شفای مریضی که دکترها عاجز شدند.
آقا میرزا احمد علی هندی مردی دانشمند ،مقدس ،پارسا شایسته و پاکدامن بود بیش از پنجاه سال در جوار سالار شهیدان حضرت ابی عبدالله (علیه السلام بود نقل میکند که زخمی در پای من پیدا شد که دکترها از معالجه آن عاجز و از بهبودی آن ناامید شدند پدرم با اینکه خودش از دکترهای بسیار خوب و حاذق هند بود هر چه دکتر متخصص بود همه را برای معالجه پای من حاضر نمود.
هر یک از آنها دقیقاً معاینه کرده به عجز و ناتوانی خود اعتراف نموده گفتند این زخم غیر قابل درمان است. تا این که یک دکتر فرنگی که بسیار حاذق و فهمیده و متخصص در جراحت بود برای معالجه آوردند. جراحت را دید و سپس فتیله ای در داخل زخم فرو برد بعد فتیله را بیرون آورد و نگاهی کرد و گفت ترا جز حضرت عیسی نمیتواند معالجه کند و بهبودی بخشد گفت این زخم به مغز استخوان رسیده و دیگر قابل درمان نیست این
مریض بیش از دو روز زنده نمی ماند. چون شب فرا رسید و خواب رفتم در خواب دیدم که سید و مولای من حضرت ابي الحسن الرضا (عليه السلام نزد من آمد و نور از چهره مبارکش میدرخشید بعد مرا صدا زد و فرمود: ای احمد به طرف ما بیا!
عرض کردم: آقای من شما که میدانید من قدرت و توانایی آمدن بسوی شما را ندارم اعتنا نکرد و فرمود: بیا به طرف من بلند شدم و بسوی آن حضرت رفتم چون به خدمتش رسیدم دست مبارکش را بر جای زخم من کشید بعد عرض کردم ای مولا و آقای من آرزوی زیارت شما را دارم.
فرمود: امکان پذیرد انشاء الله تعالی
وقتی از خواب بیدار شدم اثری از زخم ندیدم ولی قدرت این که راز را افشا و آشکار کنم نداشتم به هیچ کس نمی توانستم بگویم زیرا که از من نمی پذیرفتند باورشان نمیشد سرانجام راز از پرده بیرون افتاد و منتشر شد. پادشاه هند، خبردار شد و مرا خواست به من تبرک جست و برای من حقوقی معین و مقرر ساخت هر سال آن حقوق را برای من می فرستاد.
نجات اسیر و بازگشت او به دامن خانواده
مرحوم سید نعمت الله جزائری صاحب انوار نعمانیه نوشته در سال ۱۳۰۷ هنگام مراجعت از زیارت حضرت رضا (علیه السلام و هنگام عبور از استرآباد یکی از سادات برجسته صالح برای من نقل کرد که حدود سال ۱۰۸۰ ترکمنها، حمله ای به استرآباد کردند اموال مردم را بردند و زنها را اسیر کردند از جمله اسیران دختری بود که مادر بیچاره اش غیر از او فرزند دیگری نداشت پیرزن روز و شب در فراق و دوری دخترش گریه میکرد و اشک میریخت و آرامش نداشت تا اینکه روزی با خود گفت: حضرت رضا صلوات الله علیه برای کسی که او را زیارت کند ضامن بهشت شده است پس چگونه میشود ضامن برگشتن دختر من نشود؟ خوب است که به زیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بگیرم
و لذا به مشهد مقدس مشرف شده جهت نجات دخترش به بارگاه پرفیض حضرت ثامن الائمه (عليه السلام) متوسل گردید. از آن طرف کسانی که دختر را اسیر کرده بودند او را بعنوان کنیز به تاجری بخارایی فروختند و آن تاجر دختر را جهت فروش به بخارا برد در بخارا شخص مومن و صالحی از تجار در خواب دید که در دریای بزرگی غرق شده و دست و پا میزند تا اینکه خسته شد و نزدیک شد که هلاک شود ناگاه دختری دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا بیرون آورده و از آن دختر تشکر کرد پس از بیدار شدن از خواب بخاطر آن خوابی که دیده بود ناراحت و متفکر بود تا این که به حجره تجارت خود آمد در این هنگام شخصی نزد وی آمد و گفت من کنیزی دارم و میخواهم او را بفروشم تاجر با آن مرد به محل نگهداری کنیز رفت و تا چشم تاجر به کنیز افتاد دید او همان دختری است که او را دیشب در خواب دیده که وی را از دریای مرگ نجات بخشیده ...... بسیار تعجب کرد تاجر از خرید کنیز استقبال کرد و با میل و رغبت زیادی و با شادمانی فراوان او را خرید و به خانه آورد سرگذشت دختر را جویا شد و او شرح حال و گرفتاری خود را به تفصیل بیان کرد. تاجر از شنیدن داستان او فهمید که دختر مومنه و شیعه است به دختر گفت اندوهناک نباش زیرا که من چهار پسر دارم و تو هر یک از ایشان را که بخواهی بعنوان همسری انتخاب کن دختر گفت هر یک از ایشان شرط کند مرا با خود به مشهد مقدس زیارت قبر حضرت رضا (علیه السلام ببرد من او را به همسری اختیار میکنم.
یکی از آن چهار پسر این شرط را قبول کرد و با دختر ازدواج کرد و به قصد آستانه بوسی حضرت رضا (علیه السلام) از بخارا به طرف خراسان حرکت کردند. متاسفانه دختر در بین راه سخت مریض شد و شوهر او با هر مشقتی که بود او را به مشهد رسانید و در مسافرخانه ای منزل گرفتند مشغول پرستاری او گردید ولی از این جهت که از عهده پرستاری او بر نمی آمد خیلی ناراحت بود روزی وارد حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) شد از خدای تعالی درخواست نمود که زنی برای پرستاری بیمارش پیدا کند. هنگام خروج از حرم مطهر در دارالسیاده پیرزنی را دید که به طرف مسجد میرود به او گفت ای مادر من شخصی غریب و ناآشنا هستم همسری دارم که در بستر مرض افتاده نمیتوانم از او پرستاری کنم اگر امکان دارد چند روز از بیمار من بخاطر امام هشتم (علیه السلام) پرستاری کنی پیرزن نگاهی کرد و گفت من هم مانند تو غریب هستم و برای زیارت و آستانه بوسی حضرت علی ابن موسى الرضا عليه السلام) آمده ام و برای خوشنودی این امام حاضرم که از مهمان بیمارش پرستاری کنم پیرزن و جوان با یکدیگر به منزل رفتند پیرزن کنار بستر بیمار رفت دید از شدت درد مینالد با دست لرزان خود ملافه را از صورت دختر کنار زد همین که چشمش به مریض افتاد فریاد کشید و گفت آه این دختر من است که در شهر غربت در بستر مرض بی پرستار افتاده است این همان است که یک سال تمام است از فراقش میسوزم و مینالم و دختر هم چشم گشود مادر را کنار بالینش دید به گریه افتاد و گفت: این مادر من است. مادر و دختر یکدیگر را در آغوش کشیدند و از توجه امام هشتم (صلوات الله علیه) اظهار شادمانی کردند.
کرامات رضویه شرح حال علی اکبر مروج میر علی نقی اردبیلی نقل فرمود ملا عبدالباقی شیرازی که مجاور نجف اشرف بود به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) مشرف شده بود چون خرجی او تمام شده بود خدمت خود حضرت رضا علیه السلام عرض کرده بود که ای مولای من آقای من من زائر حضرتت میباشم و مخارج من تمام شده است و خرجی ندارم و مصرف من روزی سه شاهی است. استدعی مینمایم که این وجه را به من برسانی خودش گفته بود که پس از این خواهش هر روز که از خواب بیدار می شدم میدیدم سه شاهی در طاقچه است پس بر میداشتم و صرف مایحتاج مینمودم و حال بر این منوال بود تا از دنیا رفت.
و نیز فرمود شخصی به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام از محل خود حرکت نموده رو به راه گذاشت در بین راه به یکی از منازل که منزل کرده بود یک مرد کور مادرزادی مطلع شد و فهمید که آن مرد رو به زیارت حضرت رضا (علیه السلام میرود از او خواهش و استدعا کرد که چون مشرف شدی و زیارت کردی و وقتی که خواستی برگردی قدری خاک از روضه منوره آن بزرگوار برای من بیاور که شاید خدای تبارک و تعالی به برکت آن تربت مطهره شریفه چشمان مرا شفا مرحمت فرماید آن شخص هم خواهش او را قبول کرد ولکن چون مشرف شد و زیارت کرد هنگام حرکت از مشهد فراموش کرد و رو به راه نهاد تا به همان منزلی رسید که کور خواهش خاک کرده بود و آن کور هم مطلع شد که آن زائر از زیارت برگشته لذا به نزد او آمد و مطالبه خاک کرد آن زائر چون فراموش کرده بود و نمیخواست جواب ناامیدی به آن کور بدهد فوراً از جا برخاست و رفت و قدری از خاک همان مکان برداشته و برای او آورد آن مرد کور هم با خوشحالی تمام گرفت و با خلوص نیت که این خاک قبر امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) است بر چشمان خود کشید همان شب از نظر عنایت حضرت رضا (علیه السلام) چشمهای او بینا شد پس هدیه بسیاری به آن زائر داد و آن زائر به برکت حضرت رضا (علیه السلام) مخارج راهش فراهم آمد و روانه شد و نیز فرمود کفشبان حضرت رضا (علیه السلام) گفت من شبی بعد از فراغ از خدمت کفش بانی رو به خانه نهادم و چون چیزی نخورده و گرسنه بودم به بازار رفتم که خوراکی خریداری کنم لکن دیدم مغازه ها بسته شده است و چون چیزی برای رفع گرسنگی فراهم نشد باز به صحن مقدس برگشتم و آن وقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون به صحن رسیدم با حال گرسنگی توجه به حضرت رضا علیه السلام کردم و عرضه داشتم ای مولای من من گرسنه ام و چیزی میخواهم ناگاه صدایی از در نقره به گوشم رسید متوجه آنجا شدم دیدم طبقی است که در آن نان و حلوایی گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شکر الهی را بجای آوردم. تاجری از تهران بعنوان زیارت مشهد مقدس مشرف شده بود در آن اوقاتی که آن تاجر در مشهد بود یکی از دوستانش در تهران در عالم خواب میبیند که به حرم مطهر امام هشتم علیه السلام مشرف شده می گوید: در این بین دیدم همان رفیق تاجرم وارد حرم مطهر شد امام علیه السلام روی ضریح نشسته و به زائرین دربارش توجه دارد ناگاه همان مرد آمد به جانب پیش روی امام علیه السلام و حربه ای بطرف آنحضرت پرتاب کرد بطوریکه امام خیلی ناراحت شد آنگاه رفت طرف دیگر ضریح باز ضربه ای به جانب آنحضرت افکند آقا باز ناراحت شد مرتبه سوم رفت بسمت پشت سر مبارک باز حربه ای پرانید که آنحضرت به پشت افتاد این شخص میگوید: من از وحشت از خواب بیدار شدم و از این خواب متفکر بودم تا وقتی که آن تاجر از سفر زیارت مشهد بازگشت پس از ملاقات و دیدن گفتم برای چه به مشهد رفته بودی گفت به جهت زیارت با او قدری صحبت کردم تا شاید چیزی از سخنان او بفهمم ولی مطلبی دستم نیامد پس من خواب خود را برای وی نقل کردم و گفتم من تو را در حرک چنین دیدم آن مرد تاجر به گریه افتاد و اشک از چشمانش جاری گردید و گفت: حقیقت این است من وقتی در حرم مطهر مشرف شدم دیدم زنی در پیش روی دست خود را به ضریح مطهر گرفته من از دست برهنه او خوشم آمد دست خود را روی دستش گذاشتم او رفت طرف دیگر من هم رفتم باز تا دستش را روی ضریح گذاشت من هم دستم را روی دستش گذاردم آنگاه رفت طرف پشت سر امام (علیه السلام منهم رفتم و چون دست بضريح نهاد من نیز دست روی دستش نهادم و پرسیدم اهل کجائی :گفت اهل تهران با هم رفیق شدیم و با هم به تهران آمدیم.
خواننده عزیز قلب پیشوایان و بنیان گذاران دین از این پیروان آلوده به گناه و نادان مجروح است. طبق معتقدات ما امام زنده و مرده ندارد و همیشه زنده است و ناظر بر اعمال یکایک ما است سخن ما را میشنود و سلام ما را میدهد باید مواظب باشیم تا با اعمال ناپسند خود امام علیه السلام را از خود نرنجانیم
گر تو خواهی دلا رضای رضا
چون رضای رضا رضای خداست
گر رضا از کسی بود راضی
از هواهای نفس دوری کن
چونکه هر کس که آشنای هواست
چون تو را حاجتی است با صد شوق
دردها را رضا کند درمان
پای بگذار جای پای رضا
كن طلب دائماً رضای خدا
راضی از وی بود خدای رضا
تا بدست آوری هوای رضا
نیست البته آشنای رضا
رو بوی آر و شو گدای رضا
باد جانهای ما فدای رضا
حاجیه خانم ریحانه خلج از اهالی کهک از توابع قزوین دچار بیماری شدید چشم میشود که پزشکان از درمان و علاج آن عاجز میمانند ایشان جز باب رحمت الهی از سایرین ناامید میشود و میداند که توسل به ائمه معصومین علیهم السلام راهگشای همه ی مشکلات دنیوی و اخروی است و از اینرو به امام هشتم علیه السلام متوسل میشود و باور دارد که ائمه معصومین (علیه السلام) واسطه ای است بین خود و خداوند تبارک و تعالی لذا در عالم رویا امام رضا علیه السلام را میبیند که به عیادت او تشریف آورده و بالشی که در زیر سرش بوده امام (علیه السلام) به آن تکیه داده و میفرماید چرا نگرانید عرض میکند فدایت شوم بیماری چشم امانم نمیدهد و از هیچ کس کاری ساخته نیست امام (علیه السلام میفرماید تو اکنون سالمی و هیچ گونه بیماری نداری با هیجان از خواب بیدار میشود و هیچ گونه درد و بیماری حس نمیکند و با خوشحالی میگوید که امام رضا (علیه السلام) مرا شفا داد من دیگر مریض نیستم خانواده جمع میشوند میبینند ایشان با توجهات امام هشتم (ع) شفا یافته و آن بالشی که زیر سرش بوده و نظر کرده امام (علیه السلام) بوده با احترام خاص به پارچه سبزی دوخته و از آن نگه داری میکند با توجه به اینکه ایشان چند سالی است به رحمت الهی رفته و آن دست پسرش است و به نحو احسن از آن نگه داری میکنند .
آقای ناصر پره مرد از اهالی قزوین دچار سردرد شدید و بیماری روانی میشود او را به بیمارستان تأمین اجتماعی قزوین اعزام و بعد از معاینات و آزمایشات پزشکی به بیمارستان آپادانای تهران منتقل میکنند و او را بستری و چند روز تحت نظر پزشکان فوق تخصص مغز و اعصاب این بیمارستان قرار میگیرد و از شدت ناراحتی کادر پزشکی بیمارستان از دست او آصی میشوند او زیاد سرو صدا میکند و خودش را مورد ضرب و شتم قرار میدهد موهایش را با دو دست میکشد و از شدت ناراحتی بیهوش می افتد لحظه ای بعد میبینند ایشان لبخند میزند و زیر لب سخن میگوید و یک دفعه بلند میشود بدون اینکه سرو صدایی یا ناراحتی از او سر دهد میگوید برویم من خوب شدم قضیه را از او میپرسند و میگوید که آقا امام رضا (علیه السلام) را دیدم که با عمامه سبز و شالی که به گردن داشت به کنارم آمد و فرمود بلند شو برو گفتم آقاجان من چند روز است مریضم دچار ناراحتی اعصاب و روان شده ام نمیتوانم بلند شوم آقا میفرماید تو مریضیات رفع شده و سالمی و فرمود پس فردا به زیارتم بیا پزشکان معاینه میکنند میبینند ایشان سالم هستند و میگویند امام به ایشان شفا داده و اثری از بیماری ایشان مشخص نیست او را مرخص و بعد از دو روز جهت آستانه بوسی مولایش علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به مشهد مقدس مشرف میشود. به نقل از خانم مهلقاء خلج دختر مرحومه به نقل از آقای سهراب پره مرد