شهادت امام رضا
حضرت امام رضا که فرمود زود باشد که به زهر و با ظلم و ستم کشته شوم و در پهلوی هارون الرشید مدفون شوم و خدا تربت مرا محل تردد شیعیان و دوستان من بگرداند پس هر که مرا در این غربت زیارت کند واجب شود برای او که من در روز قیامت او را زیارت کنم و سوگند می خورم به خدایی که محمد ا را گرامی داشته است او را بر جمیع خلایق که به پیغمبری برگزیده است هر که از شما شیعیان نزد قبر من دو رکعت نماز کند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از خداوند عالمیان در روز قیامت و به حق آن خداوندی که ما را گرامی داشته است بعد از محمد به امامت و ما را به وصیت آن حضرت مخصوص گردانیده است سوگند میخورم که زیارت کنندگان قبر من گرامی تر از هر گروهی نزد خدا در روز قیامت هستند و هر مؤمنی که مرا زیارت کند پس بر روی او قطره ای از باران برسد البته حق تعالی جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند. (۱. بحار الانوار، ج ۱۰۲، ص ۳۶)
اما کیفیت شهادت آن جگر گوشه رسول خدا به روایت ابو الصلت چنان است که گفت روزی در خدمت حضرت امام رضا ایستاده بودم
حضرت فرمودند:
داخل قبه هارون الرشيد شو از چهار جانب قبر او از هر جانب یک کف خاک بیاور، چون آوردم آن خاک را که از پس و پشت او برداشته بودم بویید و انداخت و فرمود که : مأمون خواهد خواست که قبر پدر خود را قبله قبر من نماید و مرا در این مکان مدفون سازد سنگ سخت بزرگی ظاهر شود که هر چه کلنگ [دار] است در خراسان جمع شود برای کندن آن که ممکن نشود، آنگاه خاک بالای سر و پایین پا را استشمام نمود، چنین فرمود
چون خاک طرف قبله را بویید فرمود که زود باشد که قبر مرا در این موضع حفر نمایند پس امر کن ایشان را که هفت درجه به زمین فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبری سازند که حق تعالی چندان که خواهد آن را گشاده سازد و باغی از باغستانهای بهشت گرداند، آنگاه از جانب سر رطوبتی ظاهر شود پس به آن دعایی که تو را تعلیم مینمایم تکلم کن تا به قدرت خدا آب جاری گردد و لحد از آن آب پر شود و ماهی ریزه چند در آب ظاهر شوند چون ماهیان پدید آیند این نان را که به تو می سپارم در آب ریزه کن که آن ماهیان بخورند آنگاه ماهی بزرگی ظاهر شود و آن ماهیان ریزه را برچیند و غایب شود پس در آن حال دست بر آب گذار و دعایی که تو را تعلیم مینمایم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قبر خشک شود و این اعمال را نکنی مگر در حضور مأمون و فرمود که : فردا به مجلس این فاجر داخل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آیم با من تکلم نما و اگر چیزی بر سر پوشیده باشم با من سخن مگو
ابو الصلت گفت چون روز دیگر حضرت امام رضا له نماز با مداد ادا نمود جامه های خویش را پوشیده و در محراب نشست و منتظر میبود تا غلامان مأمون به طلب وی آمدند آنگاه کفش خود را پوشید و ردای مبارک خود را بر دوش افکند و به مجلس مأمون در آمد و من در خدمت آن حضرت بودم در آن وقت طبقی چند از الوان میوه ها نزد وی نهاده بودند و او خوشه انگوری را که زهر را به رشته در بعضی از دانه های آن دوانیده بودند در دست داشت و بعضی از آن دانه ها که به زهر نیالوده بودند از برای رفع تهمت زهر مار میکرد.
چون نظرش بر آن حضرت افتاد مشتاقانه از جای خود برخاست و دست در گردن مبارکش انداخت و میان دو دیده آن قرة العین مصطفی را بوسید و آنچه از لوازم اکرام و احترام ظاهری بود دقیقه ای فرو نگذاشت آن جناب را بر بساط خود نشانیده و آن خوشه انگور را به وی داد و گفت : یا بن رسول الله از این نکوتر انگور ندیده ام
حضرت فرمود که شاید انگور بهشت از این نکوتر باشد.
مأمون گفت: از این انگور تناول نما
حضرت فرمود که مرا از خوردن این انگور معاف دار
مأمون مبالغه بسیار کرد و گفت: البته میباید تناول نمود مگر مرا متهم میداری با این همه اخلاص که از من مشاهده می نمایی؟ این چه گمانها است که به من میبری؟ و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تکلیف خوردن نمود آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تناول کرد حالش دگرگون گردید و باقی خوشه را بر زمین افکند و متغير الأحوال از آن مجلس برخاست.
مأمون گفت : یا بن عم! به کجا می روی؟
فرمود: به آنجا که مرا فرستادی و آن حضرت حزین و غمگین و نالان سر مبارک پوشیده از خانه مأمون بیرون آمد.
ابو الصلت گفت : به مقتضای فرموده آن حضرت با وی سخن نگفتم تا به سرای خود داخل گردید فرمود که در سرای را ببند. رنجور و نالان بر فراش خویش تکیه فرمود چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت در سرای را بسته و در میان خانه محزون و غمگین ایستاده بودم ناگاه جوان خوش بوی مشگین مویی را در میان سرا دیدم که سیمای ولایت و امامت از جبين فائز الأنوارش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان بود به جناب امام رضا . پس به سوی وی شتافتم سؤال کردم که از کدام راه داخل شدی که من درها را محکم بسته بودم؟
فرمود: آن قادری که مرا از مدینه به یک لحظه به طوس آورد از درهای بسته مرا داخل ساخت.
پرسیدم: تو کیستی؟
فرمود: منم حجت خدا بر تو ای ابو الصلت منم محمد بن علی، آمده ام که پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و وداع کنم
آنگاه در حجره ای که حضرت امام رضا در آنجا بود رفت. چون چشم آن امام مسموم بر فرزند معصوم خود افتاد از جای جست و یعقوب وار یوسف گم گشته خود را در آغوش کشید و دست در گردن وی در آورد و او را به سینه خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید و آن فرزند معصوم را در فراش خود داخل کرد و بوسه بر روی وی میداد و با وی از اسرار ملک و ملکوت و خزائن علوم حتى لا يموت رازی چند میگفت که من نفهمیدم و ابواب علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سید المرسلین را به وی تسلیم کرد آنگاه بر لبهای مبارک حضرت امام رضا کفی دیدم از برف سفیدتر حضرت امام محمد تقی آن را لیسید و دست در میان سینه پدر بزرگوار خود برد و چیزی مانند عصفور بیرون آورد و فرو برد و آن طایر قدسی به بال ارتحال گرد تعلقات جسمانی از دامان مطهر خود افشانده به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.
پس حضرت امام محمد تقی الله فرمود که ای ابو الصلت به اندرون این خانه رو و آب و تخته بیاور گفتم: یابن رسول الله آنجا نه آب است و نه تخته.
فرمود که آنچه امر میکنم چنان کن و تو را به اینها کاری نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حاضر یافتم به حضور بردم و دامن بر زده مستعد آن شدم که آن جناب را در غسل دادن مدد نمایم فرمود که دیگری هست مرا مدد نماید ملائکه مقربین مرا یاوری مینمایند به تو احتیاج ندارم.
چون از غسل فارغ گردید فرمود که به خانه رو و کفن و حنوط بیاور چون داخل شدم، سبدی دیدم که کفن و حنوط بر روی آن گذاشته بودند و هرگز آن را در آن خانه ندیده بودم برداشتم و به خدمت حضرت آوردم. پس پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با
ملائکه کروبیین و ارواح انبیا و مرسلین بر آن فرزند خیر البشر نماز گزاردند. آنگاه فرمود که تابوت را به نزد من آور
گفتم: یابن رسول الله به نزد نجار روم و تابوت بیاورم؟
فرمود که از خانه بیاور چون به خانه رفتم تابوتی دیدم که هرگز در آنجا ندیده بودم که دست قدرت حق تعالی از چوب سدرة المنتهی ترتیب داده
بود. پس آن حضرت را در تابوت گذاشت و دو رکعت نماز به جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تابوت به قدرت حق تعالی از زمین جدا گشت سقف خانه شکافته شد.
گفتم: یابن رسول الله اگر مأمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید در جواب او چه گویم؟ فرمود که خاموش شو که به زودی مراجعت خواهد کرد ای ابو الصلت اگر پیغمبری در مشرق رحلت نماید و وصی او در مغرب وفات کند البته حق تعالی اجساد آن مطهر و ارواح منور ایشان را در اعلا علیین با یکدیگر جمع نماید.
حضرت در این سخن بود که باز سقف شکافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حتى لا يموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفیع قدر خویش را از
تابوت برگرفت و در فراش به نحوی خوبانید که گویا او را غسل نداده اند و کفن نکرده اند.
پس فرمود که برو و در سرای را بگشا تا مأمون داخل شود. چون در خانه را باز کردم مأمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بودند، پس مأمون داخل خانه شد و آغاز نوحه و زاری و گریه و بی قرار نمود، گریبان خود را چاک زد و دست به بر سر زد و فریاد بر آورد که ای سید و سرور در مصیبت خود دل مرا به درد آوردی و داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت : شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند چون شروع به حفر کردند آنچه آن سرور اوصیاء فرموده بود به ظهور آمد چون در پس سر هارون خواستند که قبر منور آن حضرت را حفر نمایند زمین انقیاد نکرد یکی از اهل آن مجلس به مأمون گفت: تو اقرار به امامت او می نمایی؟
گفت: بلی آن مرد گفت که امام میباید در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد. پس امر کرد قبر را در جانب قبله حفر نمایند.
چون آب و ماهیان پیدا شدند مأمون گفت: پیوسته امام رضا علیه السلام در حال حیات غرایب و معجزات به ما مینمود بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید چون ماهی بزرگ ماهیان خرد را بر چید یکی از وزرای مأمون به او گفت میدانی که آن حضرت در ضمن آن کرامات تو را به چه چیز خبر داده؟
گفت : نمی دانم.
گفت : آن جناب اشاره فرموده است به آن که مثل ملک و پادشاهی شما بنی عباس مثل این ماهیان است کثرت و دولتی که دارید عن قریب ملک شما منقضی شود و دولت شما به سر آید و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالی شخصی را بر شما مسلط سازد هم چنان که این ماهی بزرگ ماهیان خرد را بر چید شما را از روی زمین بر اندازد و انتقام اهل بیت رسالت را از شما بکشد.
مأمون گفت: راست میگویی آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت کرد.
ابو الصلت گفت که بعد از آن مأمون مرا طلبید و گفت : به من تعلیم نما آن دعا را که خواندی و آب فرو رفت.
گفتم به خدا سوگند که آن را فراموش کردم، باور نکرد با آن که راست میگفتم و امر کرد مرا به زندان بردند و یک سال در حبس او ماندم. چون دلتنگ شدم شبی بیدار ماندم و به عبادت و دعا اشتغال نمودم و انوار مقدسه محمد و آل محمد را شفیع گردانیدم و به حق ایشان از خداوند منان سؤال کردم که مرا نجات بخشد هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام محمد تقی در زندان نزد من حاضر شد و فرمود که: ای ابو الصلت سینه ات تنگ شده است؟
گفتم : بلی و الله.
گفت برخیز و زنجیر از پای من جدا شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد و حارسان و غلامان مرا میدیدند و به اعجاز آن حضرت یارای سخن گفتن نداشتند چون مرا از خانه بیرون آورد فرمود که تو در امان خدایی دیگر تو هرگز مأمون را نخواهی دید و او تو را نخواهد دید چنان شد که فرمود. (۱. امالی صدوق، مجلس ۹۴، ص ۷۶۲؛ عیون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۲۴۲؛ بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۳۰۰. )
ايضا ابن بابویه و شیخ مفید به اسانید مختلفه روایت کرده اند از علی بن الحسین کاتب که امام رضا الله را تبی عارض شد و اراده فصد نمود. مأمون
پیشتر یکی از غلامان خود را گفته بود که ناخنهای خود را در از بگذارد.
و به روایت شیخ مفید عبد الله بن بشیر را گفت چنین کند و کسی را برای این امر مطلع نگرداند چون شنید که حضرت اراده فصد دارد، زهری مانند تمر هندی بیرون آورد و به غلام خود داد که این را ریزه کن و دست خود را به آن آلوده گردان و میان ناخنهای خود را از این پرکن و دست خود را مشوی و با من بیا پس مأمون سوار شد و به عیادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد کردند.
و به روایت دیگر نگذاشت و در خانه ای که حضرت میبود بوستانی بود که درختهای انار در آن بود همان غلام را گفت که چند انار از باغ بچین چون آورد گفت: اینها را برای آن جناب در جامی دانه کن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت: از این انار تناول نمایید که برای ضعف شما نیکو است.
حضرت فرمود که باشد ساعتی دیگر
مأمون گفت : نه به خدا سوگند باید که البته در حضور من تناول نمایید و اگر نبود رطوبتی در معده من هر آینه در خوردن موافقت میکردم پس به جبر مأمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود، مأمون بیرون رفت و حضرت در همان ساعت به قضای حاجت بیرون شتافت و هنوز نماز عصر نکرده بودیم که پنجاه مرتبه آن حضرت را حرکت داد و از آن زهر قاتل احشاء و امعاء آن جناب به زیر آمد.
چون خبر به مأمون رسید پیغام فرستاد که این ماده ای است از قصد به حرکت آمده است دفعش برای شما نافع است چون شب در آمد حال آن جناب دیگرگون شد و در صبح به ریاض رضوان انتقال نمود و به انبیا و شهدا و صدیقان ملحق گردید و آخر سخنی که به آن تکلم نمود این بود: «قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْأَتْلُ إِلَى مضاجعهم» (۱. آل عمران ٫ ۱۵۴) «وَ كَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً.» (۲. احزاب ٫ ۳۸)
بگو یا محمد اگر میبودید شما در خانه های خود هر آینه بیرون می آمدند آن گروهی که بر ایشان نوشته شده است کشته شدن به سوی محل وفات خود یا قبرهای خود و امر خدا مقدر و شدنی است.
چون خبر به مأمون رسید امر کرد به غسل و تکفین آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و پای برهنه و بندهای گشوده به روش صاحبان مصیبت میرفت و برای رفع تشنیع مردم به ظاهر گریه و زاری میکرد و می گفت ای برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام افتاد و آنچه من در باب تو خواستم به عمل نیامد و تقدیر خدا بر تدبیر من غالب شد. (۱. عيون اخبار الرضا ال ، ج ۲، ص ۲۴۰؛ منتهی الامال، ج ۳، ص ۱۷۰۹ تا ۱۷۱۴)
ص140