسد:

 در یکی از خانواده های محترم و متمول یکی از روستاهای بهشهر دختری در سن هشت سالگی دچار مرض سختی میشود که اثر محسوس آن عارضه تب و ضعف مفرط وزردی صورت بود.

 خانواده مریض او را در بهشهر به پیش دکترهای معروف میبرند و معالجات زیادی هم انجام میدهند ولی کمترین نتیجه ای از آن همه معالجات گرفته نمیشود و آنان از آنجا مریض را به ساری و بابل برده و به پزشکان مشهور آنجا مراجعه میکنند ولی باز فایده و اثری نمی بینند. بدین جهت مریض مزبور را از آنجا به تهران میبرند و برای اولین بار در تهران شورای طبی برای تشخیص بیماری تشکیل میشود و پس از معاینات دقیق دستوراتی به خانواده مریض داده و آنها به محل زندگی خویش باز میگردند. متاسفانه تفاوت محسوسی در حال مریض مشاهده نمیکنند بدین لحاظ بار دیگر او را به تهران برده پس از عکسبرداری او را در بیمارستان نجمیه بستری میکنند و بنا به دستور کمیسیون پزشکی مریض مزبور را تحت عمل جراحی قرار میدهند و باز هم نتیجه محسوسی دیده نمی شود.

بالاخره بعد از چهار مرتبه مراجعت به تهران و تشکیل شوراهای متعدد پزشکی و چند مرتبه عمل جراحی و خرج مبالغی هنگفت و کمر شکن برای معالجه دختر هشت ساله جواب یاس و ناامید کننده ای دریافت کرده و تنها نتیجه قطعی که خانواده مریض پس از این همه زحمات و خسارتها بدست میآورند این است که باید به انتظار مرگ دختر بیمار خویش باشند و از بهبودی او باید صرف نظر نمایند.

البته پیداست که یک خانواده پس از آن همه تحمل رنج و مشقت و صرف آن مبالغ گزاف با شنیدن این جواب چقدر ناراحت شده و با یک دنيا تأثر مریض را به مسکن اصلی اش بر میگردانند و هر لحظه در انتظار مرگ دختر به سر میبرند.

اما از آنجایی که باید انسانها از خواب غفلت بیدار شوند و مغزهایی که آفریدگار خویش را فراموش میکنند به سوی خالق حقیقی و قادر متعال برگردند و از آنجایی که خداوند میخواهد انسانهای کم ظرفیت در مقابل، غوغای گوش خراش دنیای مادیت و پیشرفتهای صنعتی، چشم حقیقت بین خود را باز کنند و برای آنها حجت تمام شود.

همان مریضی که از همه جا جواب رد شنیده و ناامید و مایوس در انتظار مرگ خود به سر میبرد در همان حال ضعف و ناتوانی از عالم غیب مدد گرفته و هم نوا با نغمه ای ملکوتی لب باز کرده میگوید

مرا به مشهد ببرید طبیب حقیقی من امام رضا (ع) است.

ولی با توجه به مطالب گذشته روشن است که این سخن با بی اعتنایی تلقی می شود زیرا مریضی که پس از مراجعه به دهها دکتر معروف و جراح متخصص و تشکیل چند شورای طبی و کمیسیونهای متعدد پزشکی بالاخره جواب یاس به او داده شده و در آستانه مرگ قرار دارد بهبودی چنین مریضی آن هم از طریق معنوی و به طور غیر عادی به نظر بیشتر مردم غیر قابل قبول است بدین جهت این سخن جز از طرف مادر دلسوخته اش مورد استقبال واقع نگردید ولی موافقت یک مادر در برابر مخالفتهای شدید همه افراد خانواده که از همه چیز خسته شده اند چه اثری خواهد داشت؟

اما خوشبختانه با آن که تمام کسانی که از حال مریض اطلاعی داشتند بالاتفاق معتقد بودند که مریض را تا بهشهر هم زنده نمی توان برد با پافشاری و اصرار مادر بیمار را در بهشهر سوار قطار نموده و به قصد مشهد مقدس حرکت میکنند اما فراموش نشود که در بین راه و هنگام تهیه بلیت و سوار شدن با موانع متعددی روبرو میشوند حتی در بین راه رئيس قطار با دیدن حال مریض به مادرش پرخاش کرده و میخواهد در یکی از ایستگاهها آنان را پیاده نماید.

اما اشکهای ریزان مادر جگر سوخته اثر خود را بخشیده و آنان به طرف مشهد مقدس به راه میافتند و به مجرد پیاده شدن از قطار دختر مريض را به صحن بزرگ حمل کرده و او را در پشت پنجره فولادی پشت سر مطهر امام هشتم (ع) قرار میدهند مادر با سوز دل و اشک ریزان شفای کامل دختر خود را از طبیب واقعی یعنی پروردگار توانا به وسیله و شفاعت ثامن الائمه (ع) خواستار میشود.

 شب فرا رسید همه مردم برای استراحت و رفع خستگی روزانه و خوشحال از زیارت و کسب فیض از محضر امام هشتم (ع) به منازل خود می روند دربهای حرم مطهر و صحن هم بسته می شود، نگهبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوی هم آنجا را ترک میگویند، تنها عده ای از آنان در بیرون و داخل صحن مشغول نگهبانی بودند.

ساعت اواخر شب را نشان میداد مادر رنج دیده و بلا کشیده آن مریض در اثر رنج سفر و خستگی فوق العاده به خواب عمیقی فرو رفته بود ولی با کمال تعجب در آن هنگام دستی را روی شانه خود حس میکند در حالی که تکانی به او میدهد با صدایی که آمیخته با یک دنیا عاطفه و محبت است میگوید

مادر! مادر برخيز من شفا یافته ام حالم خوب شد، امام رضا (ع) به من شفا داده.

مادر با شنیدن این صدا چشمهای خود را باز کرده دخترش را سالم و بدون هیچ گونه ناراحتی بالای سر خود نشسته می بیند اما مشاهده این صحنه غير منتظره را ناباورانه بر نتافته و بلافاصله فریادی زده و غش میکند و روی زمین قرار میگیرد

خدامی که در داخل صحن مطهر مشغول پاسبانی بودند با شنیدن فریاد آن زن به دورش جمع شده و بعد از بهوش آمدن مادر، او را به اتفاق دختر شفا یافته اش به مسافرخانه ای می رسانند.

مادر آن دختر در اولین فرصت داستان شفا یافتن فرزندش را به خانواده اش تلگرافی اطلاع میدهد ولی آنان که هیچگونه امیدی به بهبودی نداشتند آن خبر را به عنوان خبر مرگ تفسیر کرده و کنایه از مردن دختر تلقی میکنند و در منزل بیمار جمع شده و شروع به شیون و عزاداری مینمایند.

 تا بالاخره یک خبر قطعی دایر بر سلامتی دختر و شفای او به آن خانواده میرسد. آنان پس از دریافت این خبر در ایستگاه قطار بهشهر جمع شده و با یک دنیا افتخار و سربلندی از کاروان کوچک خویش استقبال می نمایند. بعد از انتشار خبر اطبای معالج آن دختر حاضر شده و پس از معاینه دقیق باتفاق آرا صحت کامل او را تصدیق مینمایند. (۱. مناظره دکتر و پیر، ص ۱۰۵)

تمام جواهراتمان نذر تو

آقای مهدی خسروی دربان حرم امام رضا (ع) و دبیر جامعه هیات های مذهبی شهرستان مشهد میگوید

روزی در دفتر نذورات حرم مشغول انجام وظیفه بودم که خانم و آقایی به همراه دو کودک و با چشمانی اشکبار و دلی پرسوز وارد شدند و تمام جواهراتشان را که وزن زیادی هم داشت به متصدی دفتر دادند و گفتند: «ما اینها را نذر حضرت امام رضا (ع) کرده ایم!» وقتی از آنها ماجرا را پرسیدیم اینطور توضیح دادند: ماشش نفر به قصد زیارت حضرت ثامن الحجج (ع) از کرمان به سوی مشهد در حرکت بودیم. بین راه در اثر حادثه ای اتومبیلمان به داخل دره عمیق پرتاب شد بین زمین و هوا دست توسل به طرف امام رضا (ع) بلند کردیم که یا امام هشتم ما زائر تو هستیم. تمام جواهراتمان نذر تو نجاتمان بده و دیگر چیزی نفهمیدیم، وقتی به خود آمدیم متوجه شدیم همه ما سالم کنار یکدیگر ایستاده ایم، در حالی که اتومبیل کاملا مچاله شده بود مردم که از بالای دره برای کمک به سرنشینان ماشین پائین آمده بودند از ما سراغ مسافران آن را می گرفتند؛ و ما که خودمان هم از چنان وضعیتی شگفت انگیز در تعجب بودیم ناباورانه به آنها میگفتیم ما سرنشینان آن ماشین هستیم. حال هم برای ادای نذرمان به اینجا آمده ایم تا در مقابل این لطف حضرت(ع) از او سپاسگذار باشیم. (۱. ماهنامه زائر تیر ماه ۷۸)

پسرم کجاست؟

ابو علی عامر بن عبيد الله حاکم مرو رود که از اصحاب حدیث است میگوید: من در حرم مطهر امام هشتم (ع) بودم مردی را دیدم که در حرم وارد شد و مستقیما به زیر قبه حضرت رفته و در نزدیک سر مبارک آن حضرت ایستاد. او در حالی که گریه میکرد و به زبان خویش که ترکی بود دعا میگفت با آن حضرت درد دل نموده و با خداوند نجوای دردمندانه داشت.

من چون به زبان او آشنائی داشتم سخنانش را که از سوز دل میگفت می فهمیدم، او می گفت:

پروردگارا! اگر پسر من زنده است او را به من برسان و اگر مرده است مرا از احوالش مطلع کن

 من تحت تاثیر ناله های جانسوز او قرار گرفته و به زبان ترکی به او گفتم: «ای مرد ترا چه شده؟ او پاسخ داد مرا پسری بود که در جنگ  اسحق آباد به همراه من بود اما در همان صحنه نبرد او را گم کردم و تا بحال هیچگونه اطلاعی از او ندارم او مادری دارد که پیوسته در فراق او گریه میکند و من به این مکان مطهر پناه آورده ام که در این جا دعا کنم زیرا شنیده ام دعا در زیر این قبه مطهره و در کنار این مشهد شریف مستجاب است ابو علی میگوید: «دلم بحالش سوخت دست او را گرفتم و از حرم بیرون آوردم تا اینکه در آن روز او را مهمانی کنم هنگامی که بیرون آمدیم جوان نو رسیده و بلند قامتی را دیدم که جامه کهنه در برداشت وقتی چشمش به این زائر ترک افتاد بدون هیچ سخنی خود را به آغوش او انداخت و دست به گردن او درآورد و گریه کرد و همدیگر را شناختند و این جوان همان پسری بود که او در نزد قبر امام رضا (ع) از خداوند می خواست که یا آن پسر را به او برساند یا اینکه به احوال او مطلع کند.

ابوعلی در ادامه میگوید: «من از آن جوان سوال کردم که چگونه به این جا آمدی؟ گفت: «بعد از جنگ اسحاق آباد من در طبرستان واقع شدم و مدتی تحت تربیت دیلمی بودم و از پدر و مادرم هیچگونه اطلاعی نداشتم تا اینکه با گروهی که به اینجا می آمدند همسفر شدم و ناخودآگاه خودم را در اینجا با پدرم روبرو میبینم پدر آن جوان نیز بعد از این ملاقات اعجاب آور و اعجاز گونه اظهار داشت: من در این مکان مقدس کرامتی دیدم که یقین مرا کامل کرد و با خودم عهد کردم تا زنده ام از این حرم شریف دست برندارم». (۱. عيون اخبار الرضا (ع) ج ۲، ص ۲۹۲)

دست نیاز از اتریش

مرحوم علامه سید محمد حسین طهرانی می نویسد: یکی از فامیلهای نزدیک ما جوانی پر قدرت و بانشاط و زیبا و برومند بود و در بازار کاسبی میکرد. او ناگهان به عارضه ای در یک چشم مبتلا می شود و یک چشم اش دید خود را از دست میدهد چند روزی میگذرد بهبود نمی یابد در آن زمان به معروفترین پزشکان چشم در طهران مثل دکتر حسن علوی دکتر لشگری دکتر محسن زاده و دکتر ضرابی و امثالهم مراجعه می نماید همگی متفق القول می گویند:

در آخرین نقطه زیر چشم که رگی خون را به چشم می رساند، به علت انقباض و بسته شدن لکه ای خون گیر کرده است و رابطه حیاتی چشم را با تغذیه خونی بریده است و این سکته چشمی است و ابداً قابل علاج و عمل نیست. به نزد پزشکان در تمام دنیا هم بروی فائده ندارد.

 مطلب از این قرار است که به تو گفته ایم مگر آنکه با احتمال و درصد بسیار کمی بواسطه ترقیق خون آن لکه از جای خود حرکت کند.

بدین منظور او را از خوردن غذاهائی که خون را کثیف میکند مثل تخم مرغ و روغن و گوشت قرمز و مانند آنها منع کردند، و قرصهای رقت خون به او دادند و مرتباً داروها را استعمال میکرد و ابداً فائده ای نداشت. کم کم سه عارضه در او پدیدار شد

اول چشم از حالت عادی و اولیه بر میگشت و جمع و خمیده می شد و اطراف مژگانها را شوره فراوانی فرا میگرفت و به اصطلاح چشم می مرد. اطبا گفته بودند احتمال دارد این کسالت به چشم دیگر هم سرایت کند و آثار و علائم بروز این مرض در چشم دیگر هم کم کم ظاهر می شد.

دوم بواسطة رقت فوق العاده خون در اثر استعمال دواها از زیر لثه ها خون زیاد می آمد.

سوم: حال تشنج و لرزه دست می داد و در شبانه روز مرتباً می لرزید.

این جوان قوی و متمکن در خانه افتاد و نیرو در بدنش نماند. در خانه او که آن زمان خانه پدرش بود در تمام اوقات شبانه روزی صدای گریه به قدری از اعضای خانواده و فامیلها بلند میشد که به خانه همسایه می رفت.

این جوان متاهل و دارای فرزند بواسطه این عوارض حال روحی خود را از دست داده بود و دیگر دارای اراده و اختیار و مرکز تصمیم گیری نبود به هر جای میبردند اختیاری از خود نداشت.

 با پیش آمدن چنین وضعیتی اطرافیان او تصمیم گرفتند وی را یا به اسپانیا و یا به اتریش بفرستند؛ زیرا که طبیب مشهور جهانی چشم فقط دو نفر در این دو کشور بودند. بعد از مشورت اتریش را ترجیح دادند و او با هواپیما از طهران به لندن رفت تا به همراه یکی از جوانان آشنا و محصل ایرانی که در آنجا بود به اتریش بروند.

اگر بتوانید تصور کنید روزی را که این جوان دردمند را با چه وضعی به فرودگاه مهرآباد طهران بردند و پدر پیرو اقوام و آشنایان و دوستان برای تودیع آمده بودند، چه حالی داشتند و آن فضای رقت بار و جانسوزی را که در آن لحظه در فرودگاه و در بین آن جمع حاکم بود، حقیقتا سیری را

در معجزه و کرامت امام رضا (ع) خواهید نمود.

جوان به لندن میرسد و در ظرف چند روز به اتریش می رود و در معروفترین بیمارستان چشم آنجا تحت نظر همان طبیب بستری می شود.

او هم میگوید قابل عمل نیست ولی با دستگاههایی که چشم را در می آورده اند و داروهایی در بن چشم میریخته اند و بالاخره با عملیاتی که به

عملیات فیزیکی اشبه بود تا عملیات شیمیائی و داروئی خواسته بودند تا شاید آن لکه را بردارند و نشد.

دو ماه تمام این جوان در آنجا بود و معالجه نشده تازه یک علت دیگر هم بر چشم اضافه شده و آن این بود که حدقه چشم در کاسه جای خود را عوض کرد یعنی سیاهی به درون رفت و سفیدی چشم ظاهر شد در این موقعیت طبیب میگوید نهایت کاری را که میتوانیم بکنیم آنهم با دارو و طول مدت آنستکه وضع چشم را به حالت اولیه بازگردانیم ؛ و اما بینائی و بازگشت نور برای من محال است.

 جوان مذکور در ادامه میگوید خدمتکاران آن بیمارستان که غالبا مسیحی و دختران راهب و تارک دنیا بودند از حال رقت آور من شدیداً متاثر شده بودند اما کاری از دستشان ساخته نبود تا اینکه در یکی از شبها که رفیق همراهم برای کار شخصی خویش به لندن رفته بود تا بازگردد و وسائل مراجعت مرا ترتیب دهد آن شب من تنها بودم و تمام درها را به رویم بسته می دیدم نیمه شب بلند شده و نماز زیادی خواندم و آنگاه که حال خوشی پیدا کردم به امام هشتم (ع) متوسل شده و گفتم

 يا على بن موسى الرضا تو شاهدی که من در کارهای مهم به تو متوسل شدم و بطور کلی زیارتت را بسیار بجای می آوردم ؛ و اگر اختیار در دست من بود نمی گذاردم مرا در این شهر مسیحی نشین و کفر بیاورند؛ حتما می آمدم به پا بوست و حاجتم را میگرفتم تو بودی که برای من

چنین کردی تو بودی که چنان کردی تو بودی که چه و چه

شروع کردم یکایک از حوائجی را که از دست احدی ساخته نبود و آنحضرت برآورده بود بر شمردم و گریه زیادی هم کردم ؛ و عرض کردم

به ما شیعیان اینطور یاد داده اند که امام معصوم(ع) زنده و مرده ندارد مشرق و مغرب ندارد. من الآن از اینجا خودم را در حرم مبارکت میبینم و

از تو میخواهم که چشم مرا شفا دهی این بگفتم و به خواب رفتم.

یک خواب گویا راحت و چند ساعته ای نمودم. نزدیک طلوع فجر بود که در خواب دیدم حضرت امام رضا (ع) مثل اینکه حقیقت و روح امام را که از عوالم ملکوت و حجابها و پرده هایی که وصف ناشدنی است، کم کم نزول مینماید تا اینکه با همین بدن و جسم خارجی پهلوی من ایستادند و لوحه ای در دستشان بود که بر روی آن خطوطی سبز رنگ و مشعشع نگاشته شده بود. آن لوحه را به من عنایت کردند و فرمودند : بخوان

 من شروع کردم به خواندن قدری از آنرا خوانده بودم که از خواب بیدار شدم و دیدم چشم من به حالت طبیعی است و کاملا می بیند. من هم شروع کردم به نماز خواندن در آن تاریکی شب نماز خواندم و پس از نماز صبح رفتم در رختخوابم خوابیدم و با خود گفتم: «ابدا بروز و ظهور نمی دهم گویا در عالم رؤیا هم به ایشان اشاره شده بود که این از اسرار است و نباید اظهار کنی و خود آن مرحوم میگفت: «من این سر را فاش کردم و حتی به بعضی از همکاران و دوستان عادی خود گفتم که نباید میگفتم و از این اظهار پشیمان بود.

 چاشتگاه که پرستاران برای شستشوی چشم می آیند، همه تعجب میکنند. به پزشکان خبر میدهند و خود آن طبیب معروف اطلاع پیدا میکند و خود چشم را ملاحظه میکند و همگی میگویند این خارق عادت است. این معجزه مسیح است این معجزه است معجزه او هم لب نمی گشاید. (۱. روح مجرد، ص ۲۷۶) آری آن معجزه بود اما نه معجزه مسیح بلکه کرامت آقا على بن موسى بن الرضا (ع).

خاطره ای از آیت الله خویی

آیت الله العظمی آقای حاج سید ابو القاسم خویی نقل فرمودند: هنگامی که بچه بودم پدرم در مشهد آشنایی داشت که مرد صالح و با تقوایی بود. او میگفت دیر زمانی بود که در انگشتانم سوزشی احساس میکردم به نحوی که روز به روز بر سوزش آن افزوده میشد، با وجود صدمه و تحمل فراوان نهایتا بی طاقت شده و تصمیم گرفتم به نزد بهترین پزشک شهر که یک آمریکایی بود بروم با مراجعه به او دریافتم که انگشتانم به یک بیماری مسری که به سایر اعضاء سرایت می کند، مبتلا شده اند. دکتر گفت برای جلوگیری از سرایت باید انگشت را قطع کنم اما هر چه فکر کردم نتوانستم خود را برای این کار راضی کنم

مدتی از این جریان گذشت تا از شدت درد برای بریدن انگشت خود راضی شدم ولی وقتی دوباره پیش دکتر آمریکایی رفتم گفت: سرطان پیش روی کرده باید دست از مچ قطع شود پذیرفتن این حرف برایم سخت بود در نتیجه حاضر نشده و برگشتم ولی درد توان را از من گرفت و برای بار سوم نزد دکتر آمریکایی رفتم که تشخیص او پیشروی مجدد سرطان بود اما این دفعه تا آرنج پیشروی کرده بود و باید تا همان جا قطع میشد اما باز من راضی به این کار نشدم و سرانجام برگشتم. مجددا از شدت درد برای بار چهارم نزد دکتر رفتم ولی در اثر پیشروی سریع سرطان تشخیص او این بود که دست باید از کتف قطع شود اما من حاضر نشدم به طوری که از شدت درد خواب به چشمانم نمی رفت و از فریاد و ناله من طلاب مدرسه ای که در آن حجره داشتم خواب نمی رفتند.

تا بالاخره با اصرار آنان که مستأصل و بیچاره شده بودند من را راضی کردند برای عمل و قطع دست نزد دکتر آمریکایی بروم ولی قبل از رفتن به مطب دکتر با وجود خستگی فراوان ابتدا به حرم حضرت رضا (ع) رفتم و با ناراحتی عرض کردم

 ما برای شما ائمه معصومین ولایت تکوینی قائلیم راضی نشوید یک نفر دکتر خارجی دست دوست شما را قطع کند این چه عنایتی است که به من دارید؟ دستم را باید یک دکتر خارجی قطع کند؟ همان جا خوابم برد در حال خواب دیدم سید جلیل القدری به طرف من می آید، چون در بیداری شدت درد به حدی بود که اگر کسی به طرفم می آمد فریاد میزدم که نزدیک نیا مبادا که بدن او به دستم بخورد به همین عادت عرض کردم که نزدیک من نیائید که دستم درد میکند تبسمی کرده و نزدیک من آمده و دست مبارکشان را روی دستم کشید و فرمودند: خوب شده ای از خواب بیدار شدم دیدم اثری از آن درد نیست. به آن دکتر آمریکائی مراجعه کردم وی پس از معاینه گفت دست شما خوب شده است بگو از چه کسی شفا گرفتی؟ گفتم از حضرت رضا (ع). آن دکتر آمریکایی که تعصب شدید نسبت به مسیحیت داشت شفای حضرت رضا را نپذیرفت و در عوض گفت: حضرت مسیح تو را شفا داده است. (۱. آیینه صدق و صفا، ص ۲۸۳)

کارگر قائم شهری

آیت الله العظمی اراکی میگوید در سال ۱۴۰۲ به مشهد مشرف شدم. در این سفر، شخص موثقی را به نام آقای سلیمانی ملاقات کردم. او داستانی از اعجاز حضرت رضا را چنین نقل کرد کارگری از اهالی قائم شهر در حالی که یک چشمش کور بود با پدرش برای شفای چشمش به مشهد آمده بود. در عالم خواب حضرت رضا (ع) را دید که به او فرمودند برو پیش سلیمانی و از او قطره ای بگیر وی از خواب بیدار شده نزد این جانب آمد. خواب را نقل کرد و از من تقاضای قطره چشم نمود. با خود گفتم من که دکتر نیستم و قطره ندارم عاقبت به ذهنم آمد که روی ضریح مطهر گاهی گلدانهای تازه ای را میگذارند که برای حفظ تازگی آنها مقداری در آن گلدانها آب میریزند من مقداری از آب گلدانها را نزد خویش داشتم با خود گفتم خوب است از آب آن گلدانها قطراتی به وی بدهم تا به وسیله آن استشفا کند لذا از آب آن گلدانها قطراتی را به او دادم.

او قطرات را گرفت و به سوی حرم شتافت در حرم به قصد استشفا مقداری از آب آن گلدانها را در چشم کور خویش می ریزد. به ناگاه چشم او شفا می یابد. در این هنگام دیدم از حرم مطهر سروصدای عجیبی برخاست. با جستجوی زیاد دریافتم که کارگر مذکور شفا یافته است من برای اطمینان از نابینا بودن چشم او و شفا یافتنش به واسطه قطرات آب گلدانهای ضریح به قائم شهر تلفن کردم و وضع او را از کارخانه ای که در آن جا کار میکرد پرسیدم صاحب کار خانه که خیال میکرد من این پرسش را برای ازدواج از او میکنم بدون معطلی گفت: بله جوان متدینی است ولی از یک چشم نابینا است. (۱. همان، ص ۲۸۴)

سفارش امام رضا (ع)

آیت الله العظمی اراکی در خاطره دیگری می گوید: آقای حاج سید محمد تقی خوانساری از مرحوم شیخ حسنعلی تهرانی که از بزرگان و شاگردان میرزای شیرازی بود نقل کرد

در نجف اشرف تحصیل میکردم و برادرم که ساکن تهران بود و گویا لباس مخصوص در باریان و شاهان را تهیه میکرد و از این راه امرار معاش می نمود وضع مالی او خوب بود ماهانه مبلغی جهت مخارج زندگی می فرستاد تا از تحصیل فارغ شدم و به خراسان آمدم. برادرم فوت کرد و او را به قم بردند اما من دسترسی نداشتم بر سر قبر او بروم و به عوض آن به زیارت حضرت رضا (ع) رفتم و از آن بزرگوار تقاضا کردم که لطف کنند، در قم به خواهرشان سفارش برادرم را بنمایند.

پس از این جریان یکی از اصحاب مرحوم شیخ حسنعلی که از این موضوع اطلاعی نداشت خواب میبیند که در عالم خواب به قم مشرف شده و به حرم حضرت معصومه رفته است خدام حرم مردم را کنار می زند و میگویند حضرت رضا به قم تشریف آورده است و می خواهند سفارش برادر حاج شیخ حسنعلی را به خواهرشان حضرت معصومه برسانند.

قضیه برای آیت الله آقای مروارید که از بیت آن جناب در مشهد هستند نقل شد ایشان هم تصدیق نمودند. (۱. همان، ص ۲۸۵)

آندره برخیز

آندره مسلمان نبود اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود آیا امام(ع) با آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان نظری هم به یک مسیحی خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بی شک حاجتش روا خواهد شد و با این امید به التجا

نشسته بود.

پدر چه شوق و شعفی داشت مادر در پوست خود نمی گنجید پس از سالها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانی که شاید هیچ کدامشان را نمی شناختند ببینند. آندره و خواهرش الناهم خوشحال بودند؛ آنها هنوز ایران را ندیده بودند و شوق دیدار این سرزمین را داشتند. عشق دیار ایران لحظه های سخت انتظار را برایشان رقم زده بود بالاخره موعد مقرر رسید و آنها راهی ایران شدند از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمی شناختند پدر با شوق جای جای ایران را به فرزندانش نشان می داد و با چه ذوقی از خاطرات دورش تعریف میکرد.

آن قدر غرق در شعف و شادمانی بود که اصلا متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از روبرو می آمد نشد و تا به خود آمد صدای جگر خراش

زنان و فرزندانش با صدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل در هم آمیخت. پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا هم به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد اما آندره با آن همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند اما این تصمیم برای او که در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود سخت دشوار به نظر می رسید.

 اما سرنوشت پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید آندره برای او از هیچ تلاشی فروگذار نکردند اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند.

روزی پدر جدیدش به سراغش آمد در حالی که چشمانش پر از حلقه های اشک شده بود خطاب به او گفت آندره، پسرم، درست است که همه دکترها جوابت کرده اند اما ما مسلمانان یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید میشویم به سراغش می رویم. اگر مایل باشی تو را هم پیش او ببریم تا از او شفای خود را بگیری

این اولین باری بود که آندره چنین مکانی را میدید. هیچ شباهتی به کلیسایی که او هر یکشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش می رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود. همه دستها به دعا بلند و چشم ها گریان می نمود. پدر آندره را تا کنار پنجره فولاد راهنمایی کرد بعد ریسمانی به گردن او آویخت و آن سر طناب را بر شبکه ضریح پنجره فولاد بست، آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او مینگریست و خود نمی دانست این دیگر چه دکتری است؟ پدر که رفت آندره خسته از راه طولانی بر زمین نشست و سر را بر دیوار تکیه داده و به خواب رفت.

 نوری سریع به سمتش آمد سعی کرد نور را بگیرد، نتوانست نور ناپدید شد دوباره نوری آبی مشاهده کرد که به سویش می آید. از میان نور صدایی شنید؛ صدایی که او را با نام میخواند آندره.... آندره.... بی تاب از خواب بیدار شد آندره باز هم دلش میخواست بخواند و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود.

همان نور بود که دوباره پیدا شد. نوری بود به همه رنگها نور به سمت او می آمد و باز دور میشد آندره متحیر مانده بود. هر بار دستش را دراز میکرد تا نور را بگیرد اما نور از دست او میگریخت. ناگهان شنید که از میان نور صدایی برخاست صدایی که از جنس خاک نبود آبی و آسمانی بود. صدا او را به نام خواند آندره.... آندره.....

خواست فریاد بزند نتوانست نور ناپدید شد. آندره دوباره از خواب بیدار شد. پیرمرد خادم سر او را به بالین گرفته بود و با تحیر به صلیب گردنش نگاه میکرد در همین حال از او با تعجب پرسید که تو... تو مسیحی هستی؟ آندره با سر جواب مثبت داد پیرمرد صلیب را از گردن او گشود با دستمالی عرق از سرورویش پاک کرد بعد سر او را روی زانویش گذاشت و گفت حالا بخواب دیگر خواب پریشان نخواهی دید.

آندره پلکهایش را روی هم گذاشت خواب خیلی زود به سراغش آمد. باز نوری دیگر این بار سبز سبز به خوبی میتوانست تشخیص بدهد نور به سمتش آمده و از میانه آن صدایی برخاست که نامت چیست؟ تکانی خورد متحیر بود شنیده بود که نور او را با نام صدا نمود. پس دلیل این سؤال چه بود؟ شگفت زده از پاسخ وامانده بود که صدایی دیگر از نور برخاست و گفت نامت را بگو آندره اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست. از میان نور دستی بیرون آمد با قبایی سبز و روشن دستی به زبان آندره کشید و گفت حالا بگو نامت چیست؟

آندره آرام آرام زبان گشود و گفت: آندر.... آندر....

 اما نتوانست نامش را کامل بگوید دوباره از میان نور ندایی بلند شد که بگو نامت چیست آندره دهان باز کرد زبانش را در میان دهان چرخاند و

با صدای بلند و مؤکد فریاد زد: اسم من رضا است. رضا....

 رضا همچون بلمی بر امواج دستها میرفت لباسش هزار پاره شده بود هزار تکه به تبرک صدای نقاره خانه با شادی جمعیت حاضر همنوا شده بود و می نواخت چه با معنویت و روحانیت و چه پر عظمت و جاودانه. (۱. شفای روحی ص ۱۳۲)

وصال بعد از هجران

سالهایی که ترکمانها شهر استرآباد را غارت کردند و اکثر اهالی را به اسارت گرفتند؛ از جمله کسانی که به اسارت ترکمانها در آمد، دختری بود که او یگانه فرزند مادرش به شمار میآمد این مادر در فراق تنها دختر عزیزش پیوسته نالان و گریان بود.

او راهی برای پیدا کردن دختر خود نمیدید مگر آن که به ذیل عنایت حضرت رضا (ع) متوسل گردد تا بلکه از این راه فرج و گشایشی در کار او پدید آمده و به ملاقات دختر خود نائل آید بنابراین از محل مسکونی خود به مشهد مقدس رفته و در آنجا مجاور شد و هر روز به کنار مرقد منور حضرت رضا (ع) می رفت و عرض حاجت میکرد.

و اما آن دختر چون گرفتار و اسیر گردید؛ در معرض فروش در آمد و دست به دست افتاد تا این که او را به بخارا بردند، از قضا یکی از مؤمنین در آن جا شبی در عالم خواب خود را در دریایی گرفتار غرقاب دید تا به جایی که نزدیک بود غرق شود ناگاه دختری دست او را گرفته و از آن دریا بیرون آورد و نجاتش داد. او از آن خواب هولناک بیدار شده و به فکر تعبیر خواب افتاد.

هنگام صبح از خانه بیرون آمد و به کاروان سرایی برای خرید بعضی از نیازمندیها رفت یکی از تجار او را به خریدن کنیزی که در اختیار داشت ترغیب نمود وقتی که کنیز را دید شناخت زیرا این همان بود که او را در عالم خواب دیده بود او را خرید و به خانه آورد و پس از سؤال از اصل و نسب دانست که به دست افرادی اسیر شده و به این روز افتاده است. روی همین اصل به او ترحم نموده و عنایت بسیار کرد و او را با ازدواج یکی از چهار پسران خود مخیر نمود.

دختر گفت هر کدام از ایشان با من شرط میکنند که مرا به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) برسانند به ازدواج با او مایلم

یکی از آن پسران شرط را پذیرفت و با او ازدواج کرد و هر دو به اتفاق به زیارت آن حضرت روانه شدند اما در بین راه دختر بیمار شد و به همان

حال وارد مشهد مقدس شدند.

چون بیمار سخت ناراحت بود بناچار او را در حجره ای خواباندند و شوهر با گریه و زاری و توسل به کنار مرقد منور حضرت رضا (ع) روان شد و دعا کرد و از خداوند متعال خواست که خدمتگذار و پرستاری برساند تا از آن مریض پرستاری نماید بعد از دعا از روضه منوره بیرون آمد و داخل مسجد گردید در این حال پیر زنی را دید به او گفت: ای مادر من غریبم و عیالی بیمار دارم تمنا دارم چند روزی به عنوان پرستاری و کمک ما را دریاب البته علاوه بر پاداش اخروی از اجر دنیوی نیز بهره مند خواهی شد.

پیر زن پیشنهاد او را پذیرفته و با آن مرد به منزل رفت و کنار بیمار نشست وقتی که چادر را از روی آن مریضه برداشت فریاد کشید و گفت: به خدا قسم این دختر من است پس بیهوش بر روی زمین افتاد، دختر چشم باز کرد و مادر خود را دید و خوشحال گردید و همین خوشحالی و شعف باعث رفع بیماری او شد و از برکت توسل به ذیل عنایت امام رضا (ع) هر دو به حاجت خود رسیدند. (۱. داستان زنان، ص ۱۲۷)

آگاه به دلها

ابو عبدالله هروی میگوید مردی از اهالی بلخ همراه غلامش به زیارت مرقد شریف حضرت رضا (ع) به مشهد آمدند آن مرد در قسمت بالا سر مرقد مشغول نماز شد و غلامش در قسمت پائین پا به نماز ایستاد. پس از نماز هر دو به سجده رفتند و سجده را طول دادند، قبل از غلام آن مرد سر از سجده برداشت و غلام خود را به حضور طلبید، غلام بی درنگ سر از سجده برداشت و به حضور او آمد.

آن مرد به غلام خود گفت: «آیا می خواهی تو را آزاد کنم؟!»

غلام گفت: «آری»

آن مرد به غلام گفت تو را در راه خدا آزاد کردم و کنیزم فلان زن را که در بلخ است نیز آزاد نمودم و او را در عقد ازدواج تو درآوردم و ضامن مهریه اش هستم و فلان مزرعه ام را وقف شما و فرزندان شما و نسل های آینده شما نمودم حضرت رضا (ع) را بر این موضوع گواه می گیرم.

غلام با شنیدن این سخن گریه کرد و گفت: به خدا و این امام سوگند من در سجده همین مطلب را از امام خواستم که گفتی و اینک به حاجتم

رسیدم. (۱. عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۸۷)

شفای ابو نصر مؤذن

ابو نصر مؤذن نیشابوری میگوید به بیماری سختی مبتلا شدم به طوری که زبانم سنگین شد و نمیتوانستم سخن بگویم و اذان بدهم به دلم خطور کرد که به زیارت مرقد امام رضا (ع) بروم و در آنجا دعا کنم و آن حضرت را شفیع قرار دهم تا خداوند مرا از این بیماری نجات دهد و زبانم شفا یابد.

 بر الاغ خود سوار شدم و به سوی مشهد حرکت کردم و کنار قبر شریف آن حضرت رفتم و در ناحیه بالا سر ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و سجده کردم و در سجده با تضرع و ناله از خدا میخواستم و امام هشتم (ع) را در درگاه خدا شفیع قرار دادم تا خداوند به من شفا بخشد و من بتوانم دوباره سخن گفته و اذان بگویم.

در سجده خواب مرا ربود در عالم خواب دیدم، قبر شکافته شد و آقای بزرگواری که گندمگون بود از آن قبر بیرون شد و نزد من آمد و گفت: ای ابا نصر! بگو: لا اله الا الله با حالتي مأيوس و با اشاره به آن شخص عرض کردم: آقا جان زبانم در اثر بیماری بند آمده و من نمی توانم کلمات را ادا کنم!

در این حال آن بزرگوار به تندی فرمود: آیا قدرت خدا را انکار می کنی؟! بگو: لا اله الا الله همان دم زبانم باز شد و گفتم:

لا اله الا الله.

از خواب بیدار شدم خود را سالم یافتم و پیاده به منزل بازگشتم و مکرر می گفتم: لا اله الا الله زبانم گویا شد و از آن پس هرگز زبانم لکنت پیدا نکرد. (۱. همان، ص ۲۸۸)

ص260

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کتاب معارفی