اباصلت گفت فردا چون صبح کردیم امام لباسهای خود را پوشید و در محراب به انتظار نشست در همین حال ناگهان غلام مأمون وارد شد و به آن حضرت گفت : امیر المؤمنین ! را اجابت کن.
حضرت امام رضا نعلین بپا کرد و ردایش را پوشید و به راه افتاد و من به دنبال آن حضرت رفتم تا بر مأمون وارد شد. در پیش روی او طبقی از انگور و طبق های دیگری از میوه بود و به دست او شاخه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود چون حضرت امام رضا را دید از جا برخاست با او معانقه کرد و پیشانیش را بوسید و آن حضرت را کنار خود نشانید، سپس شاخه انگور را به او داد و گفت: ای پسر رسول خدا؛ انگوری بهتر از این ندیده ام .
امام فرمود :
چه بسا انگور خوبی که از بهشت میباشد .
گفت: از آن بخور حضرت امام رضا فرمود:
مرا از آن معاف بدار .
گفت : گریزی از آن نیست چه چیزی تو را از خوردن باز می دارد ، شاید ما را متهم می کنی؟ خوشه انگور را گرفت و خودش مقداری از آن را خورد، سپس به حضرت امام رضا داد و آن حضرت سه دانه تناول فرمود و آن را رها کرد و از جا برخاست
مأمون گفت : کجا می روید؟ فرمود:
به آنجایی که مرا روانه ساختی .
آنگاه ردای خود را به سر کشیده و خارج شد.