دستور به درمان با نیشکر
مأمون خلیفه عباسی جهت دست یابی به اهداف شوم خود دستور داد تا حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را از
مدینه به خراسان از راه اهواز احضار نمایند.
ابوهاشم جعفری میگوید: «زمانی که مأمون چنین تصمیمی را گرفت شخصی را به نام رجاء بن بی ضحاک مأمور این کار کرد.(۱. عيون أخبار الرضا ، ج ۱، ص ۲۰، ج ۲؛ ينابيع الموده؛ ج ۳، ص ۱۶۶؛ حليه الابرار: ج ۴، ص ۳۳۹، ح ۵.)
133
من در محلی اطراف شهر اهواز به نام ایذج بودم چون خبر حرکت و عبور امام رضا علیه السلام را از آن دیار شنیدم جهت دیدار و زیارت آن حضرت شتابان حرکت کردم و در اهواز به حضور مبارک آن بزرگوار شرفیاب شدم.
چون فصل تابستان و هوا بسیار گرم بود امام علیه السلام مریض حال در گوشه ای قرار گرفته بود دستور داد تا طبیبی را برایش بیاورند.
همین که پزشک به محضر شریف ایشان وارد شدحضرت نوعی گیاه مخصوص را توصیف و تقاضا نمود.
طبیب اظهار داشت: من چنین گیاهی را نمیشناسم و حتی اسم آن را هنوز نشنیده ام اگر هم این گیاه موجود باشد الان را چنین فصلی در این مناطق یافت نمیشود.
امام علیه السلام فرمود: پس جهت درمان آن مقداری نیشکر برایم بیاورید.»
طبیب گفت : «این دارو از آن داروی اولی نایاب تر است؛ چون الان فصل نیشکر نیست بلکه زمان به عمل آمدن و برداشت آن فصل زمستان میباشد.
حضرت فرمود: هر دوی آنها در سرزمین شما فراوان است و در همین فصل نیز موجود خواهد بود.
سپس در ادامه ی فرمایش خود فرمود: هم اینک به
134
همراه این شخص به سمت شیروان حرکت کنید و از رودخانه ای که در مسیر راه میباشد عبور نمایید. و چون از طرف رودخانه عبور کنید شخصی را میبینید که مشغول ب آبیاری و زراعت زمین خود میباشد از او محل کشت نیشکر و نیز همان گیاه را سؤال کنید او به گیاهان آشنا است و شما را به آنچه که بخواهید راهنمایی مینماید.
ابوهاشم میگوید: پس طبق دستور امام علیه السلام به همراه طبیب حرکت کردم و طبق راهنمایی حضرت رودخانه ای که در بین راه بود از آن عبور کردیم مرد کشاورزی را دیدیم که مشغول زراعت و آبیاری زمین خود بود.
بنابر فرموده ی حضرت موضوع را با وی مطرح نمودیم و او ما را به هر دوی آن دو گیاه را هنمایی کرد.
پس از یافتن محل رویش و کشت آن دو گیاه مقداری از هر کدام چیدیم و سپس آنها را برداشتیم و به سمت محل سکونت امام رضا علیه السلام حرکت نمودیم.
طبیب در بین راه گفت این شخص کیست؟
گفتم: «او» فرزند رسول خدا صلی الله و علیه وآله و السلم می باشد.» ا
ظهار داشت: «آیا آثار نبوت در او هست؟»
در پاسخ گفتم: «خیر او جانشین و وصی پیغمبر است.»
و چون این خبر به مأمون رسید سریعاً دستور حرکت
135
داد که مبادا مردم شیفته ی حضرت گردند.(الخرائج و الجرائح، ج ۲، ص ۶۶۱، ج ۴ الثاقب في المناقب، ص ۴۸۸، ج ۴۱۶)
136
صص 135-133
تبدیل خاک به طلا
مرحوم کلینی راوندی و برخی دیگر از بزرگان به نقل از شخصی به نام ابراهیم فرزند موسی قزاز که امام جماعت یکی از مساجد شهر خراسان مسجد الرضا علیه السلام بود حکایت می نمایند.
روزی به محضر مبارک حضرت علی بن موسی الرضا عليه السلام وارد شدم تا درباره ی درخواستی که قبلاً از آن حضرت کرده بودم صحبت نمایم و با کمک ایشان بتوانم مشکلات زندگی خود و خانواده ام را برطرف نمایم.
در همین اثناء امام علیه السلام در حال حرکت و خروج از منزل
137
بود و قصد داشت که جهت استقبال بعضی از شخصیت ها به بیرون شهر برود.
من نیز همراه حضرت به راه افتادم در بین راه وقت نماز فرا رسید امام علیه السلام مسیر خود را به سمت ساختمانی که در آن نزدیکی بود تغییر داد و در نزدیکی آن ساختمان کنار صخره ای نشستیم و حضرت به من فرمود: ای ابراهیم اذان بگو.»
عرضه داشتم: «صبر» کنیم تا دیگر اصحاب و دوستان به ما ملحق شوند بعد از آن نماز را اقامه فرمایید؟»
حضرت فرمود: «خداوند تو را مورد مغفرت و رحمت خویش قرار دهد مواظب باش که هیچ گاه نماز را از اول وقت آن، تأخیر نیندازی مگر آن به که ناچار و مجبور باشی و یا آن که دارای عذری موجه باشی.»
پس طبق فرمان امام علیه السلام ، اذان را گفتم و سپس نماز را به امامت آن حضرت اقامه نمودیم.
بعد از آن که نماز پایان یافت و سلام نماز را دادیم عرضه داشتم: یابن رسول الله قبلاً خواهشی از شما درباره ی مشکلات زندگی خود و عائله ام کرده بودم و شما نیز وعده ای به من دادی که مدت زیادی از آن وعده ، سپری شده است و من سخت در فشار زندگی خود و خانواده ام میباشم.
138
و با توجه به مشغله های بسیاری که شما دارید نمی خواهم هر روز مزاحم اوقات گرانبهای شما گردم چنانچه ممکن باشد عنایتی در حق من و خانواده ام بفرمایید.»
هنگامی که سخن من پایان یافت امام علی تبسمی نمود و با عصا و چوب دستی خود مقداری از خاک های روی زمین را محکم سایید بعد از آن حضرت دست مبارک خود را و بر روی آن خاکها زد ناگهان متوجه شدم که شمش طلایی را برداشت و تحویل من داد و فرمود:
این را بگیر خداوند متعال در آن برایت برکت و توسعه عطا گرداند آن را هزینه ی زندگی خود و عائله ات قرار بده.»
آنچه را که امروز مشاهده کردی از دیگران مخفی بدار.»
ابراهیم بن مسوی قزاز در پایان حکایت، می گوید: «بعد از آن که شمش طلا را از امام رضا علیه السلام دریافت کردم و به منزل آمدم آن را فروختم و قیمت آن را که حدود هفتاد هزار دینار بود هزینه ی زندگی خود و خانواده ام قرار دادم.
و خداوند متعال به برکت دعای آن حضرت به قدری برکت و توسعه به من عنایت نمود که یکی از ثروتمندان معروف شهر خراسان قرار گرفتم.»
(اصول کافی، ج ۱، ص ۴۸۸، ج ۶؛ اختصاص شیخ مفید، ص ۲۷۰؛ بحار الانوار. ج ۴۹، ص ۴۹، ح ۴۹ .)
139
شفای مریض
شخصی به نام ابواحمد عبدالله صفوانی حکایت میکند:
روزی به همراه قافله ای از خراسان عازم کرمان شدم در بین راه دزدان و راهزنان راه را بر ما بستند و تمام اموال و وسایل ما را غارت کرده و به یغما بردند.
در این میان یکی از همراهان ما را که مشهور بود دستگیر کردند و او را مدتی در یخ و برف نگه داشته و دهانش را پر از یخ و برف کردند به طوری که بعد از آن قدرت و توان سخن گفتن و غذا خوردن را نداشت.
بعد از آن این شخص در عالم خواب دید که به او گفته شد: «حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام در مسیر راه خراسان میباشد چنانچه درمان زبان و دندان هایت را میخواهی نزد آن حضرت برو که درمان مینماید.
و در همان عالم خواب امام علی را مشاهده کرد و مشکل دهان خود را با آن بزرگوار در میان گذاشت و تقاضای معالجه و درمان دندانها و زبانش را کرد .
امام علیه السلام فرمود: مقداری کمون زیره و سعتر و مرزه و آویشم با قدری نمک تهیه کن و آنها را درهم و یک جابکوب تا تمامی آن ها پودر شود.
140
سپس چند مرتبه با این پودر دهانت را شستشو بده تا ناراحتی زبان و دندان هایت برطرف و بهبودی حاصل شود.
بعد از آن که از خواب بیدار شد اهمیتی به آنچه در عالم خواب دیده بود نداد تا آن که وارد شهر نیشابور شد و از ا محل سکونت حضرت سؤال کرد.
به او گفتند: حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام از نیشابور به سمت خراسان حرکت کرده است.
برای همین ، آن مرد نیز به سمت خراسان حرکت کرد و در منزلی به نام رباط سعد امام علی را ملاقات نمود.
پس به محضر مبارک حضرت وارد شد و جریان خود را به طور مشروح برای حضرت بازگو نمود و سپس اظهار داشت:
یابن رسول الله از شما خواهش میکنم دارویی را برای درمان و بهبودی دندانها و زبانم معرفی نما که بتوانم به آسانی غذا بخورم و سخن بگویم؟
حضرت به آن شخص فرمود همان داروسی را که در خواب برایت گفتم تهیه کن و به همان کیفیت استفاده کن، و عمل نما تا خوب شوی.
آن مرد اظهار داشت: ای پسر رسول خدا چنانچه ممکن باشد یک بار دیگر آن را تکرار نما؟
141
حضرت فرمود: مقداری کمون و سعتر را با مقداری نمک تهیه کن و آنها را با هم مخلوط کن و بکوب تا یک جا پودر شود و سپس چند مرتبه مقداری از آنها را داخل دهان گردان و و شستشو بده تا بهبودی حاصل شود و ناراحتی آن برطرف گردد.
پس از آن که آن شخص همان دارو را طبق دستور حضرت تهیه نمود و مورد استفاده قرار داد عافیت و سلامتی کامل خود را باز یافت و همانند قبل به طور معمول غذا میخورد و سخن می گفت.
ثعالبی که یکی از علماء اهل سنت است می گوید: «و من خودم آن مرد را دیدم و همین حکایت را از زبان او شنیدم.» (. اعلام الوری طبرسی، ج ۲، ص ۵۷ - ۵۸ : عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۱ ج ۱۶؛ الناقب في المناقب، ج ۴۸۴، ج ۴۱۳)
اطلاع از خواب
بسیاری از بزرگان در کتابهای مختلف حکایت کرده اند:
شخصی به نام محمد قرظی میگوید:
در سفر حج وارد مسجد جحفه شدم و چون بسیار خسته
142
بودم خوابیدم در عالم خواب رسول خدا را دیدم نزد آن حضرت رفتم.
همین که نزدیک حضرت رسیدم به من و فرمود: «با کاری که نسبت به فرزندانم انجام دادی، خوشحال شدم.
در همین اثناء طبق خرمایی که جلوی حضرت رسول الله بود توجه مرا جلب کرد بنابراین از آن حضرت تقاضا کردم تا مقداری از آنها را به من عنایت نماید .
حضرت رسول الله با دست مبارک خویش مقداری خرما از درون آن طبق برداشت و به من داد.
چون آن خرماها را شمردم هیجده عدد بود، با خود گفتم بیش از هیجده سال از عمر من باقی نمانده است.
از خواب بیدار شدم و پس از گذشت مدتی از این جریان دیدم در محل جمعیت بسیاری در حال رفت و آمد هستند سؤال کردم اینجا چه خبر است؟
گفتند: «حضرت علی بن موسى الرضا عليه تشريف فرما شده است و مردم جهت زیارت و دیدار با آن حضرت اجتماع کرده و رفت و آمد میکنند.
جلو رفتم حضرت را مشاهده کردم که در همان جایگاه پیغمبر اسلام ، که در خواب دیده بودم، نشسته است؛ همچنین نزد حضرت رضا علی طبقی از همان خرما وجود دارد.
143
کنار حضرت رفتم و تقاضا کردم تا مقداری از آن خرماها را به من عطا نماید.
امام علیه السلام مقداری از آنها را با دست مبارک خود ه برداشت و به من داد؛ و چون آنها را شمردم، هیجده عــدد بود خواهش کردم که چند عددی دیگر بر آن ها بیفزاید؟
امام علیه السلام در جواب فرمود: چنانچه جدم رسول الله بیش از آن قدر داده بود؛ من نیز بر آن می افزودم.» (۱. مستدرک الوسائل، ج ۱۲، ص ۳۷۴؛ ح ۳ الثاقب في المناقب، ص ۴۸۲. ح ۴۱۲: اعلام الوری طبرسی، ج ۲، ص ۵۴ مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۲۴۲؛ ينابيع الموده، ص ۱۲۱.)
اطلاع از گناه دیگری
در زمانی که حضرت ابوالحسن امام رضا علیه توسط مأمون عباسی از مدینه به خراسان احضار شده بود، در مسیر راه خویش به محلی به نام حمراء رسید.
حضرت برای استراحت کنار چشمه ای فرود آمد و چون سفره ی غذا را پهن کردند حضرت با همراهانش مشغول خوردن غذا گردید.
ناگهان مردی را که شتابان میآمد ؛ و حضرت سر خود را بلند نمود و دست از غذا خوردن کشید.
144
وقتی آن مرد محضر حضرت شرفیاب شد، عرض کرد:
فدایت گردم تو را بشارت باد بر این که زبیری کشته شد.
رنگ چهره ی حضرت دگرگون شد و سر خویش را پایین انداخت سپس فرمود گمان میکنم که زبیری شب گذشته مرتکب گناهی بزرگ شده باشد که او را داخل دوزخ گردانیده است.»
پس از آن دست مبارک خویش را دراز نمود و مشغول خوردن غذا گردید و از آن مرد پرسید علت مرگ زبیری چه بود؟»
آن مرد گفت : زبیری شب گذشته شراب بسیاری بیاشامید تا جایی که فوراً به هلاکت رسید. (. بحار الانوار، ج ۲۹، ص ۴۶، ج ۴۲؛ ناسخ التواريخ، ج ۱۱، ص ۲۵۰.)
عیب گویی
محمد بن فضیل که یکی از راویان حدیث است حکایت میکند مدتی بود که به درد پهلو و درد پا مبتلا شده بودم به همین جهت محضر مبارک حضرت ابوالحسن، امام رضا عليا شرفیاب شدم تا شفای خود را بگیرم در آن زمان حضرت در مدینه بود و هنوز به خراسان منتقل نشده بود هنگامی که خدمت امام علی رسیدم فرمود: چرا ناراحت و افسرده ای؟»
145
گفتم: «درد پهلو و درد پا دارم که مرا سخت می آزارد.
امام با دست مبارک خویش اشاره به پهلویم نمود و دعایی خواند و آب دهان مبارک خود را بر محل درد مالید و فرمود: «دیگر از این جهت، ناراحتی نخواهی داشت.»
و سپس نگاهی به پایم انداخت و اظهار داشت: «حضرت ابوجعفر، باقر العلوم عالی فرموده است هر که از شیعیان ما مبتلا به مرض و ناراحتی شود و در مقابل آن صبر و شکیبایی از خود نشان دهد خداوند پاداش هزار شهید به او عطا می فرماید.»
محمد بن فضیل میگوید با این سخن حضرت فهمیدم که درد پایم باقی خواهد ماند و خوب شدنی نیست.
دوستان او مانند هیثم بن ابی مسروق گفته اند: «محمد تا آخر عمر مبتلا به پا درد بود و با همان ناراحتی از دنیا رفت.»
درخت بادام پر برکت
مرحوم شیخ صدوق رضوان الله علیه به نقل از محمد بن احمد نیشابوری از قول جده اش خدیجه، دختر حمدان حکایت میکند:
هنگامی که امام رضا غله در مسیر راه خراسان وارد
146
شهر نیشابور گردید به منزل ما تشریف فرما شد.
امام علیه السلام پس از آن که اندکی استراحت نمود در گوشه دم ای از حیاط خانه ی ما یک بادام کاشت ، که رشد کرد و بزرگ شد و و یک ساله به ثمر رسید و هر سال ثمره ی ) بسیاری میداد و چون مردم متوجه شدند که امام رضا غلا آن درخت را با دست مبارک خود کاشته است، هر روز به منزل ما می آمدند و از بادامهای آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده میکردند و هر کس هر نوع مرضی که داشت به عنوان تبرک از آن بادام میخورد ، عافیت و سلامتی خود را باز می یافت.
حتی نابینایان شفا میگرفتند و زنهای آبستن که درد زایمان برایشان سخت و غیر قابل تحمل بود از آن بادام استفاده میکردند و به آسانی وضع حمل مینمودند و حتی حیوانات می آمدند و خود را به وسیله ی آن درخت متبرک میکردند .
پس آن که مدت زمانی از این جریان گذشت درخت بادام خشک شد و جدم حمدان چند شاخه ای از آن درخت را قطع کرد که در نتیجه چشم هایش کور و نابینا گردید.
و فرزند او که عمرو نام داشت و یکی از ثروتمندان مهم شهر نیشابور بود؛ آن درخت را از ریشه قطع و نابود کرد و او
147
نیز به جهت این کار تمام اموال و زندگی اش متلاشی شد و بیچاره گردید که دیگر به هیچ عنوان توان امرار معاش نداشت.»
و راوی در نهایت می گوید: «قبل از آن که درخت خشک شود کرامات بسیاری به برکت امام رضا علیه از آن ظاهر می گردید و مردم بلکه حیوانات از آن بهره میبردند.(۱. عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۳۲، ج ۱: اثبات الهداه ، ج ۳، ص ۲۵۸، ج ۳۳؛ مدينه المعاجز، ج ۷، ص ۱۳۰، ح ۱۳۵.)
نفرین امام
طبق آنچه مورخین و راویان حدیث حکایت کرده اند:
مأمورین و جاسوسان حکومتی برای مأمون عباسی خبر آوردند که حضرت ابوالحسن علی بن موسى الرضا علي جلساتی تشکیل میدهد و مردم در آن جالسات شرکت کرده و شیفته ی بیان و علوم او گشته اند.
مأمون دستور داد تا جلسات را به هم بزنند و مردم را متفرق کرده و حضرت را نزد وی بیاورند.
همین که امام رضا نزد مأمون حضور یافت، مأمون نگاهی تحقیر آمیز به حضرت انداخت ، چون حضرت چنین
دید با حالت خشم و ناراحتی از مجلس مأمون خارج شد و
148
در حالی که زمزمه ای بر لبهای مبارکش بود چنین می فرمود: به حق جدم محمد مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم، سیده النساء عليها نفرین میکنم که به حول و قوه ی الهی آنجا به لرزه درآید و سگهایی که اطراف او جمع شده اند همه را مطرود مینمایم.
بعد از آن امام رضا وارد منزل خود شد و تجدید وضو نمود و دو رکعت نماز خواند و در قنوت دعای مفصلی را تلاوت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود که زلزله ی هولناکی سکوت شهر را در هم ریخت و صدای گریه و شیون مردان و زنان بلند شد و به دنباله ی این حادثه طوفان شدید و غبار غلیظی با صداهای وحشتناکی به وجود آمد.
وقتی حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد به اباصلت فرمود بالای بام منزل برو و ببین چه خبر است؟
و فرمود: «متوجه آن زن بدکاره فاحشه نیز باش که ١٤٩ چگونه تیر بلا بر گلویش فرود آمده و او را به هلاکت رسانیده است.
او همان زن بدکاره ای است که جاسوسان و بدگویان را بر علیه من تحریک میکرد و آنها را هدایت مینمود تا نزد مأمون سخن چینی و بدگویی مرا کنند و مأمون را بر علیه من می شوراند.»
149
در پایان این حکایت آمده است تمام آنچه را که حضرت بیان فرموده بود به واقعیت پیوست وقتی که مأمون متوجه این قضیه شد دستور داد تا افراد سخن چین و دروغگو را از اطراف مأمون و و دستگاه حکومتی او البته در ظاهر و برای عوام فریبی کنار بروند و دیگر به آنها توجه و کمکی نشود.» (عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۷۲، ح ۱؛ بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۸۲، ج ۱۲ مدينه المعاجز، ج ۷، ص ۱۴۶، ج ۲۴۱ اثبات الهداه، . ج۳، ص ۲۶۱، ج ۳۶)
عاقبت زینب کذابه
در دوران حکومت مأمون زنی به نام زینب مدعی بود که از نسل حضرت فاطمه زهر لها میباشد و با این روش از مؤمنین پول میگرفت و مایحتاج زندگی خود را تأمین می کرد و بر دیگران فخر و مباهات می ورزید.
وقتی حضرت على بن موسى الرضا علیه این خبر را شنید آن زن را احضار نمود و سپس تکذیبش کرد و فرمود: این زن دروغ گو و سفیه است. زینب در کمال وقاحت به امام علی گفت: همان طور که تو اصل و نسب مرا تکذیب و رد مینمایی من نیز سیادت و نسب تو را تکذیب میکنم.
حضرت رضا عالی به ناچار جریان را برای مأمون بازگو
150
نمود و چون زینب کذابه را نزد خلیفه آوردند، حضرت فرمود: این زن دروغ میگوید و از نسل حضرت علی (ع) و فاطمه ی زهراء علها نمی باشد.»
بعد از آن اظهار نمود: «چنانچه او راست و حق میگوید او را نزد درندگان بیندازید تا حقیقت بر همگان روشن شود؛ چون درندگان به نسل زهرا ها گزندی نمی رسانند.»
هنگامی که زینب چنین مطلبی را شنید، گفت: «اول خودت نزد درندگان برو اگر حق با تو بود که سالم بیرون می آیی.»
حضرت بدون آن که سخنی بگوید برخاست و به سمت محلی که درندگان در آنجا جمع شده و نگه داری میشدند حرکت نمود.
مأمون به حضرت گفت: یابن رسول الله! کجا می روی؟» امام علی فرمود: سوگند به خدا باید نزد درندگان برم تا حقیقت امر ثابت گردد. هنگامی که حضرت وارد آن محل شد و نزدیک درندگان رسید تمامی آن حیوانات متواضعانه روی دمهای خود نشستند و حضرت کنار یکایک آنها آمد و دستی بر سرشان کشید و آنها را نوازش کرد و سپس با سلامتی خارج گردید.
آن گاه به خلیفه فرمود: اکنون این زن دروغگو را نزد
151
آنها بفرست تا دروغ او برای عموم روشن گردد.»
چون مأمون از آن زن خواست تا به سمت درندگان برود؛ زن ملتمسانه از رفتن به آن محل خودداری کرد تا آن که خلیفه دستور داد تا او را به اجبار وارد آن محل کرده و اب رهایش نمایند.
با ورد زینب به داخل آن محل درندگان از هر طرف حمله کرده و او را دریدند و بدون آن که خونی بر زمین ریخته شود نابودش کردند و به زینب کذابه معروف گردید. (. بحار الانوار، ج ۴۹ ص ۶۱ اثابت الهداه: ج ۳، ص ۳۱۳؛ مدينه المعاجز، ج ۷، ص ۲۴۰، ج ۱۹۳ در اثبات الهداه: ص ۳۵۳ و ۳۷۵، ح ۴۳ .)
جوان شدن پیرزن
حبابه والبیته از زمان امیرالمؤمنین امام علی الله تمام ائمه را تا امام رضا غلام محضر یکایک آنها شرفیاب شد و از هر یک معجزه ی مخصوصی مشاهده کرد.
چون حبابه والبيته بر امام رضا علی وارد شد امام به او فرمود: «جدم امیرالمؤمنین علی چه مطالبی را برایت بیان نمود؟»
حبابه گفت: «آن حضرت فرمود تو یک نشان و برهان عظیمی را خواهی دید امام رضا علام فرمود: «ای حبابه!
152
آیا متوجه موهای سفیدت شده ای؟» گفت: «بلی»
فرمود: آیا دوست داری که گیسوانت سیاه و خودت را جوان ببینی و به حالت جوانی برگردی؟
حبابه گفت: «بلی این بزرگ ترین نشانه و برهان خواهد بود.»
در همین لحظه حبابه احساس خاصی در خود کرد و متوجه شد که حضرت مخفیانه دعایی را میخواند.
سپس حبابه گیسوان خود را تماشا کرد دید که همه سیاه و زیبا گشته است مکانی خلوت پیدا کرد و به آن جا رفت و پس از آن که خود را بررسی کرد، متوجه شد که دختر شده است و باکره میباشد.( اثبات الهداه، ج ۳، ص ۳۰۹، ح ۱۷۳ : مدينه المعاجز، ج ۷، ص ۲۴۵، ح ۲۳۰۱)
153
صص 153-137