نیشابور مويديه
ابو يعقوب :
امام رضا () () نزدیک مویدیه رسید. موید به یکی از ر روستاهای نیشابور بود . در آن سال : شیخ ابو یعقوب بزرگترین و مهم ترین شخص در شهر نیشابور بود. ابو یعقوب همراه با جمع زیادی از مردم نیشابور، خوش حال و پر شور از شهر خارج شدند و برای پیشواز امام رضا (2) تا روستای مویدیه آمدند و بی صبرانه برای رسیدن امام به انتظار نشستند.
چند نفر از جوانها روی تپه ها رفتند و با دقت بیابانها را زیر نظر گرفتند. ابو یعقوب آرام و قرار نداشت . لحظه ها به سختی میگذشت ناگهان یکی از جوانها با شادی فریاد زد: آمدند آمدند. جوان ها دوان دوان و با شور و شوق مثل آهو از تپه ها سرازیر شدند. اشک شادی در چشم های ابو یعقوب و همراهانش موج می زد. ابو یعقوب با این که پیز بود اما انگار بال در آورده بود به سوی امام پر کشید و زودتر از همه ، افسار مرکب امام را در میان دست پر چین و چروکش گرفت. همه میگفتند: خوش به حال ابو یعقوب ! کاش این سعادت بزرگ نصیب ما می شد! امام رضا (۳) لحظه ای مکث کرد و با همه خوش و بش کرد و با مهربانی و شادمانی حال همه را پرسید و از آنها تشکر کرد و بعد آماده رفتن به سوی نیشابور شد. ابو یعقوب افسار مرکب را کشید و راه افتاد چشم هایش می درخشید و شور و حال عجیبی داشت انگار توی بهشت گام بر می داشت .
نیشابور محله فوزا
جنبه کیلان :
امام رضا ( ) به محله فوزا رسید. فوزا یکی از محله های نیشابور بود . چشمه ای در آن جا بود که آیش کم شده بود. امام رضا (ع) به اهالی فوزا فرمودند : چشمه را لایروبی کنید. مردم فوزا با تلاش و کوشش فراوان چشمه را لایروبی کردند. چشمه بسیار پر آب شد. آب زلانش مثل اشک چشم زلال و جوشان بود. مردم بسیار خوش حال شدند و نام چشمه را کهلان گذاشتند .
امام رضا (2) دستور داد مردم در کنار چشمه حمامی را بسازند. مردم فوزا با شور و شوق شروع کردند به ساختن حمام و بعد یک حوض بزرگ نیز نزدیک چشمه و پشت حمام ساختند . چشمه ی زلال ، حمام گرم و حوض بزرگ و پر آب ، هر سه در کنار هم فوزا را بیش از پیش زیبا کرده بود . امام رضا (2) لبخند بر لب کنار چشمه آمد و وضو گرفت. سپس آرام کنار حوض نوساز رفت و به نماز ایستاد .
نیشابور چشمه کهلان
آهو :
امام رضا ( ) با دوستان صمیمی اش و بعضی از اهالی فوزا کنار حوض دور هم نشسته بودند . مجلس بسیار با صفا بود. صورت امام در میانشان مثل خورشید می درخشید . امام داشت برایشان صحبت می کرد و همه غرق تماشای او بودند . آهویی دوان دوان از راه دور نزدیک چشمه آمد. حیوانی خیلی ترسیده بود. دست و پایش مثل بید می لرزید. به سوی امام رفت. دوستان امام شگفت زده آهو را تماشا کردند. آهو جلوتر رفت و با چشم های درشتش امام را نگاه کرد و با زبان خودش با امام صحبت کرد. دوستان امام با تعجب به هم نگاه کردند. آن ها منتظر بودند ببینند امام چه کار میخواهد بکند. امام رضا (۳) آهو را نوازش کرد. حیوانی دلش آرام گرفت و چشم های درشتش برق زد انگار تمام دنیا را به او داده اند . صیاد دوان دوان از راه رسید چشمش به آهو خورد جلو رفت تا او را بگیرد. امام رضا (۳) با مهربانی با صیاد صحبت کرد. صحبت ها و نصیحتهای آرام امام در دل صیاد اثر گذاشت. صیاد از گرفتن آهو دست برداشت با امام خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. آهو خیالش راحت شد با چشم های خندانش از امام تشکر کرد و به سوی سبزه زار برگشت.
مرکب امام رضا (2) مثل شتر رسول خدا (( آرام آرام در کوچه ها حرکت می کرد.
پیرزنی مهربان و خوش قلب از اهالی بلاشاد مثل همه برای استقبال امام از خانه بیرون آمده بود و بی قرار کنار در خانه اش ایستاده بود و منتظر رسیدن امام به کوچه بود. او نیز مثل همه آرزو داشت میزبان امام باشد. سرانجام انتظار پیرزن به پایان رسید . امام رضا (ع) وارد کوچه آنها شد چشم ها جوشید و دست ها به نشانه احترام بالا رفت اهل محل مثل پروانه به سوی مرکب امام پر کشیدند. امام جلو آمد نزدیک خانه پیرزن رسید. پیرزن با چشم های روشنش نگاهی به امام کرد و گفت : ای پسر رسول خدا جان ما قربان شما ! ممکن است. تشریف بیاورید به خانه ی ما ؟ امام مهربان با رویی خندان دعوت پیرزن را پذیرفت و خانه ی او را پسندید. اهالی کوچه و مردم بلاشاد دور خانه پیرزن جمع شدند و با خود می گفتند : خوش به حالش ! چه سعادت بزرگی ) از آن لحظه به بعد مردم بلا شاد نام پیرزن را پسندیده گذاشتند زیرا امام رضا () در بین تمام خانه های بلاشاد خانه ی او را پسندیده بود .
نیشابور محله بلاشاد
پسندیده :
امام رضا (ع) به محله بلاشاد رسید بلاشاد هم مثل فوزا یکی از محله های نیشابور بود . مردم بلاشاد مثل مردم مدینه که برای استقبال پیامبر خدا ( ) شادی می کردند ، از خانه ها بیرون آمده بودند و با خوش حالی دور امام حلقه زده بودند. هر کسی دوست داشت میزبان امام باشد و بهترین انسان روی زمین را مهمان کند. بزرگترین آرزوی هر کدامشان این بود که امام برای یک لحظه هم که شده به خانه اش با گذارد. مردم بلاشاد از شادی سر از پا نمی شناختند و با چشم هایی لبریز از اشک به امام نگاه می کردند.
نیشابور محله بلاشاد
درخت بادام:
امام رضا (1) چند روز مهمان پسندیده بود. در یکی از روزها دانه ی بادامی را برداشت و در گوشه ی خانه ی او کاشت و سپس از او تشکر کرد و با همراهان سفرش را ادامه داد . بادامی را که امام کاشته بود کم کم قد کشید و بزرگ شد و تبدیل شد به یک درخت بسیار بزرگ و زیبا با شاخه های رنگین و پربار شکوفه های رنگینش خانه ی پسندیده را زیبا کرده بود و بادام های شیرینش را همه دوست داشتند .
جالب این بود که هر بیماری از بادام آن درخت میخورد بیماری اش خوب میشد. کم کم خبر درخت بادام خانه پسندیده در همه جا پیچید
مردم بلاشاد و جاهای دیگر برای دیدن درخت و خوردن بادامش از همه جا به سوی خانه پسندیده می آمدند و جلوی در خانه جمع می شدند تا از او دانه بادامی برای شفا بگیرند . پسندیده هم با مهربانی دانه های بادام درختش را در ظرفی می ریخت و به غریبه و آشنا برای شفا هدیه می داد.