عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (اثبات حقانیت مذهب تشیع)  ( صص 179-173 ) شماره‌ی 5444

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

ناظر

متن

غرائب زیارت امام رضا(ع)

داستان حیرت انگیز

شخص مورد اعتماد و اطمینان آقا محمد تاجر می نویسد : نور الدین محمد گفت : وقتی در بندر ریگ مقدمات سفر به بندر گنگ را انجام می دادم گروهی از مردم از شخص تاجر مورد اطمینانی از اهل گیلان حکایت کردند که گفت: یک وقتی برای تجارت وارد هندوستان شدم و در بنگال حدود شش ماه ماندم، در مسافرخانه حجره ای داشتم در اتاق کنارم مرد غریبی بود که همیشه محزون و اندوهگین و گریان بود هیچ گاه از گریه و ناله باز نمیماند من هم طبق عادت خواستم بدانم که راز پشت پرده چیست و بدانم این همه گریه و ناله چرا

به هر حیله ای بود بر او راه پیدا کردم و از سبب گریه پرسیدم، پس برایم گفت: مدت ۱۲ سال اموال و اشیاء گران بها به دست آوردم همه را به قصد تجارت در کشتی بار نمودم مدت ۲۰ روز سفر دریایی انجام دادیم ناگاه بادهای نامناسب وزیدن گرفت کشتی شکسته شد و هر چه در آن بود غرق گردید یک تخته از کشتی را محکم گرفته بودم باد مرا به هر سو حرکت می داد تا چشمم به جزیره ای افتاد، پس مقداری آرامش پیدا کردم تا اینکه موج مرا به ساحل رسانید . سجده شکر بجا آوردم . دیدم جزیره بسیار زیبایی است هر نوع گیاهی در آن یافت می شود، پس مدتی در آن ماندم و از علف تغذیه می نمودم و از ترس درندگان بر درختان می خوابیدم. تا  یکسال بدین منوال گذشت روزی از چشمه ای مشغول وضو گرفتن بودم، پس در آب چشمم به عکس زنی افتاد سر بلند کردم بر شاخه درخت زنی را دیدم که در کمال زیبایی بود ولی برهنه وقتی مرا دید که به او نگاه میکنم با موی صورتش را پوشانید و گفت: آیا از خدا نمی ترسی؟ پس از کلام او شرم کردم و سر به زیر انداختم و او را قسم دادم که آدمیزادی یا فرشته یا جن ؟ گفت: آدمیزادم و نزدیک سه سال است که در این جزیره زندگی میکنم، پدرم اهل ایران بود و عزم دیار هند را داشت وقتی به وسط دریا رسیدیم کشتی طوفان زده شد و مرا امواج به این جزیره انداخت. من نیز داستان خویش را برای او بازگو کردم و از او خواستگاری نمودم، پس سکوت کرد و آن را علامت رضا دانستم پس صورت برگرداندم از درخت پایین آمد و با او ازدواج نمودم. مدتها با هم بودیم تا خداوند این دو فرزند که میبینی به ما عطا نمود و روزها را گاهی با مصاحبت آن بانو و گاهی با این دو فرزند میگذرانیدم و زن بسیار عاقلی بود. وقتی فرزندانمان به ۸ و ۹ سالگی رسیدند روزی به آن زن گفتم : کاش لباس می داشتیم که با آن ستر عورت میکردیم و از این رسوایی خارج می شدیم. پس آن دو فرزند تعجب کردند گفتند مگر در این عالم زندگی به نوع دیگر هم هست مادرشان گفت: بلی، خداوند در این عالم مردان و زنانی آفریده و ماکولات و ملبوسات و مشروبات زیادی وجود دارد و ما که در این جزیره ایم چون کشتی طوفان زده شد و مجبور شدیم ، پس حکایت را شرح داد. پس گفتند: چرا به وطن اصلی خود باز نمی گردید ؟ گفتیم : بدون کشتی عبور از این دریا ممکن نیست پس این دو فرزند همیشه در فکر ساختن کشتی بودند کم کم که بزرگتر شدند تصمیم گرفتند که کشتی بسازند پس درخت بزرگی را در نظر گرفتند و شبانه روز برای ساختن کشتی تلاش میکردند. و با نوعی سنگ که سر تیزی داشت شبه قایق ساختند که حدود ۱۲ نفر را گنجایش داشت، پس خواستند از دامن کوهی که نزدیک جزیره بود عنبر بردارند، زیرا پشت کوه درختان قرنفل بود و زنبورها در فصل گل از کوه بالا می رفتند و از گلها استفاده می کردند. پس بر قله کوه بالا می رفتند و عسل زیادی تولید می کردند، وقتی باران می آمد آن عسلها به دریا سرازیر میشد و ماهیها از آن میخوردند و از موم عسلها نوعی عنبر به وجود می آمد و به تدریج در وقت باران این موم ها در دامن کوه جمع می شد و با تابش آفتاب پخش میگردید. از آن مومها برای کشتی حوضی ساختیم و از آن کاسه ها درست کردیم پس در داخل زورق بدین وسیله آب ذخیره نموده و مقداری سبزی برای خوراک تهیه نمودیم و از پوست درختان هم طنابی ساختیم که سر قایق را با آن به درختی بستیم و منتظر باد شدیم که به جانب موافق بوزد و سوار قایق شویم وقت مد دریا فرا رسید و خواستیم حرکت کنیم، دیدیم قایق حرکت نکرد، دیدم که با طناب آن را به درخت بسته ایم پس برای باز کردن طناب آن بانو از قایق پایین آمد، ناگهان موج طناب را از دست او گرفت و قایق را به وسط دریا پرت کرد و آن زن در آن جزیره باقی ماند. وقتی مقدار زیادی از او دور شدیم از درختی بالا رفت و داد و فریاد میزد وقتی بیشتر دور شدیم خود را از بالای درخت انداخت و از این طرف این دو فرزند شروع کردند به داد و فریاد. پس از هفت روز به ساحل رسیدیم و تا شب صبر کردیم چون برهنه بودیم، وقتی تاریک شد در اثر رؤیت آتش خود را به خانه ای رسانیدم که مربوط به تاجری یهودی بود، در زدم کسی بیرون آمد، مقداری عنبر به او داده و از او لباس و مایحتاج گرفتم پس به سوی دو فرزندم برگشتم و خود را پوشانیدیم وقتی به شهر رسیدیم این اتاق را در این مسافرخانه گرفتم کیسه درست کردیم که شبها عنبر را از قایق به حجره انتقال می دادیم و با فروش آن مایحتاج خود را می خریدیم و با آن در زمره تجار درآمدم. حدود یک سال است از زنم جدا شده ام و هرگز غم و غصه مرا رها نکرده و این بچه ها برای مادرشان بی قرارند. راوی داستان گفت: بسیار از این حکایت متأثر شدم و گریه کردم و گفتم : از قضا و قدر فراری نیست، لیکن اگر به حضرت رضا الله متوسل شوی و حاجت خود را به ایشان عرضه کنی برآورده خواهد شد و شروع کردم به بیان کرامات حضرت رضا ، پس سخن من در قلب شکسته اش اثر کرد و با خداوند عهد بست که از طلای خالص چلچراغ بسازد و پیاده به زیارت حضرت رضا الله برود و با توسل به ایشان از خدا بخواهد به آبروی ایشان همسرش را به او برساند. پس از فردای آن روز شروع کرد به ساختن چلچراغ و سپس سوار کشتی شد و راهی مشهد گشت، وقتی به نزدیک مشهد مقدس می رسد، متولی حرم در آن عهد حضرت رضا الله را در خواب می بیند که به او میگوید فردا زائر ما وارد میشود به استقبالش برو. پس او و جميع دست اندرکاران حرم مطهر به استقبال او میروند و با عزت و احترام او را وارد حرم میکنند. پس غسل میکند و تغییر لباس میدهد و بر قبر حضرت یه بوسه ها می زند مشغول دعا و زیارت می شود. پاسی از شب میگذرد، همه میروند درها بسته میشود به تنهایی دست توسل به دامن حضرت رضا می زند با دل سوخته و قلب شکسته از حضرت می خواهد که همسرش را به او برساند. ثُلث آخر شب از کثرت خستگی خوابش می برد، در حال سجده هاتفی میگوید برخیز، سر از سجده بر می دارد، می بیند حضرت رضا الله ایستاده پس به او فرمود: برخیز همسرت را آوردم، الآن پشت روضه منتظر توست برو پیش همسرت می گوید: جانم به قربانت درها بسته است ، من چگونه بروم ؟! حضرت فرمود کسی که همسرت را از جزیره آورد می تواند درها را باز کند. پس بیرون رفت و به طرف هر در که می رفت باز میشد تا رسید به پشت حرم مطهر، دید همسرش همان گونه که در جزیره از او جدا شده بود حیران و مرعوب است، وقتی همسرش را دید دست به دامن او آویخت و از او پرسید: چه کسی تو را به اینجا آورده ؟ گفت: در کنار آن دریا آرام و قرار نداشتم از شدت گریه نزدیک بود چشمانم را از دست بدهم ناگاه جوان نورانی را دیدم که نورش تمام دریا و جزیره را منور ساخته بود، دستگیرم شد و گفت : چشمانت را ببند، من هم بستم، پس از زمانی گشودم خود را در این مکان یافتم پس همسرش را میگیرد و به نزد دو فرزندش بر می گردد و همه با هم می آیند و در مجاورت حضرت رضا تا وقت مرگ زندگی میکنند (دار السلام ۱: ۲۷۲).

آزاد شده حضرت رضا

دو برادر بودند یکی اهل علم و دیگری از اطرافیان پادشاه پس اهل علم خواست به زیارت حضرت رضا الله برود و قبل از سفر به خانه برادرش آمد که با او خدا حافظی کند، با خانواده او خداحافظی کرد و به سمت خراسان حرکت نمود. برادرش به خانه برگشت و از قضیه مطلع شد پس بر اسب خویش سوار شد و به دنبال برادر به راه افتاد او را دید خداحافظی کرد خواست برگردد، با خود گفت: برادرم عازم زیارت است چرا من خود را از زیارت حضرت رضا محروم کنم ؟ پس اشتیاق به زیارت پیدا کرد و از راه برگشت هر دو برادر با زائران به سمت خراسان راه افتادند. چون این برادر با پادشاه نشست و برخاست داشت، به ظلم و فحش و آزار مردم خو گرفته بود در راه سفر هم به زائران اهانت می کرد، آنان را دشنام می داد و ستم روا می داشت آنها نزد برادرش از او شکایت می کردند، او هم وی را نصیحت میکرد ولی فائده ای نداشت و از کارهایش دست بردار نبود. پس برادر اهل علم از کارهای این برادر همیشه پیش کاروانیان سرافکنده بود تا اینکه این برادر ظالم مریض شد و در وسط راه از دنیا رفت ، کاروانیان از مرگ او خوشحال شدند برادرش او را غسل داد و بر اسب حمل نمود و آورد در مشهد جنازه را در اطراف حرم طواف داد و او را در جوار حضرت دفن کردند. وقتی شب فرا رسید در عالم رؤیا دید که به زیارت حضرت رضا رفته، وقتی بیرون آمد در کنار صحن باغ و بوستانی را دید که در نهایت صفا و زیبایی است باغهای میوه و انواع نعمتها فراهم است مردی آنجا با اقتدار نشسته و اطرافش خادمان بسیار قرار دارند گفت: خدایا این باغ از آن کیست؟ دید آن مرد محترم از جایش برخاست و آمد و خود را به پای این اهل اعلم انداخت ، دقت کرد، دید همان برادرش میباشد که دیروز دفن کرده بود گفت برادر تو که از یاران  ظالمان بودی چگونه به این مقام رسیدی ؟! گفت: تمام این نعمتها از برکات تو است. پس گفت: داستان من از این قرار است که بسیار سخت جان دادم وقتی مرا در تابوت گذاشتی و بر اسب حمل نمودی هر دو تبدیل به آتش شدند و دو نفر که بسیار زشت صورت و ترسناک بودند مرا با نیزه های آتشین عذاب میکردند از تو و زائران کمک میخواستم فائده نداشت، همینطور بود تا وارد صحن شریف شدیم آن دو شخص به کناری ایستادند، تابوت تبدیل به چوب شد و اسب تبدیل به اسب اثری از آتش باقی نماند جنازه ام را گذاشتند و رفتند و آن دو شخص هم ایستادند و مرا از دور نظاره میکردند. بسیار حالم متغیر بود هرچه به شماها میگفتم مرا از این دو نفر خلاص کنید فائده نداشت وقتی عصر برای حمل جنازه ام داخل روضه آمدید، مرد نورانی را دیدم که ایستاده در کنار آقا امام رضا الله ، و حضرت رضا الله بالای صندوق یا نزدیک آن نشسته بود، پس سلام کردم صورت خود را برگردانید، پس آن شخص نورانی گفت: از حضرت بخواه تو را عفو کند، از ایشان خواستم اجابت نفرمودند، در طواف دوم که به شیخ نزدیک شدم گفت بخواه که عفو کند، پس درخواست کردم صورت برگردانیدند و قبول نکردند در طواف سوم وقتی به شیخ نورانی نزدیک شدم گفت: از امام بخواه تو را عفو کند و او را به حق جدش قسم بده که اگر تو را به همین حال ببرند عذابت خواهند کرد. پس در طواف سوم حضرت را به حق جدش قسم دادم که از من عفو کند و گفتم من از زائران شما هستم و تاب عذاب را ندارم.

صص 179-173

 

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

کار گرافیکی ، سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی